انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان راهی جز او نیست| دردانه
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دردانه" data-source="post: 130531" data-attributes="member: 6346"><p><strong>بعد از یک ساعت با رانندگی ظاهر در مسیر خاکی و کورهراه به روستای بسیار کوچکی رسیدیم که برخلاف شاهوان آباد نبود و اگر روی بلندی میایستادی میتوانستی خانههایش را بشماری. معلوم بود روستا جمعیت اندکی دارد. بیشتر چند خانه بود که کنار هم ساخته شده بودند. برخلاف شاهوان که بیشتر خانهها با مصالح جدید ساخته شده بود، اینجا خانهها از جنس سنگ و کاهگل بودند و تقریباً مخروبه. همه فضای روستا خاک و شن بود و در جاهایی شن تا قسمتی از دیوارها هم بالا آمده بود. هیچ سبزی جز چند نخل در اطراف دیده نمیشد. ظاهر در ابتدای روستا ایستاد و همگی پیاده شدیم. آفتاب تازه داشت گرمای خود را نشان میداد. کمی مقنعهام را تکان دادم و گفتم:</strong></p><p><strong>- هیشکی نیست؟</strong></p><p><strong>توران گفت:</strong></p><p><strong>- همه رفتن شهر.</strong></p><p><strong>یادم به شمارهی نورالدین افتاد که حاجیخان داده بود. سریع به داخل ماشین برگشتم شماره را از داخل کوله پیدا کردم و گرفتم. بعد از چندبار زنگ زدن کسی جواب داد.</strong></p><p><strong>- الو، کی هستی؟</strong></p><p><strong>صدایش میگفت پسر جوانیست.</strong></p><p><strong>- سلام آقای نورالدین جنگرانی؟</strong></p><p><strong>- نورالدین نیست، من برادرشم، تو کی هستی؟</strong></p><p><strong>- باهاشون کار دارم، کی میان؟</strong></p><p><strong>- گفتم تو کی هستی؟</strong></p><p><strong>عصبانی شده بود.</strong></p><p><strong>- من خبرنگارم، میخوام یک گزارش از خانواده نورخدا برادرت بگیرم، تو جنگران هستی؟ میتونی بیایی بگی خونه نورخدا کدومه؟</strong></p><p><strong>- با زن و بچه نورخدا چیکار داری؟</strong></p><p><strong>- کار خاصی ندارم، میخوام چندتا سوال ازشون بپرسم.</strong></p><p><strong>- چی میخوای؟</strong></p><p><strong>- نگاه پسرجون من اول روستای جنگران وایسادم، فقط میخوام بگی کدوم یک از این خونههایی که جلومه خونه نورخداست همین.</strong></p><p><strong>پسر بدون هیچ حرفی قطع کرد. توران پرسید:</strong></p><p><strong>- چی شد خانم؟</strong></p><p><strong>- نمیدونم قطع کرد.</strong></p><p><strong>ظاهر که به ماشین تکیه داده بود راست ایستاد و گفت:</strong></p><p><strong>- میرم یکی از درها رو میزنم خونه نورخدا رو پیدا میکنم.</strong></p><p><strong>هنوز یک قدم هم برنداشته بود که در یکی از خانهها که فاصله زیادی با ما نداشت، باز شد و پسر شانزده هفدهسالهای بیرون آمد. نگاهم را به پسر دوختم و گفتم:</strong></p><p><strong>- صبر کن از این پسر میپرسیم.</strong></p><p><strong>پسر نزدیکتر شد و قبل از اینکه ما حرفی بزنیم گفت:</strong></p><p><strong>- شما با نورخدا چیکار دارید؟</strong></p><p><strong>- تو برادرشی؟ همونی که باهات حرف زدم؟</strong></p><p><strong>- ها...</strong></p><p><strong>- اسمت چیه؟</strong></p><p><strong>- نورالله.</strong></p><p><strong>- خب آقای نورالله جنگرانی من یک خبرنگارم، اومدم فقط چندتا سوال از زن نورخدا بپرسم و برم، همین.</strong></p><p><strong>پسر چشمان سیاه اخمویش را به من دوخت.</strong></p><p><strong>- واسه چی؟</strong></p><p><strong>کمی مکث کردم.</strong></p><p><strong>- امیدوارم بدونی نورخدا چیکار کرده و الان کجاست؟</strong></p><p><strong>نورالله نگاهی به ظاهر که او هم با اخم به او خیره شده بود کرد و گفت:</strong></p><p><strong>- ها که میدونم، خب که چی؟</strong></p><p><strong>- من راجع به همون....</strong></p><p><strong>نگذاشت حرفم تمام شود.</strong></p><p><strong>- نورالدین نیست، اون باید اجازه بده، فردا میاد برید فردا بیایید.</strong></p><p><strong>نورالله برگشت و به طرف خانه قدم برداشت پشت سرش راه افتادم.</strong></p><p><strong>- اجازه چی؟ فقط با زن داداشت میخوام حرف بزنم.</strong></p><p><strong>پسر به در خانه رسیده بود.</strong></p><p><strong>- نمیشه.</strong></p><p><strong>- چرا نمیشه؟</strong></p><p><strong>داخل خانه شد و از آستانه در برگشت.</strong></p><p><strong>- نورالدین زن و بچه خودش و نورخدا رو سپرده دست من رفته، من نمیتونم هر غریبهای رو راه بدم، برید فردا بیایید که خودش هست.</strong></p><p><strong>در چوبی را بست و صدای انداختن کلونش هم آمد. چندبار به در چوبی زدم.</strong></p><p><strong>- لطفاً یک لحظه درو باز کن.</strong></p><p><strong>- گفتم نمیشه برو فردا بیا.</strong></p><p><strong>با حرص لگدی به دیوار زدم و به طرف ظاهر و توران برگشتم.</strong></p><p><strong>- نذاشت، میگه برید فردا بیایید.</strong></p><p><strong>توقع داشتم ظاهر به خاطر علاف شدن عصبی شود، اما آرام گفت:</strong></p><p><strong>- خب سوار شید برگردیم، فردا میارمتون.</strong></p><p><strong>توران دستی روی شانهام گذاشت.</strong></p><p><strong>- خانم ناراحت نشید فردا کارتون انجام میشه.</strong></p><p><strong>ناچار لبخندی زدم و همگی سوار شدیم تا برگردیم.</strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دردانه, post: 130531, member: 6346"] [B]بعد از یک ساعت با رانندگی ظاهر در مسیر خاکی و کورهراه به روستای بسیار کوچکی رسیدیم که برخلاف شاهوان آباد نبود و اگر روی بلندی میایستادی میتوانستی خانههایش را بشماری. معلوم بود روستا جمعیت اندکی دارد. بیشتر چند خانه بود که کنار هم ساخته شده بودند. برخلاف شاهوان که بیشتر خانهها با مصالح جدید ساخته شده بود، اینجا خانهها از جنس سنگ و کاهگل بودند و تقریباً مخروبه. همه فضای روستا خاک و شن بود و در جاهایی شن تا قسمتی از دیوارها هم بالا آمده بود. هیچ سبزی جز چند نخل در اطراف دیده نمیشد. ظاهر در ابتدای روستا ایستاد و همگی پیاده شدیم. آفتاب تازه داشت گرمای خود را نشان میداد. کمی مقنعهام را تکان دادم و گفتم: - هیشکی نیست؟ توران گفت: - همه رفتن شهر. یادم به شمارهی نورالدین افتاد که حاجیخان داده بود. سریع به داخل ماشین برگشتم شماره را از داخل کوله پیدا کردم و گرفتم. بعد از چندبار زنگ زدن کسی جواب داد. - الو، کی هستی؟ صدایش میگفت پسر جوانیست. - سلام آقای نورالدین جنگرانی؟ - نورالدین نیست، من برادرشم، تو کی هستی؟ - باهاشون کار دارم، کی میان؟ - گفتم تو کی هستی؟ عصبانی شده بود. - من خبرنگارم، میخوام یک گزارش از خانواده نورخدا برادرت بگیرم، تو جنگران هستی؟ میتونی بیایی بگی خونه نورخدا کدومه؟ - با زن و بچه نورخدا چیکار داری؟ - کار خاصی ندارم، میخوام چندتا سوال ازشون بپرسم. - چی میخوای؟ - نگاه پسرجون من اول روستای جنگران وایسادم، فقط میخوام بگی کدوم یک از این خونههایی که جلومه خونه نورخداست همین. پسر بدون هیچ حرفی قطع کرد. توران پرسید: - چی شد خانم؟ - نمیدونم قطع کرد. ظاهر که به ماشین تکیه داده بود راست ایستاد و گفت: - میرم یکی از درها رو میزنم خونه نورخدا رو پیدا میکنم. هنوز یک قدم هم برنداشته بود که در یکی از خانهها که فاصله زیادی با ما نداشت، باز شد و پسر شانزده هفدهسالهای بیرون آمد. نگاهم را به پسر دوختم و گفتم: - صبر کن از این پسر میپرسیم. پسر نزدیکتر شد و قبل از اینکه ما حرفی بزنیم گفت: - شما با نورخدا چیکار دارید؟ - تو برادرشی؟ همونی که باهات حرف زدم؟ - ها... - اسمت چیه؟ - نورالله. - خب آقای نورالله جنگرانی من یک خبرنگارم، اومدم فقط چندتا سوال از زن نورخدا بپرسم و برم، همین. پسر چشمان سیاه اخمویش را به من دوخت. - واسه چی؟ کمی مکث کردم. - امیدوارم بدونی نورخدا چیکار کرده و الان کجاست؟ نورالله نگاهی به ظاهر که او هم با اخم به او خیره شده بود کرد و گفت: - ها که میدونم، خب که چی؟ - من راجع به همون.... نگذاشت حرفم تمام شود. - نورالدین نیست، اون باید اجازه بده، فردا میاد برید فردا بیایید. نورالله برگشت و به طرف خانه قدم برداشت پشت سرش راه افتادم. - اجازه چی؟ فقط با زن داداشت میخوام حرف بزنم. پسر به در خانه رسیده بود. - نمیشه. - چرا نمیشه؟ داخل خانه شد و از آستانه در برگشت. - نورالدین زن و بچه خودش و نورخدا رو سپرده دست من رفته، من نمیتونم هر غریبهای رو راه بدم، برید فردا بیایید که خودش هست. در چوبی را بست و صدای انداختن کلونش هم آمد. چندبار به در چوبی زدم. - لطفاً یک لحظه درو باز کن. - گفتم نمیشه برو فردا بیا. با حرص لگدی به دیوار زدم و به طرف ظاهر و توران برگشتم. - نذاشت، میگه برید فردا بیایید. توقع داشتم ظاهر به خاطر علاف شدن عصبی شود، اما آرام گفت: - خب سوار شید برگردیم، فردا میارمتون. توران دستی روی شانهام گذاشت. - خانم ناراحت نشید فردا کارتون انجام میشه. ناچار لبخندی زدم و همگی سوار شدیم تا برگردیم.[/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان راهی جز او نیست| دردانه
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین