انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان راهی جز او نیست| دردانه
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دردانه" data-source="post: 129996" data-attributes="member: 6346"><p><strong>بعد از ناهار، به توران کمک کردم تا سفره را جمع کند و مجمعی را که ظرفهای کثیف را در آن گذاشته بود، برداشتم.</strong></p><p><strong>- من اینها رو میبرم بیرون میشورم.</strong></p><p><strong>توران که سفره را جمع میکرد، سریع بلند شد و جلویم را گرفت.</strong></p><p><strong>- نه خانم، این چه کاریه؟ خودم میبرم.</strong></p><p><strong>خودم را کمی عقب کشیدم.</strong></p><p><strong>- امکان نداره، میخوام خودم بشورم.</strong></p><p><strong>خاله از جایش بلند شد.</strong></p><p><strong>- دخترم! تو مهمون مایی خوبیت نداره.</strong></p><p><strong>- خاله اگه میخوای راحت باشم، باید بذاری کمک کنم.</strong></p><p><strong>خاله لبخندی زد.</strong></p><p><strong>- باشه ببر بشور، ولی زیاد خودت رو خسته نکن.</strong></p><p><strong>درحالیکه به طرف حیاط میرفتم، گفتم:</strong></p><p><strong>- نگران نباشید، خوشم میاد از این کارها.</strong></p><p><strong>چقدر شستن ظرف با نشستن روی چارپایه سخت بود. آن هم با ارتفاع کم شیر تانکر. ظرفها که تمام شد راست ایستادم و نگاهم را به ظرفهای شسته شدهی داخل مجمع دادم. کمرم تیر میکشید.</strong></p><p><strong>- این توران با اون وضعیتش چطوری هر روز ظرف میشوره؟</strong></p><p><strong>وقتی ایستادم علاوه بر کمرم، زانو و مچپاهایم هم درد گرفته بود و متوجه شدم لباسهایم هم کامل خیس شده، نفسم را بیرون دادم و مجمع ظرفها را برداشتم و داخل شدم. وارد اتاقی که آشپزخانه محسوب میشد، شدم که در همان اول ورودی ساختمان بعد از اتاق بزرگ قرار داشت.</strong></p><p><strong>توران کنار گاز پایه کوتاهی نشسته بود و مشغول ریختن آب جوش کتری درون فلاسک بود. چند قفسه فلزی ظرف در طرف راستم بود، مجمع را مقابل همان روی زمین گذاشتم.</strong></p><p><strong>- خسته نباشید خانم!</strong></p><p><strong>- کاری نکردم، فقط موندم شما چطور نشسته ظرف میشورید و خیس نمیشید؟ من رو ببین کل وجودم خیس شده.</strong></p><p><strong>توران لبخندی زد، کتری را روی گاز برگرداند و مشغول بستن در فلاسک شد.</strong></p><p><strong>- خانم! لباس بدم عوض کنید؟</strong></p><p><strong>- نه لباس آوردم، میرم عوض میکنم.</strong></p><p><strong>- بعدش بیاین توی اتاق بزرگه پیش خاله، چایی رو میبرم اونجا.</strong></p><p><strong>- چشم توران جان!</strong></p><p><strong>به اتاقم که میرفتم به خاله و توران فکر میکردم. خاله با اینکه مهربانیش مشخص بود، اما در برابر توران تبدیل به مادرشوهر سختگیری میشد که مدام امر و نهی میکرد و توران هم عروسی بود که همه اوامرش را اجرا میکرد. چقدر این دختر زودجوش و صمیمی بود، بهطوری که آنچنان با او احساس راحتی میکردم که انگار سالهاست میشناسمش.</strong></p><p><strong>چمدانم را که باز کردم، آه از نهادم بلند شد. من لباس راحتی مناسبی برای اینجا نداشتم. لباسهای معمولی من همگی بلوز و تیشرت بودند. دریغ از یک تونیک راحتی. عادت به پوشیدن لباسهای بلند نداشتم بهجز مانتو که اجباراً برای بیرون از منزل میپوشیدم هرگز در خانه از لباسی بلند شبیه تونیک استفاده نکرده بودم و نمیتوانستم اینجا از پیراهنهای کوتاه و شلوار استفاده کنم. در اینجا استفاده از لباسهای کوتاهم در میان زنانی که لباسهای محلی بلند میپوشیدند، بسیار ناجور بود. ناچار مانتوی قهوهای رنگی را با جین آبی رنگی پوشیدم و مقنعه سرم را هم با شال کرم رنگی عوض کردم. لباسهای خیسم را طوری از نردههای پنجره رد کردم که خیسیشان به طرف بیرون باشد تا خشک شوند. در اینجا به هیچوجه نمیتوانستم به شستن لباسهایم فکر کنم. هم بهخاطر نبود امکانات شستن لباس و هم مهمتر از آن نبود آب.</strong></p><p><strong>کمی با انگشت موهای کوتاهم را حالت دادم و از اتاق خارج شدم تا پیش خاله و توران بروم.</strong></p><p><strong>خاله فنجان چای را به دستم داد. گرفتم و تشکر کردم. بعد قندان را به طرفم گرفت. به نشانه احترام دستم را به لبه قندان زدم و کمی هل دادم.</strong></p><p><strong>- ممنون من قند نمیخورم.</strong></p><p><strong>خاله تعحب کرد.</strong></p><p><strong>- چرا دخترم؟ مشکلی داری؟</strong></p><p><strong>لبخند زدم.</strong></p><p><strong>- نه کلاً قند دوست ندارم.</strong></p><p><strong>خاله قندان را در سینی گذاشت.</strong></p><p><strong>- اینجوری که نمیشه.</strong></p><p><strong>رو به توران کرد.</strong></p><p><strong>- پاشو برو براش خرماخشک بیار.</strong></p><p><strong>توران «چشم»ی گفت و نیمخیز شد. سریع ساعد دست توران را گرفتم تا مانع رفتنش شوم.</strong></p><p><strong>- نمیخواد من همیشه چایی رو تلخ میخورم.</strong></p><p><strong>خاله رو به من کرد.</strong></p><p><strong>- خرماخشک دوست نداری؟</strong></p><p><strong>دستم را از روی دست توران برداشتم.</strong></p><p><strong>- چرا دوست دارم، ولی تورانجان رو مدام بهخاطر من میندازید توی دردسر.</strong></p><p><strong>توران خندید و بلند شد.</strong></p><p><strong>- چه دردسری خانم، الان میام.</strong></p><p><strong>توران که رفت رو به خاله کردم.</strong></p><p><strong>- خاله، توران گناه داره با این وضعیتش، من راضی نیستم اینقدر توی زحمت بندازیدش.</strong></p><p><strong>خاله لبخند زد.</strong></p><p><strong>- تو نگران توران نباش، نمیشه چایی رو تلخ بخوری که.</strong></p><p><strong>صدای در زدنی از حیاط آمد و پشتبندش صدای زنی که به بلوچی خاله را صدا میزد. نظر هر دوی ما از پنجره اتاق به حیاط کشیده شد. خاله بلند شد و گفت: </strong></p><p><strong>- برم ببینم کیه.</strong></p><p><strong>با رفتن خاله بیشتر به پشتی تکیه دادم و نگاهم را به اتاق دوختم. اتاق محل پذیرایی خانه بود. دور تا دور پشتی و تشکچه پهن بود و یک پنکه سقفی خاموش نشان از این داشت که هنوز برق نیامده، اما برخلاف گرمای زیاد حیاط، داخل خانه مقداری خنک بود. حدأقل آنقدر گرم نبود که نتوان تحمل کرد، حتی پنجره را هم حتماً به همین خاطر باز گذاشته بودند که کمی هوا خنکتر شود. نگاهم را از پشت نردههای پنجره اتاق به خاله دوختم که با زن جوانی حرف میزد. نگاهم را گرفتم و به طرف فنجانم برگشتم. با دیدن فنجان چای یاد اولین چای متأهلی افتادم که با علی خوردم. همان فردای عقدمان بود که به دانشکده رفتیم.</strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دردانه, post: 129996, member: 6346"] [B]بعد از ناهار، به توران کمک کردم تا سفره را جمع کند و مجمعی را که ظرفهای کثیف را در آن گذاشته بود، برداشتم. - من اینها رو میبرم بیرون میشورم. توران که سفره را جمع میکرد، سریع بلند شد و جلویم را گرفت. - نه خانم، این چه کاریه؟ خودم میبرم. خودم را کمی عقب کشیدم. - امکان نداره، میخوام خودم بشورم. خاله از جایش بلند شد. - دخترم! تو مهمون مایی خوبیت نداره. - خاله اگه میخوای راحت باشم، باید بذاری کمک کنم. خاله لبخندی زد. - باشه ببر بشور، ولی زیاد خودت رو خسته نکن. درحالیکه به طرف حیاط میرفتم، گفتم: - نگران نباشید، خوشم میاد از این کارها. چقدر شستن ظرف با نشستن روی چارپایه سخت بود. آن هم با ارتفاع کم شیر تانکر. ظرفها که تمام شد راست ایستادم و نگاهم را به ظرفهای شسته شدهی داخل مجمع دادم. کمرم تیر میکشید. - این توران با اون وضعیتش چطوری هر روز ظرف میشوره؟ وقتی ایستادم علاوه بر کمرم، زانو و مچپاهایم هم درد گرفته بود و متوجه شدم لباسهایم هم کامل خیس شده، نفسم را بیرون دادم و مجمع ظرفها را برداشتم و داخل شدم. وارد اتاقی که آشپزخانه محسوب میشد، شدم که در همان اول ورودی ساختمان بعد از اتاق بزرگ قرار داشت. توران کنار گاز پایه کوتاهی نشسته بود و مشغول ریختن آب جوش کتری درون فلاسک بود. چند قفسه فلزی ظرف در طرف راستم بود، مجمع را مقابل همان روی زمین گذاشتم. - خسته نباشید خانم! - کاری نکردم، فقط موندم شما چطور نشسته ظرف میشورید و خیس نمیشید؟ من رو ببین کل وجودم خیس شده. توران لبخندی زد، کتری را روی گاز برگرداند و مشغول بستن در فلاسک شد. - خانم! لباس بدم عوض کنید؟ - نه لباس آوردم، میرم عوض میکنم. - بعدش بیاین توی اتاق بزرگه پیش خاله، چایی رو میبرم اونجا. - چشم توران جان! به اتاقم که میرفتم به خاله و توران فکر میکردم. خاله با اینکه مهربانیش مشخص بود، اما در برابر توران تبدیل به مادرشوهر سختگیری میشد که مدام امر و نهی میکرد و توران هم عروسی بود که همه اوامرش را اجرا میکرد. چقدر این دختر زودجوش و صمیمی بود، بهطوری که آنچنان با او احساس راحتی میکردم که انگار سالهاست میشناسمش. چمدانم را که باز کردم، آه از نهادم بلند شد. من لباس راحتی مناسبی برای اینجا نداشتم. لباسهای معمولی من همگی بلوز و تیشرت بودند. دریغ از یک تونیک راحتی. عادت به پوشیدن لباسهای بلند نداشتم بهجز مانتو که اجباراً برای بیرون از منزل میپوشیدم هرگز در خانه از لباسی بلند شبیه تونیک استفاده نکرده بودم و نمیتوانستم اینجا از پیراهنهای کوتاه و شلوار استفاده کنم. در اینجا استفاده از لباسهای کوتاهم در میان زنانی که لباسهای محلی بلند میپوشیدند، بسیار ناجور بود. ناچار مانتوی قهوهای رنگی را با جین آبی رنگی پوشیدم و مقنعه سرم را هم با شال کرم رنگی عوض کردم. لباسهای خیسم را طوری از نردههای پنجره رد کردم که خیسیشان به طرف بیرون باشد تا خشک شوند. در اینجا به هیچوجه نمیتوانستم به شستن لباسهایم فکر کنم. هم بهخاطر نبود امکانات شستن لباس و هم مهمتر از آن نبود آب. کمی با انگشت موهای کوتاهم را حالت دادم و از اتاق خارج شدم تا پیش خاله و توران بروم. خاله فنجان چای را به دستم داد. گرفتم و تشکر کردم. بعد قندان را به طرفم گرفت. به نشانه احترام دستم را به لبه قندان زدم و کمی هل دادم. - ممنون من قند نمیخورم. خاله تعحب کرد. - چرا دخترم؟ مشکلی داری؟ لبخند زدم. - نه کلاً قند دوست ندارم. خاله قندان را در سینی گذاشت. - اینجوری که نمیشه. رو به توران کرد. - پاشو برو براش خرماخشک بیار. توران «چشم»ی گفت و نیمخیز شد. سریع ساعد دست توران را گرفتم تا مانع رفتنش شوم. - نمیخواد من همیشه چایی رو تلخ میخورم. خاله رو به من کرد. - خرماخشک دوست نداری؟ دستم را از روی دست توران برداشتم. - چرا دوست دارم، ولی تورانجان رو مدام بهخاطر من میندازید توی دردسر. توران خندید و بلند شد. - چه دردسری خانم، الان میام. توران که رفت رو به خاله کردم. - خاله، توران گناه داره با این وضعیتش، من راضی نیستم اینقدر توی زحمت بندازیدش. خاله لبخند زد. - تو نگران توران نباش، نمیشه چایی رو تلخ بخوری که. صدای در زدنی از حیاط آمد و پشتبندش صدای زنی که به بلوچی خاله را صدا میزد. نظر هر دوی ما از پنجره اتاق به حیاط کشیده شد. خاله بلند شد و گفت: - برم ببینم کیه. با رفتن خاله بیشتر به پشتی تکیه دادم و نگاهم را به اتاق دوختم. اتاق محل پذیرایی خانه بود. دور تا دور پشتی و تشکچه پهن بود و یک پنکه سقفی خاموش نشان از این داشت که هنوز برق نیامده، اما برخلاف گرمای زیاد حیاط، داخل خانه مقداری خنک بود. حدأقل آنقدر گرم نبود که نتوان تحمل کرد، حتی پنجره را هم حتماً به همین خاطر باز گذاشته بودند که کمی هوا خنکتر شود. نگاهم را از پشت نردههای پنجره اتاق به خاله دوختم که با زن جوانی حرف میزد. نگاهم را گرفتم و به طرف فنجانم برگشتم. با دیدن فنجان چای یاد اولین چای متأهلی افتادم که با علی خوردم. همان فردای عقدمان بود که به دانشکده رفتیم.[/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان راهی جز او نیست| دردانه
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین