انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان راهی جز او نیست| دردانه
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دردانه" data-source="post: 131631" data-attributes="member: 6346"><p><strong>***</strong></p><p><strong>چشمانم را باز کردم هوا داشت تاریک میشد. دستانم را از دوطرف کشیدم.</strong></p><p><strong>- دوباره خوابم گرفته بود علیجان! این مدت از بیکاری اینقدر خوابیدم که دیگه کمبود خواب ندارم. عمه فتانه یه حرفی داره، وقتی یکی زیاد میخوابید میگفت چقدر میخوابی طحالت ورم کرد؛ مال من دیگه از ورم گذشته، ازکارافتاده شده، برگردم شیراز علاوه بر کلیه باید طحالم رو هم بدم عوض کنن.</strong></p><p><strong>بلند شدم و سرجایم نشستم.</strong></p><p><strong>- میگم علی طحال هم پیوند میکنن؟ من که نشنیدم، اصلاً طحال ازکارافتاده بشه چیکارش میکنن؟</strong></p><p><strong>باز شدن در کانکس حرفهایم را نصفه گذاشت و بعد صدای چشم سبز بود که دیگر زحمت داخل شدن هم نمیکشید.</strong></p><p><strong>- گم شو بیا بیرون.</strong></p><p><strong>ناگزیر بلند شدم و همراهش تا توالت رفتم. موقع برگشت نزدیک در کانکس ورود یک پیکاپ از در محوطه هردویمان را متوجه و متوقف کرد. پیکاپ کنار تریلی ایستاد. در ماشین باز شد و رییس پایین آمد و برای چشمسبز دست تکان داد و بلند گفت:</strong></p><p><strong>- بیارش اینجا.</strong></p><p><strong>با این حرف چشمسبز گردنم را گرفت و با ضربهای به جلو پرتاب کرد و گفت:</strong></p><p><strong>- یالا راه بیفت.</strong></p><p><strong>درحالیکه خودم را کنترل میکردم، با تندی گفتم:</strong></p><p> <strong>- چته؟ خودم میرم.</strong></p><p><strong>ضربه دیگری به پشت کمرم زد.</strong></p><p><strong>- بجنب تن لش!</strong></p><p><strong>زیر لب «وحشی» گفتم و حواسم را به رییس دادم که با یکی از افرادش حرف میزد و با رسیدن ما آن مرد به طرف تریلی رفت. رییس با دیدن من نیشخندی زد و گفت:</strong></p><p><strong>- چطوری دختر نترس!</strong></p><p><strong>سرخوش بود. معلوم بود خبرهای خوبی از رضا شده چیزی نگفتم و منتظر ادامه حرفش شدم. چند قدم به من نزدیک شد.</strong></p><p><strong>- میدونی تو یکی از عجیبترین دخترهایی هستی که توی عمرم دیدم، اما معامله خوبی باهات کردم.</strong></p><p><strong>ضربه آرامی به شانهام زد.</strong></p><p><strong>- خوشحال باش که برای دوست پسرت اونقدر عزیز بودی که پولو برداشته و آورده.</strong></p><p><strong>رویش را برگرداند و کمی فاصله گرفت.</strong></p><p><strong>- و البته یه مقدار هم زرنگه و فقط نصف پولو داد و گفت بقیه را بعد از تایید سلامتیت میده.</strong></p><p><strong>به طرف من برگشت.</strong></p><p><strong>- فردا صبح من بقیه پولمو میگیرم و تو هم آزاد میشی.</strong></p><p><strong>از شادی میخواستم بال در بیاورم، اما خودم را خونسرد نگه داشتم و کمی اخم کردم.</strong></p><p><strong>- از کجا معلوم بعد گرفتن پول ما دو تا رو سر به نیست نکنی؟</strong></p><p><strong>پوزخندی زد.</strong></p><p><strong>- دخترجون! من به کسی جوابگو نیستم، اما از تو خوشم میاد چون هنوز بعد چند روز اسارت جرئت داری توی روی من وایمیسی و سوال میکنی... سر همین بهت جواب میدم.</strong></p><p><strong>رییس کمی مکث کرد و نزدیکم شد و چشم در چشم در صورتم گفت:</strong></p><p><strong>- درسته هزارجور خلاف میکنم، اما من تمیز کار میکنم، اگه آدم بکشم با کمترین خونریزی میکشم و اگه قولی بدم سر قولم میمونم، وقتی میگم آزادی یعنی آزادی.</strong></p><p> <strong>رو به چشم سبز کرد.</strong></p><p><strong>- ببندش، با خودمون میبریمش.</strong></p><p><strong>خودش برگشت و سوار پیکاپ شد و به طرف رانندهای که پشت فرمانش نشسته بود برگشت، چیزی گفت و طرف من برگشت.</strong></p><p><strong>چشمسبز با گفتن «چشم قربان» دستانم را از پشت سر گرفت تا ببندد و من تا زمانی که چشم سبز چشمانم را با چشمبند ببندد نگاهم را بدون هیچ احساسی به رییس دوختم که او هم با لبخندی محو به من چشم داشت. چشمانم که بسته شد دیگر متوجه جایی نبودم، فقط متوجه شدم که مرا از رکاب بار ماشین بالا برده و کف ماشین انداختند. با شکم روی کف افتادم و تا خواستم بلند شوم چیزی شبیه چادر برزنتی رویم افتاد که بوی روغن ماشین میداد. ماشین حرکت کرد و من کمی نیمخیز شدم تا بنشینم، اما فشار پایی بین دو کتفم مانع شد و دوباره به کف ماشین مرا چسباند، اما نیمخیز شدن باعث شد چادر برزنتی از سر و گردنم عقب بیفتد کمی از بویش خلاصی یابم. در جایم چپ و راست میشدم تا آنکه پایش را روی کتفم گذاشته، بردارد. اما فشار را بیشتر کرد و صدای چشمسبز را شنیدم.</strong></p><p><strong>- جُم نخور جوجه!</strong></p><p><strong>سرم را به طرف صدا چرخاندم.</strong></p><p><strong>- اِ... تو هم اینجایی؟</strong></p><p><strong>جوابی نداد. صورتم روی کف ماشین بود و به راحتی نمیتوانستم حرف بزنم.</strong></p><p><strong>- پاتو بردار میخوام بلند شم بشینم.</strong></p><p><strong>- غلط میکنی، بتمرگ.</strong></p><p><strong>- باشه، فقط پاتو بردار.</strong></p><p><strong>پایش را بیشتر فشار داد.</strong></p><p><strong>- همینجوری میخوابی تا برسیم.</strong></p><p><strong>بهخاطر فشار بیشتری که به سینهام وارد میشد نفسم داشت عقب میافتاد.</strong></p><p><strong>- چشم! گفتم که بلند نمیشم، پاتو بردار خفه شدم.</strong></p><p><strong>پایش را برداشت. ماشین از جاده ناهمواری میرفت و مدام بدنم با ضرب بالا و پایین میشد. ولی من خوشحال بودم که دیگر دارم آزاد میشوم این چیزها دیگر اهمیت نداشت. چشم سبز را مخاطب کردم.</strong></p><p><strong>- ناراحتی که دارم میرم و نتونستی به مقصودت برسی؟</strong></p><p><strong>با صدای بمی «خفه» گفت.</strong></p><p><strong>- معلومه که خورده توی برجکت سبزه!</strong></p><p><strong>صدای عصبیاش نزدیکتر شد.</strong></p><p><strong>- دلت میخواد کف پوتینم رو بذارم روی دهنت دندوناتو خورد کنم؟</strong></p><p><strong>- چیزی نگفتم، فقط خواستم باهات اختلاط کنم.</strong></p><p><strong>- زر اضافی بزنی چنان با لگد صورتتو خوشگل میکنم که از آینه فراری بشی.</strong></p><p><strong>- باشه بابا! حرف نمیزنم بداخلاق!</strong></p><p><strong>رویم را از او برگرداندم و با فکر اینکه دیگر از شر او راحت میشوم لبخند زدم. به جای خون جریان شادی آزادی در رگهای بدنم جریان داشت، فقط کافی بود امشب را تحمل کنم، فردا پیش رضا بودم. ماشین هنوز بهخاطر جادهی ناهموار بالا و پایین میشد، اما برای من که چشمانم بسته شده بود، مثل گهوارهای عمل کرد و کمکم خوابم گرفت.</strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دردانه, post: 131631, member: 6346"] [B]*** چشمانم را باز کردم هوا داشت تاریک میشد. دستانم را از دوطرف کشیدم. - دوباره خوابم گرفته بود علیجان! این مدت از بیکاری اینقدر خوابیدم که دیگه کمبود خواب ندارم. عمه فتانه یه حرفی داره، وقتی یکی زیاد میخوابید میگفت چقدر میخوابی طحالت ورم کرد؛ مال من دیگه از ورم گذشته، ازکارافتاده شده، برگردم شیراز علاوه بر کلیه باید طحالم رو هم بدم عوض کنن. بلند شدم و سرجایم نشستم. - میگم علی طحال هم پیوند میکنن؟ من که نشنیدم، اصلاً طحال ازکارافتاده بشه چیکارش میکنن؟ باز شدن در کانکس حرفهایم را نصفه گذاشت و بعد صدای چشم سبز بود که دیگر زحمت داخل شدن هم نمیکشید. - گم شو بیا بیرون. ناگزیر بلند شدم و همراهش تا توالت رفتم. موقع برگشت نزدیک در کانکس ورود یک پیکاپ از در محوطه هردویمان را متوجه و متوقف کرد. پیکاپ کنار تریلی ایستاد. در ماشین باز شد و رییس پایین آمد و برای چشمسبز دست تکان داد و بلند گفت: - بیارش اینجا. با این حرف چشمسبز گردنم را گرفت و با ضربهای به جلو پرتاب کرد و گفت: - یالا راه بیفت. درحالیکه خودم را کنترل میکردم، با تندی گفتم:[/B] [B]- چته؟ خودم میرم. ضربه دیگری به پشت کمرم زد. - بجنب تن لش! زیر لب «وحشی» گفتم و حواسم را به رییس دادم که با یکی از افرادش حرف میزد و با رسیدن ما آن مرد به طرف تریلی رفت. رییس با دیدن من نیشخندی زد و گفت: - چطوری دختر نترس! سرخوش بود. معلوم بود خبرهای خوبی از رضا شده چیزی نگفتم و منتظر ادامه حرفش شدم. چند قدم به من نزدیک شد. - میدونی تو یکی از عجیبترین دخترهایی هستی که توی عمرم دیدم، اما معامله خوبی باهات کردم. ضربه آرامی به شانهام زد. - خوشحال باش که برای دوست پسرت اونقدر عزیز بودی که پولو برداشته و آورده. رویش را برگرداند و کمی فاصله گرفت. - و البته یه مقدار هم زرنگه و فقط نصف پولو داد و گفت بقیه را بعد از تایید سلامتیت میده. به طرف من برگشت. - فردا صبح من بقیه پولمو میگیرم و تو هم آزاد میشی. از شادی میخواستم بال در بیاورم، اما خودم را خونسرد نگه داشتم و کمی اخم کردم. - از کجا معلوم بعد گرفتن پول ما دو تا رو سر به نیست نکنی؟ پوزخندی زد. - دخترجون! من به کسی جوابگو نیستم، اما از تو خوشم میاد چون هنوز بعد چند روز اسارت جرئت داری توی روی من وایمیسی و سوال میکنی... سر همین بهت جواب میدم. رییس کمی مکث کرد و نزدیکم شد و چشم در چشم در صورتم گفت: - درسته هزارجور خلاف میکنم، اما من تمیز کار میکنم، اگه آدم بکشم با کمترین خونریزی میکشم و اگه قولی بدم سر قولم میمونم، وقتی میگم آزادی یعنی آزادی.[/B] [B]رو به چشم سبز کرد. - ببندش، با خودمون میبریمش. خودش برگشت و سوار پیکاپ شد و به طرف رانندهای که پشت فرمانش نشسته بود برگشت، چیزی گفت و طرف من برگشت. چشمسبز با گفتن «چشم قربان» دستانم را از پشت سر گرفت تا ببندد و من تا زمانی که چشم سبز چشمانم را با چشمبند ببندد نگاهم را بدون هیچ احساسی به رییس دوختم که او هم با لبخندی محو به من چشم داشت. چشمانم که بسته شد دیگر متوجه جایی نبودم، فقط متوجه شدم که مرا از رکاب بار ماشین بالا برده و کف ماشین انداختند. با شکم روی کف افتادم و تا خواستم بلند شوم چیزی شبیه چادر برزنتی رویم افتاد که بوی روغن ماشین میداد. ماشین حرکت کرد و من کمی نیمخیز شدم تا بنشینم، اما فشار پایی بین دو کتفم مانع شد و دوباره به کف ماشین مرا چسباند، اما نیمخیز شدن باعث شد چادر برزنتی از سر و گردنم عقب بیفتد کمی از بویش خلاصی یابم. در جایم چپ و راست میشدم تا آنکه پایش را روی کتفم گذاشته، بردارد. اما فشار را بیشتر کرد و صدای چشمسبز را شنیدم. - جُم نخور جوجه! سرم را به طرف صدا چرخاندم. - اِ... تو هم اینجایی؟ جوابی نداد. صورتم روی کف ماشین بود و به راحتی نمیتوانستم حرف بزنم. - پاتو بردار میخوام بلند شم بشینم. - غلط میکنی، بتمرگ. - باشه، فقط پاتو بردار. پایش را بیشتر فشار داد. - همینجوری میخوابی تا برسیم. بهخاطر فشار بیشتری که به سینهام وارد میشد نفسم داشت عقب میافتاد. - چشم! گفتم که بلند نمیشم، پاتو بردار خفه شدم. پایش را برداشت. ماشین از جاده ناهمواری میرفت و مدام بدنم با ضرب بالا و پایین میشد. ولی من خوشحال بودم که دیگر دارم آزاد میشوم این چیزها دیگر اهمیت نداشت. چشم سبز را مخاطب کردم. - ناراحتی که دارم میرم و نتونستی به مقصودت برسی؟ با صدای بمی «خفه» گفت. - معلومه که خورده توی برجکت سبزه! صدای عصبیاش نزدیکتر شد. - دلت میخواد کف پوتینم رو بذارم روی دهنت دندوناتو خورد کنم؟ - چیزی نگفتم، فقط خواستم باهات اختلاط کنم. - زر اضافی بزنی چنان با لگد صورتتو خوشگل میکنم که از آینه فراری بشی. - باشه بابا! حرف نمیزنم بداخلاق! رویم را از او برگرداندم و با فکر اینکه دیگر از شر او راحت میشوم لبخند زدم. به جای خون جریان شادی آزادی در رگهای بدنم جریان داشت، فقط کافی بود امشب را تحمل کنم، فردا پیش رضا بودم. ماشین هنوز بهخاطر جادهی ناهموار بالا و پایین میشد، اما برای من که چشمانم بسته شده بود، مثل گهوارهای عمل کرد و کمکم خوابم گرفت.[/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان راهی جز او نیست| دردانه
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین