انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان راهی جز او نیست| دردانه
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دردانه" data-source="post: 130143" data-attributes="member: 6346"><p><strong>«... که ما جز گفتن هیچ نیستیم و عشق، نوعی گفتن است و عالیترین نوع جنگ هم گفتن است، ایمان هم گفتن است. نگاه کردن، یک واژه نرم است. خدا کلمه بود برای انسان. خدا چه چیز جز کلمه میتواند باشد؟ احساس؟ عظمت؟ مطلق؟ کمال؟ مگر اینها جز کلمات خوب، چیزی هستند؟»</strong></p><p><strong>کتاب را بستم و به دیوار روبهرو خیره شدم. میان من و علی هم واژهها حکم کرد. من از علی متنفر بودم، از همان روز اول و ساعت اولی که دیدمش. من او را نمیخواستم. تنها واژهها بود که ما را به هم وصل کرد. ما با هم حرف زدیم. او با واژهها خود را شناساند. خدا را شناساند. ایمان را شناساند و من فهمیدم چقدر حرف زدن با او را دوست دارم، فهمیدم چقدر سخنان با او آرامم میکند که انتخابش کردم. حقا که ما چیزی جز گفتن نیستیم. جهان چیزی جز نمایشگاه قدرت واژهها نیست. که اگر این نبود که خدا بزرگترین معجزهاش را در قالب واژهها برای ما عیان نمیکرد.</strong></p><p><strong>واژهها معجزه ما هم هستند. معجزهای که خدا با ما شریک شد و در دهان ما گذاشت. با همین واژهها میشناسیم، عاشق میشویم، دل میدهیم، دل میگیریم، دل میشکنیم، نابودم میشویم و نابود میکنیم.</strong></p><p><strong>تمام کاری که علی با من کرد. خود را به گفتن به من شناساند، با گفتن عاشقم کرد، با گفتن دلم را گرفت و با گفتن دلم را شکست. واژهها با همه قدرتشان کاملاً در اختیار او بودند. او تمام کارش را با گفتن کرد، با سلاح واژهها.</strong></p><p><strong>من همان زمانی شکست خوردم که قبول کردم با او وارد میدان واژهها شوم. مرا قدرت رویارویی نبود و چه شکست دلپذیری خوردم! دلپذیرترین شکستی که یکنفر میتواند بخورد. شکست معرکهی عشق!</strong></p><p><strong>تلاش داری و برای دل ندادن مقاومت میکنی، اما درنهایت شکست میخوری و دل میبازی و قلب را به تصاحب معشوق درمیآوری.</strong></p><p><strong>کاری که علی کرد. با واژهها مرا شکست داد، تا خودم دلم را دو دستی تقدیمش کنم و دوباره با همان واژهها دل شکسته مرا پس فرستاد.</strong></p><p><strong>نفسی از حسرت کشیدم.</strong></p><p><strong>- علیجان! چی شد که دیگه دل منو نخواستی و پس فرستادی؟ تو که همیشه پیروز معرکه گفتن بودی، کاش فقط جواب همین یک سوال رو به من میدادی.</strong></p><p><strong>صدای روشن شدن پنکهای که به برق وصل بود متوجهام کرد که بالاخره برق آمده است. نگاهم را از پنکه به لامپ روشن سقف دادم و بعد از لحظهای مکث کتاب را به داخل کوله برگرداندم. بلند شدم و گوشی را به شارژ وصل کردم و چند لحظه بعد روشنش کردم. رضا پیامکی فرستاده بود.</strong></p><p><strong>- خواهر عزیزم خیلی دوست دارم بدونم چرا رفتی اونجا؟ جایی که حتی برقی نیست که گوشیت رو بزنی به شارژ تا خاموش نشه، ولی دوست دارم اینو بدونی که بهترین جا برای هر آدمی خونهی خودشه، خیلی منتظرتم، برگرد.</strong></p><p><strong>تعجب کردم. این چه پیامی بود که رضا فرستاده بود؟ مگر قرار نبود من برگردم؟ شانهای بالا انداختم و برایش نوشتم.</strong></p><p><strong>- چشم انتظاری بدجور روت اثر گذاشته داداش کوچیکه.</strong></p><p><strong>تازه گوشی را روی تاقچه برگردانده بودم که صدای اعلانش بلند شد. از همان روی تاقچه کجش کردم، پیام از رضا بود. فقط با یک کلمه «برگرد». گوشی را روی تاقچه رها کردم.</strong></p><p><strong>صدای موتور توجهام را از پنجرهی اتاق به بیرون جلب کرد. مرد لاغراندامی که لباس بلوچی در تن داشت و صورتش را هم در حصار دستار بلوچی پوشانده بود سوار بر موتور داخل خانه شد. از موتور پیاده شد و موتور را تا کنار دیوار مقابل برد و پارک کرد. وقتی برگشت و صورتش را از حصار پارچه آبیرنگ نجات داد توانستم او را ببینم. صورت جوان آفتابسوختهای داشت، که ریش و سبیل کوتاه اما پرپشتش بیش از هرچیز خودنمایی میکرد. موهای مجعد و سیاهش کمی از دو طرف پیشانی عقب نشسته بود. وقتی توران با گفتن «ظاهرجان» به استقبالش رفت، فهمیدم ظاهر پسر خاله سبزهگل است.</strong></p><p><strong>شالم را روی سرم مرتب کرده و خودم را به حیاط رساندم. کنار در ساختمان ایستادم و به ظاهر و زنش که در حیاط ایستاده و آهسته صحبت میکردند، نگاه کردم. ابتدا ظاهر نگاهم کرد و بعد توران هم به طرفم برگشت. سلام دادم و ظاهر به سردی پاسخ داد و به طرف تانکر آب رفت. خاله از در خانه داخل شد و به ظاهر که مشغول شستن دست و پایش بود، سلام داد. ظاهر سر بلند کرده و پاسخ داد. خاله همینطور که به طرف تخت میآمد گفت:</strong></p><p><strong>- توران همینجوری واینسا، برو ناهار ظاهرو بیار روی تخت.</strong></p><p><strong>توران «چشم»ی گفت و داخل شد. خاله روی تخت نشست و به من «بفرما» گفت من هم «چشم» گفته و کنار خاله نشستم.</strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دردانه, post: 130143, member: 6346"] [B]«... که ما جز گفتن هیچ نیستیم و عشق، نوعی گفتن است و عالیترین نوع جنگ هم گفتن است، ایمان هم گفتن است. نگاه کردن، یک واژه نرم است. خدا کلمه بود برای انسان. خدا چه چیز جز کلمه میتواند باشد؟ احساس؟ عظمت؟ مطلق؟ کمال؟ مگر اینها جز کلمات خوب، چیزی هستند؟» کتاب را بستم و به دیوار روبهرو خیره شدم. میان من و علی هم واژهها حکم کرد. من از علی متنفر بودم، از همان روز اول و ساعت اولی که دیدمش. من او را نمیخواستم. تنها واژهها بود که ما را به هم وصل کرد. ما با هم حرف زدیم. او با واژهها خود را شناساند. خدا را شناساند. ایمان را شناساند و من فهمیدم چقدر حرف زدن با او را دوست دارم، فهمیدم چقدر سخنان با او آرامم میکند که انتخابش کردم. حقا که ما چیزی جز گفتن نیستیم. جهان چیزی جز نمایشگاه قدرت واژهها نیست. که اگر این نبود که خدا بزرگترین معجزهاش را در قالب واژهها برای ما عیان نمیکرد. واژهها معجزه ما هم هستند. معجزهای که خدا با ما شریک شد و در دهان ما گذاشت. با همین واژهها میشناسیم، عاشق میشویم، دل میدهیم، دل میگیریم، دل میشکنیم، نابودم میشویم و نابود میکنیم. تمام کاری که علی با من کرد. خود را به گفتن به من شناساند، با گفتن عاشقم کرد، با گفتن دلم را گرفت و با گفتن دلم را شکست. واژهها با همه قدرتشان کاملاً در اختیار او بودند. او تمام کارش را با گفتن کرد، با سلاح واژهها. من همان زمانی شکست خوردم که قبول کردم با او وارد میدان واژهها شوم. مرا قدرت رویارویی نبود و چه شکست دلپذیری خوردم! دلپذیرترین شکستی که یکنفر میتواند بخورد. شکست معرکهی عشق! تلاش داری و برای دل ندادن مقاومت میکنی، اما درنهایت شکست میخوری و دل میبازی و قلب را به تصاحب معشوق درمیآوری. کاری که علی کرد. با واژهها مرا شکست داد، تا خودم دلم را دو دستی تقدیمش کنم و دوباره با همان واژهها دل شکسته مرا پس فرستاد. نفسی از حسرت کشیدم. - علیجان! چی شد که دیگه دل منو نخواستی و پس فرستادی؟ تو که همیشه پیروز معرکه گفتن بودی، کاش فقط جواب همین یک سوال رو به من میدادی. صدای روشن شدن پنکهای که به برق وصل بود متوجهام کرد که بالاخره برق آمده است. نگاهم را از پنکه به لامپ روشن سقف دادم و بعد از لحظهای مکث کتاب را به داخل کوله برگرداندم. بلند شدم و گوشی را به شارژ وصل کردم و چند لحظه بعد روشنش کردم. رضا پیامکی فرستاده بود. - خواهر عزیزم خیلی دوست دارم بدونم چرا رفتی اونجا؟ جایی که حتی برقی نیست که گوشیت رو بزنی به شارژ تا خاموش نشه، ولی دوست دارم اینو بدونی که بهترین جا برای هر آدمی خونهی خودشه، خیلی منتظرتم، برگرد. تعجب کردم. این چه پیامی بود که رضا فرستاده بود؟ مگر قرار نبود من برگردم؟ شانهای بالا انداختم و برایش نوشتم. - چشم انتظاری بدجور روت اثر گذاشته داداش کوچیکه. تازه گوشی را روی تاقچه برگردانده بودم که صدای اعلانش بلند شد. از همان روی تاقچه کجش کردم، پیام از رضا بود. فقط با یک کلمه «برگرد». گوشی را روی تاقچه رها کردم. صدای موتور توجهام را از پنجرهی اتاق به بیرون جلب کرد. مرد لاغراندامی که لباس بلوچی در تن داشت و صورتش را هم در حصار دستار بلوچی پوشانده بود سوار بر موتور داخل خانه شد. از موتور پیاده شد و موتور را تا کنار دیوار مقابل برد و پارک کرد. وقتی برگشت و صورتش را از حصار پارچه آبیرنگ نجات داد توانستم او را ببینم. صورت جوان آفتابسوختهای داشت، که ریش و سبیل کوتاه اما پرپشتش بیش از هرچیز خودنمایی میکرد. موهای مجعد و سیاهش کمی از دو طرف پیشانی عقب نشسته بود. وقتی توران با گفتن «ظاهرجان» به استقبالش رفت، فهمیدم ظاهر پسر خاله سبزهگل است. شالم را روی سرم مرتب کرده و خودم را به حیاط رساندم. کنار در ساختمان ایستادم و به ظاهر و زنش که در حیاط ایستاده و آهسته صحبت میکردند، نگاه کردم. ابتدا ظاهر نگاهم کرد و بعد توران هم به طرفم برگشت. سلام دادم و ظاهر به سردی پاسخ داد و به طرف تانکر آب رفت. خاله از در خانه داخل شد و به ظاهر که مشغول شستن دست و پایش بود، سلام داد. ظاهر سر بلند کرده و پاسخ داد. خاله همینطور که به طرف تخت میآمد گفت: - توران همینجوری واینسا، برو ناهار ظاهرو بیار روی تخت. توران «چشم»ی گفت و داخل شد. خاله روی تخت نشست و به من «بفرما» گفت من هم «چشم» گفته و کنار خاله نشستم.[/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان راهی جز او نیست| دردانه
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین