انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان راهی جز او نیست| دردانه
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دردانه" data-source="post: 130258" data-attributes="member: 6346"><p><strong>ظاهر دستانش را که شست به سمت تخت آمد و طرف دیگر خاله نشست. با آمدن ظاهر بوی تند گوسفند به مشامم خورد. برای اینکه بیادبی نکرده باشم، واکنشی نشان ندادم، اما ناخودآگاه کمی بین ابروهایم چین خورد که ظاهر متوجه شد و با صدای بلندی گفت:</strong></p><p><strong>- توران! حولهم رو بیار، میخوام برم حموم.</strong></p><p><strong>توران دستپاچه از داخل بیرون آمد.</strong></p><p><strong>- ظاهرجان! آب حموم تموم شده.</strong></p><p><strong>ظاهر برافروخته شد.</strong></p><p><strong>- یعنی چی تموم شده؟</strong></p><p><strong>- خانم هم میخواست بره حموم نشد.</strong></p><p><strong>ظاهر عصبی دستی به موهایش کشید. </strong></p><p><strong>- خب به عبدالله میگفتی بیاد.</strong></p><p><strong>توران آرام گفت:</strong></p><p><strong>- گفتم خودت بیایی بری دنبالش.</strong></p><p><strong>ظاهر بلند شد درحالیکه عصبی دنبال کفشش میگشت گفت:</strong></p><p><strong>- مهمونتون رو یک لنگه پا نگه داشتید من بیام؟</strong></p><p><strong>از عصبانیتش ترسیدم و رو به خاله کردم.</strong></p><p><strong>- خاله باور کنید من راضی نیستم اصلاً نمیخوام برم حموم.</strong></p><p><strong>خاله به ظاهر که درحال به پا کردن کفشهایش بود، گفت:</strong></p><p><strong>- تو دوباره صدات رو انداختی توی سرت؟</strong></p><p><strong>ظاهر از پلههای ایوان پایین رفت.</strong></p><p><strong>- تا من نباشم شما هیچ کاری نمیکنید.</strong></p><p><strong>- چیه؟ توقع داری زن حاملهات بره دنبال عبدالله یا من پیرزن.</strong></p><p><strong>ظاهر سوار موتور شد.</strong></p><p><strong>- یکی از این جقلههایی که صبح تا غروب توی کوچه ول میچرخن رو میفرستادید دنبالش، تا من میام این بساط نباشه.</strong></p><p><strong>ظاهر از در خانه خارج شد. با عذاب وجدانی که به قلبم افتاده بود، به طرف خاله برگشتم.</strong></p><p><strong>- خاله به خدا نمیخواستم.</strong></p><p><strong>توران که در همین فاصله داخل رفته و قلیانی برای خاله آورده بود، آن را روی تخت گذاشت.</strong></p><p><strong>- از ظاهر به دل نگیرید، توی دلش هیچی نیست، حموم که بره خوب میشه.</strong></p><p><strong>خاله قلیان را به طرف خود کشید و ادامه داد.</strong></p><p><strong>- اخلاق ظاهر همینه، یک خورده تنده.</strong></p><p><strong>- اگه برای شما سخت بود، کاش بهم میگفتین این عبدالله کجاست، من میرفتم دنبالش، تا آقاظاهر هم اینطوری شلوغ نکنن.</strong></p><p><strong>خاله خندید.</strong></p><p><strong>- اونوقت به اینخاطر که مهمونش رفته دنبال عبدالله تلخ میشد، ظاهر اگه هارت و پورت نکنه آروم نمیشه، چوپونی سخته، خیلی بهش فشار میاد.</strong></p><p><strong>- آقاظاهر چوپونه؟</strong></p><p><strong>توران که لبه تخت نشسته بود، گفت:</strong></p><p><strong>- نه خانم، حیوون داریم اما ظاهر روی زمین مردم کار میکنه، چند روز چوپونش نیست خودش باید بره حیوونها رو از آغل ببره بیرون، وقتی هم خسته بشه تلخ میشه، امروز تموم شدن آب تلخترش هم کرد.</strong></p><p><strong>خاله پکی به قلیان زد و رو به توران کرد.</strong></p><p><strong>- دختر! باید زودتر میگفتی، مگه نمیشناسی ظاهر رو.</strong></p><p><strong>- یادم رفت خاله.</strong></p><p><strong>- حواست باشه عبدالله که اومد بگی همه تانکرها رو پر کنه.</strong></p><p><strong>توران سری تکان داد و بعد بلند شد و داخل رفت. به خاله رو کردم.</strong></p><p><strong>- زندگی با این وضعیت آب خیلی سخته.</strong></p><p><strong>خاله پکی به قلیان زد.</strong></p><p><strong>- چه میشه کرد؟ وضعیت ما هم اینه.</strong></p><p><strong>- چرا نمیرید اداره آب که برای اینجا آب بیارن؟</strong></p><p><strong>- رفتیم، زیاد هم رفتیم، اداره آب باید چاه بزنه، لوله بکشه، اما هنوز کاری نکرده.</strong></p><p><strong>- آخه چرا؟</strong></p><p><strong>- مردم زوری ندارن، فشار پشتشون نیست، اداره آب هم تا مجبور نشه کاری نمیکنه، اگه یکی دردهای این مردم رو به گوش بقیه میرسوند، شاید فرجی میشد.</strong></p><p><strong>- راست میگید خاله، من به چه دردی میخورم، یکی مثل من باید این کار رو کنه، همین امشب یک چی مینویسم میفرستم رو سایت.</strong></p><p><strong>باید کاری میکردم. از ابتدای ورودم به سیستان چیزی ننوشته بودم و الان وقتش بود. حداقل به طریقی محبتهای خاله را جبران میکردم، پس تا زمانی که عبدالله و ماشینش سر برسند، از خاله درمورد مشکلات کمآبی و کارهای انجام شده پرسیدم. عبدالله با نیسان آبی رنگی که تانکر بزرگی پشت آن بود، به همراه ظاهر آمد و با شیلنگی کلفت و موتور پمپ پرکردن تانکرها را شروع کردند، ظاهر با نردبان روی بام حمام رفته و شیلنگ را در تانکر انداخت و عبدالله در پایین نظارت میکرد. کنار عبدالله که مرد میانسال، چاق و کوتاهقدی بود، رفتم و چند سوال هم از او کردم، که آب از کجا میآورد و به چه قیمتی به مردم میفروشد.</strong></p><p><strong>عبدالله که کارش تمام شد و رفت، ظاهر با اخمهای درهم حولهاش را از توران گرفت و به حمام رفت و من هم لپتاپم را روشن کردم و مشغول نوشتن یک گزارش کوتاه شدم.</strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دردانه, post: 130258, member: 6346"] [B]ظاهر دستانش را که شست به سمت تخت آمد و طرف دیگر خاله نشست. با آمدن ظاهر بوی تند گوسفند به مشامم خورد. برای اینکه بیادبی نکرده باشم، واکنشی نشان ندادم، اما ناخودآگاه کمی بین ابروهایم چین خورد که ظاهر متوجه شد و با صدای بلندی گفت: - توران! حولهم رو بیار، میخوام برم حموم. توران دستپاچه از داخل بیرون آمد. - ظاهرجان! آب حموم تموم شده. ظاهر برافروخته شد. - یعنی چی تموم شده؟ - خانم هم میخواست بره حموم نشد. ظاهر عصبی دستی به موهایش کشید. - خب به عبدالله میگفتی بیاد. توران آرام گفت: - گفتم خودت بیایی بری دنبالش. ظاهر بلند شد درحالیکه عصبی دنبال کفشش میگشت گفت: - مهمونتون رو یک لنگه پا نگه داشتید من بیام؟ از عصبانیتش ترسیدم و رو به خاله کردم. - خاله باور کنید من راضی نیستم اصلاً نمیخوام برم حموم. خاله به ظاهر که درحال به پا کردن کفشهایش بود، گفت: - تو دوباره صدات رو انداختی توی سرت؟ ظاهر از پلههای ایوان پایین رفت. - تا من نباشم شما هیچ کاری نمیکنید. - چیه؟ توقع داری زن حاملهات بره دنبال عبدالله یا من پیرزن. ظاهر سوار موتور شد. - یکی از این جقلههایی که صبح تا غروب توی کوچه ول میچرخن رو میفرستادید دنبالش، تا من میام این بساط نباشه. ظاهر از در خانه خارج شد. با عذاب وجدانی که به قلبم افتاده بود، به طرف خاله برگشتم. - خاله به خدا نمیخواستم. توران که در همین فاصله داخل رفته و قلیانی برای خاله آورده بود، آن را روی تخت گذاشت. - از ظاهر به دل نگیرید، توی دلش هیچی نیست، حموم که بره خوب میشه. خاله قلیان را به طرف خود کشید و ادامه داد. - اخلاق ظاهر همینه، یک خورده تنده. - اگه برای شما سخت بود، کاش بهم میگفتین این عبدالله کجاست، من میرفتم دنبالش، تا آقاظاهر هم اینطوری شلوغ نکنن. خاله خندید. - اونوقت به اینخاطر که مهمونش رفته دنبال عبدالله تلخ میشد، ظاهر اگه هارت و پورت نکنه آروم نمیشه، چوپونی سخته، خیلی بهش فشار میاد. - آقاظاهر چوپونه؟ توران که لبه تخت نشسته بود، گفت: - نه خانم، حیوون داریم اما ظاهر روی زمین مردم کار میکنه، چند روز چوپونش نیست خودش باید بره حیوونها رو از آغل ببره بیرون، وقتی هم خسته بشه تلخ میشه، امروز تموم شدن آب تلخترش هم کرد. خاله پکی به قلیان زد و رو به توران کرد. - دختر! باید زودتر میگفتی، مگه نمیشناسی ظاهر رو. - یادم رفت خاله. - حواست باشه عبدالله که اومد بگی همه تانکرها رو پر کنه. توران سری تکان داد و بعد بلند شد و داخل رفت. به خاله رو کردم. - زندگی با این وضعیت آب خیلی سخته. خاله پکی به قلیان زد. - چه میشه کرد؟ وضعیت ما هم اینه. - چرا نمیرید اداره آب که برای اینجا آب بیارن؟ - رفتیم، زیاد هم رفتیم، اداره آب باید چاه بزنه، لوله بکشه، اما هنوز کاری نکرده. - آخه چرا؟ - مردم زوری ندارن، فشار پشتشون نیست، اداره آب هم تا مجبور نشه کاری نمیکنه، اگه یکی دردهای این مردم رو به گوش بقیه میرسوند، شاید فرجی میشد. - راست میگید خاله، من به چه دردی میخورم، یکی مثل من باید این کار رو کنه، همین امشب یک چی مینویسم میفرستم رو سایت. باید کاری میکردم. از ابتدای ورودم به سیستان چیزی ننوشته بودم و الان وقتش بود. حداقل به طریقی محبتهای خاله را جبران میکردم، پس تا زمانی که عبدالله و ماشینش سر برسند، از خاله درمورد مشکلات کمآبی و کارهای انجام شده پرسیدم. عبدالله با نیسان آبی رنگی که تانکر بزرگی پشت آن بود، به همراه ظاهر آمد و با شیلنگی کلفت و موتور پمپ پرکردن تانکرها را شروع کردند، ظاهر با نردبان روی بام حمام رفته و شیلنگ را در تانکر انداخت و عبدالله در پایین نظارت میکرد. کنار عبدالله که مرد میانسال، چاق و کوتاهقدی بود، رفتم و چند سوال هم از او کردم، که آب از کجا میآورد و به چه قیمتی به مردم میفروشد. عبدالله که کارش تمام شد و رفت، ظاهر با اخمهای درهم حولهاش را از توران گرفت و به حمام رفت و من هم لپتاپم را روشن کردم و مشغول نوشتن یک گزارش کوتاه شدم.[/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان راهی جز او نیست| دردانه
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین