انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
بازدیدهای مهمان دارای محدودیت میباشند.
تعداد محدودی بازدید از انجمن برای شما باقی مانده است
2 بازدید باقیماندهی مهمان
برای حذف این محدودیت، اکنون ثبتنام کنید
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان راهی جز او نیست| دردانه
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دردانه" data-source="post: 130775" data-attributes="member: 6346"><p><strong>گلجهان بعد از تمام شدن کارش مرا به اتاق دیگر خانه برد که کوچکتر بود. یک زیلوی ساده کف اتاق پهن بود که روی آن روفرشی انداخته بودند. یک کمد خوابگاه سه لنگه در یک طرف قرار داشت و روی آن رختخوابهای پیچیده شده در چادرشبهای زردرنگ خودنمایی میکرد و روی آنها نیز بالشهای رنگارنگ چیده شده بود. گلی بالشی را برداشت و کنار دیوار گذاشت.</strong></p><p><strong>- بفرمایید بشینید ساریناخانم. </strong></p><p><strong>با تشکر کردن نشستم. گلی با همان سرعت عملش به طرف خوابگاه رفته و جلوی یکی از کمدهایش نشست. کمد را باز کرده و بقچهی پارچهای بزرگ و قهوهای رنگی که با نوارهای طلایی تزیین شده بود را بیرون آورد و همانطور نشسته خود را به من رساند. بقچه را باز کرد. لباسها و کارهایش را تک به تک نشانم داد و با سرعت درمورد هر نقش و طرح و روش دوختشان برایم توضیح داد. سعی کردم گفتههایش را بهخاطر بسپارم و از لباسها و نقشهایشان عکس گرفتم. آنقدر سریع صحبت میکرد که نه میتوانستم فرصتی برای نوشتن بیابم و نه روی آن را داشتم از او بخواهم آرامتر حرف بزند. فقط باید روی حافظهام برای نوشتن گزارش حساب میکردم.</strong></p><p><strong>به انتهای لباسهای درون بقچه که رسیدیم لباس سفیدی با تزئینات قرمزرنگ نظرم را جلب کرد زیباییش مرا وادار به اعتراف کرد.</strong></p><p><strong>- وای این چه قشنگه!</strong></p><p><strong>گلجهان لباس را که بلند کردم، باحسرت نگاه کرد. متوجه رفتارش شدم، پرسیدم:</strong></p><p><strong>- این همون لباس عروسیه که آقات میگفت برای خودت دوختی؟</strong></p><p><strong>آه کشید.</strong></p><p><strong>- خیلی دوست داشتم لباس عروسیم باشه، خیلی روش زحمت کشیدم.</strong></p><p><strong>لباس را به دستش دادم و او روی آن دست کشید.</strong></p><p><strong>- خب چرا نباشه؟ ایشالله میپوشیش.</strong></p><p><strong>چیزی نگفت اما اشک جمع شده در چشمانش گویای همهچیز بود. دستم را روی دستش گذاشتم.</strong></p><p><strong>- چرا ناراحتی؟</strong></p><p><strong>سعی کرد خود را شاد نشان دهد.</strong></p><p><strong>- ناراحت نیستم خانم.</strong></p><p><strong>ولی میتوانستم تغییر رفتار دختر روبهرویم را متوجه شوم او دیگر آن دختر شاد و سرخوش نبود.</strong></p><p><strong>- حرفی که روی دلت هست رو بهم بگو، من رازدار خوبیم، حداقلش سبک میشی.</strong></p><p><strong>گویا منتظر همین حرف بود تا حرفهای مانده روی دلش را عیان کند.</strong></p><p><strong>- راستش عمه بزرگ که اومد با آقام برای پسرش حرف بزنه این لباس رو نشونش دادم، گفت لباس عروس من باید بیرجندی باشه نه بلوچی، گفت اگه آقات اجازهات رو داد خودم برات لباس میخرم، نباید اینو بپوشی.</strong></p><p><strong>اشکهایش را دیگر نتوانست نگه دارد.</strong></p><p><strong>- الان باید یکی رو پیدا کنم اینو بهش بدم، شاید هم با آقام یه روز بردم سرباز فروختمش، وقتی زن پسرعمهام شدم دیگه بهدردم نمیخوره.</strong></p><p><strong>دلم برای گلی سوخت. با نگاه عجیبی به لباس عروس دلخواهش نگاه میکرد که حتماً با ذوقی سرشار ساعتهای زیادی را صرف درست کردن آن کرده بود، تنها با این امید که در بهترین روز عمرش تن بزند و حالا تنها حسرتش را باید با خود یدک میکشید.</strong></p><p><strong>دستی به بازویش کشیدم.</strong></p><p><strong>-پسر عمهات چه جور آدمیه؟ شاید اون بذاره بپوشی.</strong></p><p><strong>- خانم شما عمه بزرگم رو نمیشناسید، همیشه حرف حرف خودشه، پسرش روی حرفش حرف نمیزنه، حتی عمه خودش منو انتخاب کرده، اون هم چیزی نگفته.</strong></p><p><strong>- یعنی راضی نیست؟</strong></p><p><strong>- نه خانم حتماً راضیه، نمیدونم شاید هم نباشه.</strong></p><p><strong>- مگه پسرعمهات نیست، خب یه حرکتی، رفتاری که مشخص کنه راضیه یا نه نداشته؟</strong></p><p><strong>- خانم من نمیشناسمش، از وقتی بچه بودیم هم رو ندیدیم، نظامیه، توی مرزبانی زیرکوه، هنوز خودش نیومده، ولی قراره یه هفته دیگه که عمه برای جواب میاد اونم بیاد.</strong></p><p><strong>- میخوای زنش بشی؟</strong></p><p><strong>لباسها را باسرعت در بقچه جمع کرد.</strong></p><p><strong>- خانم من چی بگم؟ هرچی آقام بگه همونه.</strong></p><p><strong>- خودت چی دلت میخواد؟</strong></p><p><strong>دست از جمع کردن بقچه کشید و لحظهای مکث کرد. با لحن غمگینی گفت:</strong></p><p><strong>- من دلم میخواد همینجا پیش آقام بمونم.</strong></p><p><strong>- خب به آقات بگو، اینطور که فهمیدم اینقدر برایش عزیز هستی که حتماً به حرفت گوش بده.</strong></p><p><strong>لبخند تلخی زد.</strong></p><p><strong>- میدونم خانم، ولی آقام خیلی سر من حرف شنیده، دیگه نمیخوام بهخاطر من خواهرش هم ازش دلخور بشه.</strong></p><p><strong>- یعنی چی دختر؟ پدرت برای راحتی تو همه کار میکنه، حتماً خواهرش رو هم یه جور راضی میکنه دلخور نشه.</strong></p><p><strong>- میدونم آقام برای خاطر من همه کار میکنه، وقتی گذاشت تا پنجم بخونم خیلیها همینجا بهش طعنه زدن که دخترت رو گذاشتی بغل پسرها درس بخونه، اینجا یا دخترها رو نمیذارن بخونن یا خیلی بخونن دوم یا سوم؛ آقام هیچوقت به حرف کسی گوش نکرد، اما مردم مگه راحت گذاشتنش، خودم هم از این و اون شنیدم که میگن دختری که پنج کلاس سواد داشته باشه شوهر گیرش نمیاد، حتماً بیشترش رو به آقام گفتن، میدونم آقام سر من غصه زیاد خورده، خودم هم خستهام، منِ نوزده ساله هنوز نشستم خونه، توران هفده ساله شکمش هم اومده جلو؛ آقام اگه پسرعمهام رو قبول نکنه و بیست سالم بشه دیگه ترشیدم.</strong></p><p><strong>- این چه حرفیه دختر؟ پس من با بیست و پنج سال سن دیگه پیردخترم.</strong></p><p><strong>گلی با بقچه جمع شده به طرف خوابگاه برگشت.</strong></p><p><strong>- خانم! شما توی شهرید وضعتون با ما فرق میکنه.</strong></p><p><strong>بقچه را در کمد گذاشت و به طرف من برگشت.</strong></p><p><strong>- من باید پسرعمهام رو قبول کنم، حداقل براش مهم نیست من پنج کلاس سواد دارم؛ تازه خواهرش میگفت برادرش میذاره شبونه درسم هم بخونم، این هم خوبه دیگه نه؟</strong></p><p><strong>چیزی نگفتم و فقط لبخند تلخی زدم. خوب میدانستم گلی دلش با این ازدواج نیست، اما فقط دارد خودش را راضی میکند تا بیشوهر نماند. هر دو لحظاتی در سکوت به فکر رفته بودیم که صدای در زدن بلند شد.</strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دردانه, post: 130775, member: 6346"] [B]گلجهان بعد از تمام شدن کارش مرا به اتاق دیگر خانه برد که کوچکتر بود. یک زیلوی ساده کف اتاق پهن بود که روی آن روفرشی انداخته بودند. یک کمد خوابگاه سه لنگه در یک طرف قرار داشت و روی آن رختخوابهای پیچیده شده در چادرشبهای زردرنگ خودنمایی میکرد و روی آنها نیز بالشهای رنگارنگ چیده شده بود. گلی بالشی را برداشت و کنار دیوار گذاشت. - بفرمایید بشینید ساریناخانم. با تشکر کردن نشستم. گلی با همان سرعت عملش به طرف خوابگاه رفته و جلوی یکی از کمدهایش نشست. کمد را باز کرده و بقچهی پارچهای بزرگ و قهوهای رنگی که با نوارهای طلایی تزیین شده بود را بیرون آورد و همانطور نشسته خود را به من رساند. بقچه را باز کرد. لباسها و کارهایش را تک به تک نشانم داد و با سرعت درمورد هر نقش و طرح و روش دوختشان برایم توضیح داد. سعی کردم گفتههایش را بهخاطر بسپارم و از لباسها و نقشهایشان عکس گرفتم. آنقدر سریع صحبت میکرد که نه میتوانستم فرصتی برای نوشتن بیابم و نه روی آن را داشتم از او بخواهم آرامتر حرف بزند. فقط باید روی حافظهام برای نوشتن گزارش حساب میکردم. به انتهای لباسهای درون بقچه که رسیدیم لباس سفیدی با تزئینات قرمزرنگ نظرم را جلب کرد زیباییش مرا وادار به اعتراف کرد. - وای این چه قشنگه! گلجهان لباس را که بلند کردم، باحسرت نگاه کرد. متوجه رفتارش شدم، پرسیدم: - این همون لباس عروسیه که آقات میگفت برای خودت دوختی؟ آه کشید. - خیلی دوست داشتم لباس عروسیم باشه، خیلی روش زحمت کشیدم. لباس را به دستش دادم و او روی آن دست کشید. - خب چرا نباشه؟ ایشالله میپوشیش. چیزی نگفت اما اشک جمع شده در چشمانش گویای همهچیز بود. دستم را روی دستش گذاشتم. - چرا ناراحتی؟ سعی کرد خود را شاد نشان دهد. - ناراحت نیستم خانم. ولی میتوانستم تغییر رفتار دختر روبهرویم را متوجه شوم او دیگر آن دختر شاد و سرخوش نبود. - حرفی که روی دلت هست رو بهم بگو، من رازدار خوبیم، حداقلش سبک میشی. گویا منتظر همین حرف بود تا حرفهای مانده روی دلش را عیان کند. - راستش عمه بزرگ که اومد با آقام برای پسرش حرف بزنه این لباس رو نشونش دادم، گفت لباس عروس من باید بیرجندی باشه نه بلوچی، گفت اگه آقات اجازهات رو داد خودم برات لباس میخرم، نباید اینو بپوشی. اشکهایش را دیگر نتوانست نگه دارد. - الان باید یکی رو پیدا کنم اینو بهش بدم، شاید هم با آقام یه روز بردم سرباز فروختمش، وقتی زن پسرعمهام شدم دیگه بهدردم نمیخوره. دلم برای گلی سوخت. با نگاه عجیبی به لباس عروس دلخواهش نگاه میکرد که حتماً با ذوقی سرشار ساعتهای زیادی را صرف درست کردن آن کرده بود، تنها با این امید که در بهترین روز عمرش تن بزند و حالا تنها حسرتش را باید با خود یدک میکشید. دستی به بازویش کشیدم. -پسر عمهات چه جور آدمیه؟ شاید اون بذاره بپوشی. - خانم شما عمه بزرگم رو نمیشناسید، همیشه حرف حرف خودشه، پسرش روی حرفش حرف نمیزنه، حتی عمه خودش منو انتخاب کرده، اون هم چیزی نگفته. - یعنی راضی نیست؟ - نه خانم حتماً راضیه، نمیدونم شاید هم نباشه. - مگه پسرعمهات نیست، خب یه حرکتی، رفتاری که مشخص کنه راضیه یا نه نداشته؟ - خانم من نمیشناسمش، از وقتی بچه بودیم هم رو ندیدیم، نظامیه، توی مرزبانی زیرکوه، هنوز خودش نیومده، ولی قراره یه هفته دیگه که عمه برای جواب میاد اونم بیاد. - میخوای زنش بشی؟ لباسها را باسرعت در بقچه جمع کرد. - خانم من چی بگم؟ هرچی آقام بگه همونه. - خودت چی دلت میخواد؟ دست از جمع کردن بقچه کشید و لحظهای مکث کرد. با لحن غمگینی گفت: - من دلم میخواد همینجا پیش آقام بمونم. - خب به آقات بگو، اینطور که فهمیدم اینقدر برایش عزیز هستی که حتماً به حرفت گوش بده. لبخند تلخی زد. - میدونم خانم، ولی آقام خیلی سر من حرف شنیده، دیگه نمیخوام بهخاطر من خواهرش هم ازش دلخور بشه. - یعنی چی دختر؟ پدرت برای راحتی تو همه کار میکنه، حتماً خواهرش رو هم یه جور راضی میکنه دلخور نشه. - میدونم آقام برای خاطر من همه کار میکنه، وقتی گذاشت تا پنجم بخونم خیلیها همینجا بهش طعنه زدن که دخترت رو گذاشتی بغل پسرها درس بخونه، اینجا یا دخترها رو نمیذارن بخونن یا خیلی بخونن دوم یا سوم؛ آقام هیچوقت به حرف کسی گوش نکرد، اما مردم مگه راحت گذاشتنش، خودم هم از این و اون شنیدم که میگن دختری که پنج کلاس سواد داشته باشه شوهر گیرش نمیاد، حتماً بیشترش رو به آقام گفتن، میدونم آقام سر من غصه زیاد خورده، خودم هم خستهام، منِ نوزده ساله هنوز نشستم خونه، توران هفده ساله شکمش هم اومده جلو؛ آقام اگه پسرعمهام رو قبول نکنه و بیست سالم بشه دیگه ترشیدم. - این چه حرفیه دختر؟ پس من با بیست و پنج سال سن دیگه پیردخترم. گلی با بقچه جمع شده به طرف خوابگاه برگشت. - خانم! شما توی شهرید وضعتون با ما فرق میکنه. بقچه را در کمد گذاشت و به طرف من برگشت. - من باید پسرعمهام رو قبول کنم، حداقل براش مهم نیست من پنج کلاس سواد دارم؛ تازه خواهرش میگفت برادرش میذاره شبونه درسم هم بخونم، این هم خوبه دیگه نه؟ چیزی نگفتم و فقط لبخند تلخی زدم. خوب میدانستم گلی دلش با این ازدواج نیست، اما فقط دارد خودش را راضی میکند تا بیشوهر نماند. هر دو لحظاتی در سکوت به فکر رفته بودیم که صدای در زدن بلند شد.[/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان راهی جز او نیست| دردانه
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین