انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان راهی جز او نیست| دردانه
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دردانه" data-source="post: 130053" data-attributes="member: 6346"><p><strong>صدای توران مرا به خود آورد.</strong></p><p><strong>- ببخشید خانم دیر شد</strong></p><p><strong>بشقاب کوچک گودی را که پر از خرمای خشک بود را به همراه بشقاب دیگری که از همان کلوچههای مثلثی داشت کنار دستم گذاشت.</strong></p><p><strong>- بدید چاییتون رو عوض کنم، سرد شده.</strong></p><p><strong>دستم را روی فنجان گذاشتم.</strong></p><p><strong>- نه خوبه.</strong></p><p><strong>فنجان را برداشتم و کمی خوردم. واقعاً سرد بود. فنجان را زمین گذاشتم و فلاسک سفیدی و زردی که پایینش ردیفی از اردکها نقاشی شده بود برداشتم و روی چای نصفهام چای ریختم.</strong></p><p><strong>- الان دیگه گرم میشه.</strong></p><p><strong>توران نگاهی از پنجره به حیاط کرد که خاله هنوز درحال صحبت با زن همسایه بود و بعد به طرفم برگشت.</strong></p><p><strong>- خانم وقتی برگشتید، دوباره پیش زهرا میرید؟</strong></p><p> <strong>نگاهم را به او دادم.</strong></p><p><strong>- نمیدونم، کاری باهاش داری؟</strong></p><p><strong>- خانم اگه رفتید پیشش بهش بگید دلم خیلی براش تنگ شده، نمیدونه من زن ظاهر شدم، بهش بگید توران حواسش به باغچه هست.</strong></p><p><strong>کمی از کنجکاوی اخم کردم.</strong></p><p><strong>- باغچه؟</strong></p><p><strong>- آره خانم من چهار پنج سالی از زهرا کوچیکترم، دخترعموی ظاهرم، از بچگی جام توی همین خونه بود، زهرا هم خیلی باهام بازی میکرد و هم خیلی چیزها یادم داد، یکیش سبزی کاشتن بود، زهرا گل و سبزی کاشتن رو خیلی دوست داره، خیلی توی این کارها حوصلهاش میشه، گل آفتابگردون هم خیلی دوست داره، توی باغچه همیشه سبزی و گل آفتابگردون داشت. از وقتی عروس شد و رفت آفتابگردونها خشک شدن، خاله زیاد سرش به باغچه نمیره، اما از پارسال که اومدم اینجا خودم دوباره سبزی و آفتابگردون کاشتم، حیف هنوز آفتابگردونها گل ندادن، اگه گل و تخمه داده بودن میدادم برای زهرا ببرید، خیلی دوست داره.</strong></p><p><strong>لبخند تلخی زدم. زهرا چطور میتوانست دور از این محبتها و دوستیها زندگی کند. خاله در مظلومیت او حق داشت. بهخاطر حفظ جان پسرش از همه دوستان و خانوادهاش دور شده و در تنهایی با یک بچه و پیرزن روزگار میگذراند.</strong></p><p><strong>چایام را خوردم، توران هم درحال خوردن چای خودش بود که خاله وارد شد و خطاب به او گفت:</strong></p><p><strong>- خرما آوردی؟</strong></p><p><strong>- ها کلوچه هم آوردم.</strong></p><p><strong>خاله کنارمان نشست و به من گفت:</strong></p><p><strong>- چاییت رو که تلخ خوردی، حداقل یک شیرینی بخور.</strong></p><p><strong>لبخند زدم و «چشم»ی گفته و یک کلوچه برداشتم. خاله در فنجانی چای ریخت.</strong></p><p><strong>- زنها هر مشکلی داشته باشن میان در این خونه، یکی از پیرزنها با عروسش جَرش شده، عروسش اومده بود برم واسطه شم، به شوهرش چیزی نگه، شوهرش عصبیه، بفهمه زنش و مادرش بحثشون شده، دست رو زنش بلند میکنه، باید برم به پیرزن حرف بزنم کم سر به سر این زن بذاره.</strong></p><p><strong>خاله چای را در نعلبکی ریخت. توران ادامه حرف را گرفت.</strong></p><p><strong>- گران رو همه میشناسن، بداخلاقه، با کسی نمیسازه، زبونش تنده، بد و بیراه زیاد میگه، عروسش هم صبرش ته میکشه جواب میده، بعدش دیگه واویلاست.</strong></p><p><strong>پرسیدم:</strong></p><p><strong>- گران؟</strong></p><p><strong>- آره خانم، اسمش گراننازِ بهش میگن گران، یک زبونی داره که نصیب گرگ بیابون نشه، هیشکی از دستش آسایش نداره.</strong></p><p><strong>خاله چای را با نعلبکی خورد.</strong></p><p><strong>- توران! من میرم تو هم پرچونگی نکن، سر مهمونمون رو درد نیار، بذار بره استراحت کنه.</strong></p><p><strong>- چیزی نگفتم خاله، باشه زیاد حرف نمیزنم، شما نگران ساریناخانم نباش.</strong></p><p><strong>خاله نعلبکی دوم را هم خورد و بلند شد.</strong></p><p><strong>- تو رو که خوب میشناسم، گوش مفت میخوای حرف بزنی.</strong></p><p><strong>درحالیکه به طرف در میرفت، خطاب به من گفت:</strong></p><p><strong>- توی خجالت توران گیر نکن، چیزی بهش نگی تا خود شب یک لنگه پا نگهت میداره فقط حرف میزنه.</strong></p><p><strong>- نه تورانجان اذیت نمیکنه، خیالتون راحت.</strong></p><p><strong>خاله فقط سری تکان داد و بیرون رفت.</strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دردانه, post: 130053, member: 6346"] [B]صدای توران مرا به خود آورد. - ببخشید خانم دیر شد بشقاب کوچک گودی را که پر از خرمای خشک بود را به همراه بشقاب دیگری که از همان کلوچههای مثلثی داشت کنار دستم گذاشت. - بدید چاییتون رو عوض کنم، سرد شده. دستم را روی فنجان گذاشتم. - نه خوبه. فنجان را برداشتم و کمی خوردم. واقعاً سرد بود. فنجان را زمین گذاشتم و فلاسک سفیدی و زردی که پایینش ردیفی از اردکها نقاشی شده بود برداشتم و روی چای نصفهام چای ریختم. - الان دیگه گرم میشه. توران نگاهی از پنجره به حیاط کرد که خاله هنوز درحال صحبت با زن همسایه بود و بعد به طرفم برگشت. - خانم وقتی برگشتید، دوباره پیش زهرا میرید؟[/B] [B]نگاهم را به او دادم. - نمیدونم، کاری باهاش داری؟ - خانم اگه رفتید پیشش بهش بگید دلم خیلی براش تنگ شده، نمیدونه من زن ظاهر شدم، بهش بگید توران حواسش به باغچه هست. کمی از کنجکاوی اخم کردم. - باغچه؟ - آره خانم من چهار پنج سالی از زهرا کوچیکترم، دخترعموی ظاهرم، از بچگی جام توی همین خونه بود، زهرا هم خیلی باهام بازی میکرد و هم خیلی چیزها یادم داد، یکیش سبزی کاشتن بود، زهرا گل و سبزی کاشتن رو خیلی دوست داره، خیلی توی این کارها حوصلهاش میشه، گل آفتابگردون هم خیلی دوست داره، توی باغچه همیشه سبزی و گل آفتابگردون داشت. از وقتی عروس شد و رفت آفتابگردونها خشک شدن، خاله زیاد سرش به باغچه نمیره، اما از پارسال که اومدم اینجا خودم دوباره سبزی و آفتابگردون کاشتم، حیف هنوز آفتابگردونها گل ندادن، اگه گل و تخمه داده بودن میدادم برای زهرا ببرید، خیلی دوست داره. لبخند تلخی زدم. زهرا چطور میتوانست دور از این محبتها و دوستیها زندگی کند. خاله در مظلومیت او حق داشت. بهخاطر حفظ جان پسرش از همه دوستان و خانوادهاش دور شده و در تنهایی با یک بچه و پیرزن روزگار میگذراند. چایام را خوردم، توران هم درحال خوردن چای خودش بود که خاله وارد شد و خطاب به او گفت: - خرما آوردی؟ - ها کلوچه هم آوردم. خاله کنارمان نشست و به من گفت: - چاییت رو که تلخ خوردی، حداقل یک شیرینی بخور. لبخند زدم و «چشم»ی گفته و یک کلوچه برداشتم. خاله در فنجانی چای ریخت. - زنها هر مشکلی داشته باشن میان در این خونه، یکی از پیرزنها با عروسش جَرش شده، عروسش اومده بود برم واسطه شم، به شوهرش چیزی نگه، شوهرش عصبیه، بفهمه زنش و مادرش بحثشون شده، دست رو زنش بلند میکنه، باید برم به پیرزن حرف بزنم کم سر به سر این زن بذاره. خاله چای را در نعلبکی ریخت. توران ادامه حرف را گرفت. - گران رو همه میشناسن، بداخلاقه، با کسی نمیسازه، زبونش تنده، بد و بیراه زیاد میگه، عروسش هم صبرش ته میکشه جواب میده، بعدش دیگه واویلاست. پرسیدم: - گران؟ - آره خانم، اسمش گراننازِ بهش میگن گران، یک زبونی داره که نصیب گرگ بیابون نشه، هیشکی از دستش آسایش نداره. خاله چای را با نعلبکی خورد. - توران! من میرم تو هم پرچونگی نکن، سر مهمونمون رو درد نیار، بذار بره استراحت کنه. - چیزی نگفتم خاله، باشه زیاد حرف نمیزنم، شما نگران ساریناخانم نباش. خاله نعلبکی دوم را هم خورد و بلند شد. - تو رو که خوب میشناسم، گوش مفت میخوای حرف بزنی. درحالیکه به طرف در میرفت، خطاب به من گفت: - توی خجالت توران گیر نکن، چیزی بهش نگی تا خود شب یک لنگه پا نگهت میداره فقط حرف میزنه. - نه تورانجان اذیت نمیکنه، خیالتون راحت. خاله فقط سری تکان داد و بیرون رفت.[/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان راهی جز او نیست| دردانه
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین