انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان رجا در یأس | Mahsa83(M.M)
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Mahi83M" data-source="post: 111702" data-attributes="member: 7282"><p>میلرزیدم و بغض به گلوم چنگ انداخته بود. پشت درب اتاق که ایستاده بودم، آروم سُر خوردم و روی زمین نشستم. با خواهش و التماس نگاهش کردم.</p><p>توروخدا بزارین برم.</p><p>قدم به جلو بر میداشت و ترس رو بیشتر به دلم میانداخت. اونقدری جلو اومده بود که من از ترس به درب چسبیده بودم و اون فقط دو قدم تا رسیدن بهم فاصله داشت. دستهاش رو دو طرف سرم روی دیوار گذاشت و با دندونهای کلید شدهاش غرید:</p><p>یا بهم میگی اون برادر ع×و×ض×یات کجاست و یا از اینجا بیرون نمیری.</p><p>تمام التماسم رو توی چشمهام ریختم و با گریه نگاهش کردم، لبهای خشک شدهام رو با زبون تر کردم.</p><p>- بهخدا نمیدونم کجاست، بزار برم. ازت خواهش میکنم!</p><p>بیتوجه به من سمت میزش رفت و پاکت سیگار ماربرو رو برداشت. سیگاری بیرون آورد و بین لبهاش گذاشت، فندک طرح عقابش رو زیر سیگار گرفت و اون رو روشن کرد. کلافه دستی تو موهای مشکیاش کشید و با صدایی که سعی میکرد خونسرد باشه، گفت:</p><p>ببین دختر جون، اگه بگی شروین کجاست بهت قول میدم بزارم بری. حالا هم دختر خوبی باش و جای برادرت رو بگو!</p><p>- به جون بابا...</p><p>بین حرفم پرید و عصبی نزدیکم شد و فکم رو توی دستش گرفت، حس میکردم هر آن ممکنه فکم از زور فشار بشکنه.</p><p>با چشمهای مشکیاش که حالا در سفیدهاش رگههای سرخی پدیدار شده بود و اخمهاش رو در هم کشید و با درندوهای کلید شدهاش غرید:</p><p>خیلی خب، خودت خواستی.</p><p></p><p>بلافاصله بعد از اتمام حرفش دود سیگارش رو توی صورتم فوت کرد که به سرفه افتادم. شالم رو از سرم کشید و همراه با کلیپسم رو گوشهای انداخت. موهام رو توی دستهاش گرفت و کشید، با درد و سوزشی که توی سرم پیچید جیغی زدم و به دستهاش چنگ زدم. با جیغ و گریه و فریاد ناله کردم:</p><p>- بهخدا نمیدونم، ولم کن!</p><p>همونجور که موهام رو گرفته بود، دستش رو کشید و به سمت مبلها رفت. با التماس و خواهش گریه میکردم و موهام رو که میکشید، بدنم هم روی زمین کشیده میشد. روبهروی مبلی ایستاد و روی مبل پرتم کرد. افتاده بودم روی مبل مشکی رنگ و تموم موهام روی صورتم ریخته بود. صدای چرخوندن کلید توی قفل اومد و پشت بندش برادر این مرد ظالم وارد اتاق شد. اون مرد با چشمهای مشکیاش بهم نگاهی انداخت، نگاهش جوری بود که آدم رو توی خودش غرق میکرد، سیگارش رو که حالا کوتاه شده بود رو توی جا سیگاری که روی عسلی قهوهای چوبی بود خاموش کرد و با صدای برادرش سمت اون برگشت.</p><p>برادرش اعتراض مانند نگاهش کرد و گفت:</p><p>داری چیکار میکنی فرزاد؟ قرار نبود که اینجوری اذیتش کنی. گفتی که فقط ازش یه سئوال میپرسی نه اینکه بترسونیش.</p><p>فرزاد با اخمهای در هم رفته عصبی غرید:</p><p>دخالت نکن.</p><p>- اما...</p><p>وسط حرفش پرید و گفت:</p><p>- حرف دیگهای نمیخوام بشنوم فربد!</p><p>پس اسمش فرزاد بود. تا اونها سرشون گرم بحث کردن بود فرصت رو غنیمت شمردم و از روی مبل بلند شدم، سمت درب اتاق که باز بود رفتم و آروم از اونجا خارج شدم.</p><p></p><p>اما از شانس بدی که داشتم لحظه آخر فرزاد نگاهش به من افتاد. دویدم و اون و فربد هم پشت سرم دویدن، از چند تا پله پایین رفتم؛ ولی پله آخر رو که پایین اومدم، فرزاد رو روبهروم دیدم. برگشتم که دوباره از پلهها بالا برم؛ که پشت سرم فربد رو دیدم.</p><p>دیگه آخر خط بود، گیر افتادم. به بخت بدم لعنتی فرستادم و چشمهام رو بستم. فربد از پشت دستم رو کشید و کشونکشون دوباره به اون اتاق برگردوند.</p><p>فرزاد که آروم وایساده بود، وارد عمل شد و سیلی محکمی بهم زد که روی زمین افتادم و جاری شدن خون از لبم رو احساس کردم. از روی زمین بلند شدم که دستمالی روی بینیم قرار گرفت، به دستی که دستمال رو روی بینی و دهنم گرفته بود چنگی زدم و سعی کردم از دستش فرار کنم؛ اما اون زورش بیشتر از من بود و نتونستم کاری کنم. بوی الکل توی بینیام پیچید و دیگه نتونستم تقلا کنم، جلوی دیدم تار شد و در سیاهی مطلق فرو رفتم... .</p><p>***</p><p>با نوری که مستقیم به چشمهام میتابید چشمهام رو بیشتر به هم فشردم. بعد از چند دقیقه که به نور عادت کرد، آروم چشمهام رو باز کردم. یه اتاق که کلاً مشکی بود و تنها وسایلی که اونجا بود یه میز عسلی چوبی کهنه و یه کمد آهنی و تخت چوبی بود. میز پوستهپوسته شده بود و تخت هم قدیمی بود؛ که وقتی روش مینشستی یا بلند میشدی، انگار تو یه کلبه قدیمی هستی و صدای درب کلبه روی اعصابت رژه میره.</p><p>نور کمی هم اونجا رو در بر گرفته بود که وقتی روی تخت دراز میکشیدی، اون نور مستقیم به چشمهات میتابید. اون دفتر وکالت نبود، شاید همه اینها یه خواب بود. آره! همش یه خوابه!</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Mahi83M, post: 111702, member: 7282"] میلرزیدم و بغض به گلوم چنگ انداخته بود. پشت درب اتاق که ایستاده بودم، آروم سُر خوردم و روی زمین نشستم. با خواهش و التماس نگاهش کردم. توروخدا بزارین برم. قدم به جلو بر میداشت و ترس رو بیشتر به دلم میانداخت. اونقدری جلو اومده بود که من از ترس به درب چسبیده بودم و اون فقط دو قدم تا رسیدن بهم فاصله داشت. دستهاش رو دو طرف سرم روی دیوار گذاشت و با دندونهای کلید شدهاش غرید: یا بهم میگی اون برادر ع×و×ض×یات کجاست و یا از اینجا بیرون نمیری. تمام التماسم رو توی چشمهام ریختم و با گریه نگاهش کردم، لبهای خشک شدهام رو با زبون تر کردم. - بهخدا نمیدونم کجاست، بزار برم. ازت خواهش میکنم! بیتوجه به من سمت میزش رفت و پاکت سیگار ماربرو رو برداشت. سیگاری بیرون آورد و بین لبهاش گذاشت، فندک طرح عقابش رو زیر سیگار گرفت و اون رو روشن کرد. کلافه دستی تو موهای مشکیاش کشید و با صدایی که سعی میکرد خونسرد باشه، گفت: ببین دختر جون، اگه بگی شروین کجاست بهت قول میدم بزارم بری. حالا هم دختر خوبی باش و جای برادرت رو بگو! - به جون بابا... بین حرفم پرید و عصبی نزدیکم شد و فکم رو توی دستش گرفت، حس میکردم هر آن ممکنه فکم از زور فشار بشکنه. با چشمهای مشکیاش که حالا در سفیدهاش رگههای سرخی پدیدار شده بود و اخمهاش رو در هم کشید و با درندوهای کلید شدهاش غرید: خیلی خب، خودت خواستی. بلافاصله بعد از اتمام حرفش دود سیگارش رو توی صورتم فوت کرد که به سرفه افتادم. شالم رو از سرم کشید و همراه با کلیپسم رو گوشهای انداخت. موهام رو توی دستهاش گرفت و کشید، با درد و سوزشی که توی سرم پیچید جیغی زدم و به دستهاش چنگ زدم. با جیغ و گریه و فریاد ناله کردم: - بهخدا نمیدونم، ولم کن! همونجور که موهام رو گرفته بود، دستش رو کشید و به سمت مبلها رفت. با التماس و خواهش گریه میکردم و موهام رو که میکشید، بدنم هم روی زمین کشیده میشد. روبهروی مبلی ایستاد و روی مبل پرتم کرد. افتاده بودم روی مبل مشکی رنگ و تموم موهام روی صورتم ریخته بود. صدای چرخوندن کلید توی قفل اومد و پشت بندش برادر این مرد ظالم وارد اتاق شد. اون مرد با چشمهای مشکیاش بهم نگاهی انداخت، نگاهش جوری بود که آدم رو توی خودش غرق میکرد، سیگارش رو که حالا کوتاه شده بود رو توی جا سیگاری که روی عسلی قهوهای چوبی بود خاموش کرد و با صدای برادرش سمت اون برگشت. برادرش اعتراض مانند نگاهش کرد و گفت: داری چیکار میکنی فرزاد؟ قرار نبود که اینجوری اذیتش کنی. گفتی که فقط ازش یه سئوال میپرسی نه اینکه بترسونیش. فرزاد با اخمهای در هم رفته عصبی غرید: دخالت نکن. - اما... وسط حرفش پرید و گفت: - حرف دیگهای نمیخوام بشنوم فربد! پس اسمش فرزاد بود. تا اونها سرشون گرم بحث کردن بود فرصت رو غنیمت شمردم و از روی مبل بلند شدم، سمت درب اتاق که باز بود رفتم و آروم از اونجا خارج شدم. اما از شانس بدی که داشتم لحظه آخر فرزاد نگاهش به من افتاد. دویدم و اون و فربد هم پشت سرم دویدن، از چند تا پله پایین رفتم؛ ولی پله آخر رو که پایین اومدم، فرزاد رو روبهروم دیدم. برگشتم که دوباره از پلهها بالا برم؛ که پشت سرم فربد رو دیدم. دیگه آخر خط بود، گیر افتادم. به بخت بدم لعنتی فرستادم و چشمهام رو بستم. فربد از پشت دستم رو کشید و کشونکشون دوباره به اون اتاق برگردوند. فرزاد که آروم وایساده بود، وارد عمل شد و سیلی محکمی بهم زد که روی زمین افتادم و جاری شدن خون از لبم رو احساس کردم. از روی زمین بلند شدم که دستمالی روی بینیم قرار گرفت، به دستی که دستمال رو روی بینی و دهنم گرفته بود چنگی زدم و سعی کردم از دستش فرار کنم؛ اما اون زورش بیشتر از من بود و نتونستم کاری کنم. بوی الکل توی بینیام پیچید و دیگه نتونستم تقلا کنم، جلوی دیدم تار شد و در سیاهی مطلق فرو رفتم... . *** با نوری که مستقیم به چشمهام میتابید چشمهام رو بیشتر به هم فشردم. بعد از چند دقیقه که به نور عادت کرد، آروم چشمهام رو باز کردم. یه اتاق که کلاً مشکی بود و تنها وسایلی که اونجا بود یه میز عسلی چوبی کهنه و یه کمد آهنی و تخت چوبی بود. میز پوستهپوسته شده بود و تخت هم قدیمی بود؛ که وقتی روش مینشستی یا بلند میشدی، انگار تو یه کلبه قدیمی هستی و صدای درب کلبه روی اعصابت رژه میره. نور کمی هم اونجا رو در بر گرفته بود که وقتی روی تخت دراز میکشیدی، اون نور مستقیم به چشمهات میتابید. اون دفتر وکالت نبود، شاید همه اینها یه خواب بود. آره! همش یه خوابه! [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان رجا در یأس | Mahsa83(M.M)
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین