انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان راهی جز او نیست| دردانه
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دردانه" data-source="post: 130079" data-attributes="member: 6346"><p><strong>در اتاق روی پتویی که کنار دیوار پهن شده بود دراز کشیده و چشمانم را به چوبهای سقف دوختم. هوا گرمتر شده بود و برق هم نبود تا پنکه را روشن کنم. سعی کرده بودم در نزدیکترین فاصله به پنجره بخوابم تا شاید کمی از هوای بیرون خنکم کند. صدای زنگ گوشیام که بلند شد در همان حال خوابیده از جیب درآوردم. نگاهی به نام رضا کردم. برادر همیشه نگرانم. و با لبخندی جواب دادم.</strong></p><p><strong>- سلام داداش، چطوری؟</strong></p><p><strong>- سلام سارینا، برنمیگردی؟</strong></p><p><strong>- چند روز کار دارم بعد میام.</strong></p><p><strong>- چیکار میکنی؟</strong></p><p><strong>- گزارش تهیه میکنم.</strong></p><p><strong>- از چی؟</strong></p><p><strong>- از هرچی.</strong></p><p><strong>- چرا واضح نمیگی برای چی پا شدی تا اونجا رفتی؟</strong></p><p><strong>- نترس رضا! اینجا هیچ خطر و خبری نیست، چیزهای جدیدی دیدم، با آدمهای جدیدی آشنا شدم، آدمهایی که زندگیشون خیلی با ما فرق میکنه.</strong></p><p><strong>- دلت هوس برگشت نکرده، نه؟</strong></p><p><strong>- میدونی الان دلم چی میخواد؟</strong></p><p><strong>- چی؟</strong></p><p><strong>- دلم یکی از اون آشهای ایرانجون رو میخواد.</strong></p><p><strong>- برگرد بگم مادر برات درست کنه.</strong></p><p><strong>- برگشتم خودم حتماً بهش میگم.</strong></p><p><strong>- پس بهخاطر آش هم شده زودتر برگرد.</strong></p><p><strong>لبخندم کش آمد.</strong></p><p><strong>- رضا! خودمون هم زندگی عتیقهای داشتیم ها.</strong></p><p><strong>لحن او هم از گرفتگی درآمد.</strong></p><p><strong>- چرا؟</strong></p><p><strong>- یادته دوم ابتدایی بودیم بعد از عید رفته بودیم مدرسه؟</strong></p><p><strong>- خب؟</strong></p><p><strong>- اونسال بچهها از سیزدهبدری که رفته بودن حرف زدن، من نمیدونستم سیزدهبدر چیه، شهرزاد که رفته بود خونه باغ عموش گفت:«سیزدهبدر باید بری بیرون توی باغ ناهار کباب بخوری» بعد موقعی که با ایران اومدی دنبالمون یادته؟</strong></p><p><strong>- تو بگو.</strong></p><p><strong>- من دلم میخواست برم سیزدهبدر، تا اونموقع اصلاً نرفته بودم، نمیدونستم چیه، یعنی بابا هیچوقت حوصله پیکنیک بردن نداشت، به مادر گفتم:«من میخوام برم سیزدهبدر» تو که میدونستی سیزده بدر چیه؟ گفتی:«الان که دیگه نمیشه بری باید روز سیزدهبدر بری سیزدهبدر»اما من تا خود خونه نق زدم که من الان باید برم سیزدهبدر.</strong></p><p><strong>- بله، اینقدر به جون مادر غر زدی که گفت:«فردا میریم سیزدهبدر» فرداش جمعه بود دیگه؟</strong></p><p><strong>- خب تقصیر من هشت ساله چی بود؟ دلم میخواست برم سیزدهبدر.</strong></p><p><strong>خنده رضا را شنیدم.</strong></p><p><strong>- حالا مگه منی که رفته بودم دلم نمیخواست دوباره برم؟</strong></p><p><strong>- عصر بابا که اومد همون دم در چسبیدم بهش که منو ببر سیزدهبدر، بابا خندید گفت:«الان که دیگه سیزدهبدر تموم شده» اما مادر گفت:«نه تموم نشده فردا میریم سیزدهبدر» بابا اعتراض کرد:«ایران ول کن حوصله بیرون رفتن ندارم» اما مادر گفت:«جایی نمیریم، توی حیاط میریم سیزدهبدر»</strong></p><p><strong>- عجب سیزدهبدری شد.</strong></p><p><strong>خندیدم.</strong></p><p><strong>- بابا دلش میخواست مثل جمعههای دیگه بگیره بخوابه اما من و ایران مجبورش کردیم همراهمون اومد توی حیاط.</strong></p><p><strong>- یادش بخیر.</strong></p><p><strong>- توی حیاط زیر درخت توت فرش پهن کردیم و وسایل پیکنیک رو آوردیم بیرون. بعد مامان در و بست و گفت:«تا عصر اومدیم سیزدهبدر کسی داخل نمیره»</strong></p><p><strong>- فقط به ما خوش گذشت، آقا اصلاً راضی نبود.</strong></p><p><strong>خندیدم.</strong></p><p><strong>- بیچاره بابا، زیر همون درخت بالش گذاشت گرفت خوابید، اما من و تو و شهرزاد تا تونستیم توی حیاط بازی کردیم و زدیم تو سر و کله هم.</strong></p><p><strong>- موقع ناهار مامان منقل راه انداخت و آقا رو مجبور کرد برامون جوجه بزنه.</strong></p><p><strong>- عصر هم همونجا روی گاز پیکنیکی خوشمزهترین آش رو ایران برامون پخت.</strong></p><p><strong>- چه خوب یادت مونده.</strong></p><p><strong>- سیزدهبدر باحالی بود، بابا هم دیگه بعد از ناهار از اخمو بودن دراومد، همهاش هم بهخاطر مادر بود.</strong></p><p><strong>- همون سال بود که آقا باغ قلات رو گرفت تا سرکار علیّه هر سال بری سیزدهبدر.</strong></p><p><strong>- بیشتر برای مهمونیهای خودش خرید به اسم من تموم شد، بابا هیچوقت حوصله گردش بردن ما رو نداشت، اگه ایران نبود باور کن من هنوز هم نمیدونستم سیزدهبدر چیه؟</strong></p><p><strong>- حالا چی شده یاد قدیما افتادی؟</strong></p><p><strong>- دلتنگ خونه شدم رضا، میدونی الان که از خونه دور شدم تازه میفهمم چه روزگار باحالی داشتم و حواسم نبوده.</strong></p><p><strong>- خب عزیزم به جای اینکه غصه بخوری یک بلیت بگیر برگرد.</strong></p><p><strong>- باور کن دلم میخواد، اما فعلاً نمیتونم، باید کارم رو تموم کنم، اما همین که تموم کردم زودی برمیگردم، دلم بدجور تنگ شده.</strong></p><p><strong>- آبجی... .</strong></p><p><strong>صدایش قطع شد. نگاه به گوشی کردم. شارژ گوشی تمام شده و خاموش شده بود. «لعنت»ی گفته و نگاهم را به لامپ خاموش سقف که موقع ورود کلیدش را زده بودم تا وقتی برق آمد متوجه شوم کردم، اما هنوز خبری نبود. نفسم را بیرون دادم. گرم بود. خوابم نمیآمد. گوشی هم خاموش شده بود. کلافه بلند شدم و کولهام را باز کردم. نگاهم به کتاب یک عاشقانه آرام افتاد. بیرون آوردم و به دو بالشی که کنار دیوار روی هم قرار داده بودند، تکیه دادم تا کمی از کتاب را بخوانم.</strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دردانه, post: 130079, member: 6346"] [B]در اتاق روی پتویی که کنار دیوار پهن شده بود دراز کشیده و چشمانم را به چوبهای سقف دوختم. هوا گرمتر شده بود و برق هم نبود تا پنکه را روشن کنم. سعی کرده بودم در نزدیکترین فاصله به پنجره بخوابم تا شاید کمی از هوای بیرون خنکم کند. صدای زنگ گوشیام که بلند شد در همان حال خوابیده از جیب درآوردم. نگاهی به نام رضا کردم. برادر همیشه نگرانم. و با لبخندی جواب دادم. - سلام داداش، چطوری؟ - سلام سارینا، برنمیگردی؟ - چند روز کار دارم بعد میام. - چیکار میکنی؟ - گزارش تهیه میکنم. - از چی؟ - از هرچی. - چرا واضح نمیگی برای چی پا شدی تا اونجا رفتی؟ - نترس رضا! اینجا هیچ خطر و خبری نیست، چیزهای جدیدی دیدم، با آدمهای جدیدی آشنا شدم، آدمهایی که زندگیشون خیلی با ما فرق میکنه. - دلت هوس برگشت نکرده، نه؟ - میدونی الان دلم چی میخواد؟ - چی؟ - دلم یکی از اون آشهای ایرانجون رو میخواد. - برگرد بگم مادر برات درست کنه. - برگشتم خودم حتماً بهش میگم. - پس بهخاطر آش هم شده زودتر برگرد. لبخندم کش آمد. - رضا! خودمون هم زندگی عتیقهای داشتیم ها. لحن او هم از گرفتگی درآمد. - چرا؟ - یادته دوم ابتدایی بودیم بعد از عید رفته بودیم مدرسه؟ - خب؟ - اونسال بچهها از سیزدهبدری که رفته بودن حرف زدن، من نمیدونستم سیزدهبدر چیه، شهرزاد که رفته بود خونه باغ عموش گفت:«سیزدهبدر باید بری بیرون توی باغ ناهار کباب بخوری» بعد موقعی که با ایران اومدی دنبالمون یادته؟ - تو بگو. - من دلم میخواست برم سیزدهبدر، تا اونموقع اصلاً نرفته بودم، نمیدونستم چیه، یعنی بابا هیچوقت حوصله پیکنیک بردن نداشت، به مادر گفتم:«من میخوام برم سیزدهبدر» تو که میدونستی سیزده بدر چیه؟ گفتی:«الان که دیگه نمیشه بری باید روز سیزدهبدر بری سیزدهبدر»اما من تا خود خونه نق زدم که من الان باید برم سیزدهبدر. - بله، اینقدر به جون مادر غر زدی که گفت:«فردا میریم سیزدهبدر» فرداش جمعه بود دیگه؟ - خب تقصیر من هشت ساله چی بود؟ دلم میخواست برم سیزدهبدر. خنده رضا را شنیدم. - حالا مگه منی که رفته بودم دلم نمیخواست دوباره برم؟ - عصر بابا که اومد همون دم در چسبیدم بهش که منو ببر سیزدهبدر، بابا خندید گفت:«الان که دیگه سیزدهبدر تموم شده» اما مادر گفت:«نه تموم نشده فردا میریم سیزدهبدر» بابا اعتراض کرد:«ایران ول کن حوصله بیرون رفتن ندارم» اما مادر گفت:«جایی نمیریم، توی حیاط میریم سیزدهبدر» - عجب سیزدهبدری شد. خندیدم. - بابا دلش میخواست مثل جمعههای دیگه بگیره بخوابه اما من و ایران مجبورش کردیم همراهمون اومد توی حیاط. - یادش بخیر. - توی حیاط زیر درخت توت فرش پهن کردیم و وسایل پیکنیک رو آوردیم بیرون. بعد مامان در و بست و گفت:«تا عصر اومدیم سیزدهبدر کسی داخل نمیره» - فقط به ما خوش گذشت، آقا اصلاً راضی نبود. خندیدم. - بیچاره بابا، زیر همون درخت بالش گذاشت گرفت خوابید، اما من و تو و شهرزاد تا تونستیم توی حیاط بازی کردیم و زدیم تو سر و کله هم. - موقع ناهار مامان منقل راه انداخت و آقا رو مجبور کرد برامون جوجه بزنه. - عصر هم همونجا روی گاز پیکنیکی خوشمزهترین آش رو ایران برامون پخت. - چه خوب یادت مونده. - سیزدهبدر باحالی بود، بابا هم دیگه بعد از ناهار از اخمو بودن دراومد، همهاش هم بهخاطر مادر بود. - همون سال بود که آقا باغ قلات رو گرفت تا سرکار علیّه هر سال بری سیزدهبدر. - بیشتر برای مهمونیهای خودش خرید به اسم من تموم شد، بابا هیچوقت حوصله گردش بردن ما رو نداشت، اگه ایران نبود باور کن من هنوز هم نمیدونستم سیزدهبدر چیه؟ - حالا چی شده یاد قدیما افتادی؟ - دلتنگ خونه شدم رضا، میدونی الان که از خونه دور شدم تازه میفهمم چه روزگار باحالی داشتم و حواسم نبوده. - خب عزیزم به جای اینکه غصه بخوری یک بلیت بگیر برگرد. - باور کن دلم میخواد، اما فعلاً نمیتونم، باید کارم رو تموم کنم، اما همین که تموم کردم زودی برمیگردم، دلم بدجور تنگ شده. - آبجی... . صدایش قطع شد. نگاه به گوشی کردم. شارژ گوشی تمام شده و خاموش شده بود. «لعنت»ی گفته و نگاهم را به لامپ خاموش سقف که موقع ورود کلیدش را زده بودم تا وقتی برق آمد متوجه شوم کردم، اما هنوز خبری نبود. نفسم را بیرون دادم. گرم بود. خوابم نمیآمد. گوشی هم خاموش شده بود. کلافه بلند شدم و کولهام را باز کردم. نگاهم به کتاب یک عاشقانه آرام افتاد. بیرون آوردم و به دو بالشی که کنار دیوار روی هم قرار داده بودند، تکیه دادم تا کمی از کتاب را بخوانم.[/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان راهی جز او نیست| دردانه
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین