انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان راهی جز او نیست| دردانه
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دردانه" data-source="post: 130034" data-attributes="member: 6346"><p><strong>***</strong></p><p><strong>دست در دست علی به طرف سلف میرفتم. آخرین باری که مسیر سلف را میگذشتم فکر نمیکردم دفعهی بعد به همراه یک پسر آن مسیر را قدم بزنم. آن هم چه کسی؟ علی درویشیان. از فکر بازی روزگار لبخندی زدم و به طرف علی برگشتم.</strong></p><p><strong>- علی! کاش سلفها جدا نبود، اولین ناهارمون رو دونفره باهم میخوردیم.</strong></p><p><strong>با لبخند به طرفم برگشت.</strong></p><p><strong>- دوست داری باهم بخوریم؟</strong></p><p><strong>با صدای «سلام» کسی برگشتیم. پسری بود که من نمیشناختم، اما علی او را میشناخت. سلام گرمی داد و مثل تمام امروز تبریک. وقتی از ما جدا شد به پشت سر پسر نگاه کردم.</strong></p><p><strong>- دوست دارم باهم ناهار بخوریم، اما نمیخوام سوژه بشی.</strong></p><p><strong>دوباره به راه افتادیم.</strong></p><p><strong>- سوژه؟ چرا؟</strong></p><p><strong>- آخه از صبح که اومدیم تازه فهمیدم نصف دانشگاه باهات آشنان، بعد فکر کن برادر درویشیان رو ببینن که داره با یک دختر دل میده و قلوه میگیره.</strong></p><p><strong>خندیدم.</strong></p><p><strong>- بدجور سوژه میشی علیآقا.</strong></p><p><strong>- یعنی فکر میکنی کسی هم مونده که خبر نداشته باشه ما عقد کردیم؟</strong></p><p><strong>سری تکان دادم.</strong></p><p><strong>- نه فکر نکنم.</strong></p><p><strong>علی از دور برای کسی دست بلند کرد و جواب احوالپرسیهایش را داد.</strong></p><p><strong>- علی! تو واقعاً با همه آشنایی، فقط ورودیهای جدید رو نمیشناسی که مطمئنم اونها رو هم هفته بعد شناختی دیگه.</strong></p><p><strong>خندید.</strong></p><p><strong>- اول ترم همینجوره، بعد تعطیلی اومدیم و بچهها دیدار تازه میکنن.</strong></p><p><strong>- نه میدونی چیه؟ به گوش همه رسیده عقد کردی اومدن زنت رو ببینن که چه تحفهایه، همینجوری با بودن من سوژه شدی، نمیخواد با ناهار خوردن دو نفری پاک حیثیتت رو ببری.</strong></p><p><strong>- خانمگل! این چه حرفیه؟ ایرادی نداره باهم ناهار بخوریم که حرف از حیثیت میزنی.</strong></p><p><strong>به مقابل ساختمان سلف رسیده بودیم که بالای چهار پله قرار داشت، یک درب سلف دختران بود و درب دیگر سلف پسران.</strong></p><p><strong>- فکر کنم باید جدا بشیم.</strong></p><p><strong>- مگه نمیخواستی باهم ناهار بخوریم؟</strong></p><p><strong>پسری از سلف بیرون آمد، درحالیکه دست علی را گرفت و بازویش را فشرد با او احوالپرسی کرد و بعد محترمانه به من سلام داد و تبریک گفت. جوابش را دادم. وقتی که رفت رو به علی کردم.</strong></p><p><strong>- وای علی! تو چقدر رفیق داری.</strong></p><p><strong>علی لبخندی زد.</strong></p><p><strong>- از بچههای فیزیکه، پسر بامعرفتیه؛ خب نگفتی دوست داری باهم غذا بخوریم یا نه؟</strong></p><p><strong>- دوست که دارم، ولی نمیخوام بهت بخندن، همینجوری هرکی از این در میاد بیرون تو رو میشناسه، قبول کن ناهار خوردنمون خندهدار هست، اصلاً کجا غذا بخوریم؟ جایی نیست.</strong></p><p><strong>دستش را جلو آورد.</strong></p><p><strong>- ژتونت رو بده.</strong></p><p><strong>با کمی مکث ژتون را از جیبم بیرون آوردم و به او دادم. ژتون را گرفت و کیفش را به دستم داد. این رو بگیر برو پشت یکی از میزهای بوفه بشین با مسئول بوفه آشنام، فعلاً هم که مشتری زیادی نداره، میذاره از میزهاش استفاده کنیم.</strong></p><p><strong>نگاهم را به بوفه دوختم که روبهروی درب سلف پسران بود و محل فروش غذاهای فستفودی و نوشیدنیهای سادهای مثل چای و قهوه و نسکافه به دانشجویان. به طرف علی برگشتم.</strong></p><p><strong>- علی مطمئنی سختت نیست؟ نمیخوام به خاطر یک ناهار رفقات دست بگیرنت ها.</strong></p><p><strong>- سخت نگیر کسی من رو اذیت نمیکنه، تا تو بشینی من غذاها رو گرفتم و آوردم.</strong></p><p><strong>خواست برود که مکث کرد.</strong></p><p><strong>- خانم گل! ایرادی نداره توی یک ظرف ناهار هر دونفرمون رو بگیرم؟</strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دردانه, post: 130034, member: 6346"] [B]*** دست در دست علی به طرف سلف میرفتم. آخرین باری که مسیر سلف را میگذشتم فکر نمیکردم دفعهی بعد به همراه یک پسر آن مسیر را قدم بزنم. آن هم چه کسی؟ علی درویشیان. از فکر بازی روزگار لبخندی زدم و به طرف علی برگشتم. - علی! کاش سلفها جدا نبود، اولین ناهارمون رو دونفره باهم میخوردیم. با لبخند به طرفم برگشت. - دوست داری باهم بخوریم؟ با صدای «سلام» کسی برگشتیم. پسری بود که من نمیشناختم، اما علی او را میشناخت. سلام گرمی داد و مثل تمام امروز تبریک. وقتی از ما جدا شد به پشت سر پسر نگاه کردم. - دوست دارم باهم ناهار بخوریم، اما نمیخوام سوژه بشی. دوباره به راه افتادیم. - سوژه؟ چرا؟ - آخه از صبح که اومدیم تازه فهمیدم نصف دانشگاه باهات آشنان، بعد فکر کن برادر درویشیان رو ببینن که داره با یک دختر دل میده و قلوه میگیره. خندیدم. - بدجور سوژه میشی علیآقا. - یعنی فکر میکنی کسی هم مونده که خبر نداشته باشه ما عقد کردیم؟ سری تکان دادم. - نه فکر نکنم. علی از دور برای کسی دست بلند کرد و جواب احوالپرسیهایش را داد. - علی! تو واقعاً با همه آشنایی، فقط ورودیهای جدید رو نمیشناسی که مطمئنم اونها رو هم هفته بعد شناختی دیگه. خندید. - اول ترم همینجوره، بعد تعطیلی اومدیم و بچهها دیدار تازه میکنن. - نه میدونی چیه؟ به گوش همه رسیده عقد کردی اومدن زنت رو ببینن که چه تحفهایه، همینجوری با بودن من سوژه شدی، نمیخواد با ناهار خوردن دو نفری پاک حیثیتت رو ببری. - خانمگل! این چه حرفیه؟ ایرادی نداره باهم ناهار بخوریم که حرف از حیثیت میزنی. به مقابل ساختمان سلف رسیده بودیم که بالای چهار پله قرار داشت، یک درب سلف دختران بود و درب دیگر سلف پسران. - فکر کنم باید جدا بشیم. - مگه نمیخواستی باهم ناهار بخوریم؟ پسری از سلف بیرون آمد، درحالیکه دست علی را گرفت و بازویش را فشرد با او احوالپرسی کرد و بعد محترمانه به من سلام داد و تبریک گفت. جوابش را دادم. وقتی که رفت رو به علی کردم. - وای علی! تو چقدر رفیق داری. علی لبخندی زد. - از بچههای فیزیکه، پسر بامعرفتیه؛ خب نگفتی دوست داری باهم غذا بخوریم یا نه؟ - دوست که دارم، ولی نمیخوام بهت بخندن، همینجوری هرکی از این در میاد بیرون تو رو میشناسه، قبول کن ناهار خوردنمون خندهدار هست، اصلاً کجا غذا بخوریم؟ جایی نیست. دستش را جلو آورد. - ژتونت رو بده. با کمی مکث ژتون را از جیبم بیرون آوردم و به او دادم. ژتون را گرفت و کیفش را به دستم داد. این رو بگیر برو پشت یکی از میزهای بوفه بشین با مسئول بوفه آشنام، فعلاً هم که مشتری زیادی نداره، میذاره از میزهاش استفاده کنیم. نگاهم را به بوفه دوختم که روبهروی درب سلف پسران بود و محل فروش غذاهای فستفودی و نوشیدنیهای سادهای مثل چای و قهوه و نسکافه به دانشجویان. به طرف علی برگشتم. - علی مطمئنی سختت نیست؟ نمیخوام به خاطر یک ناهار رفقات دست بگیرنت ها. - سخت نگیر کسی من رو اذیت نمیکنه، تا تو بشینی من غذاها رو گرفتم و آوردم. خواست برود که مکث کرد. - خانم گل! ایرادی نداره توی یک ظرف ناهار هر دونفرمون رو بگیرم؟[/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان راهی جز او نیست| دردانه
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین