انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان راهی جز او نیست| دردانه
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دردانه" data-source="post: 129959" data-attributes="member: 6346"><p><strong>سر تکان دادم با این آفتابی که در آسمان است، حتماً آب داخل تانکر به نقطهجوش هم میرسد. اگر زیر سایبان نبودیم مغزهای ما هم تاکنون به جوش رسیده بود.</strong></p><p><strong>- قبلاً که حموم لولهکشی نبود چطور حموم میکردید؟</strong></p><p><strong>- خانم آب توی پاتیل گرم میکردیم، میذاشتیم توی حموم، سرد و گرم میکردیم با کاسه میریختیم سرمون.</strong></p><p><strong>چشمانم تعجب درونم را فریاد میزند، با خودم میگویم «شانس آوردم اون موقع نیومدم اینجا»</strong></p><p><strong>- توران! اینجوری که خیلی سخته.</strong></p><p><strong>- ها خانم، حموم خونه آقام هنوز همونجوریه، از وقتی اومدم خونه ظاهر دیدم کار با لوله چقدر راحته.</strong></p><p><strong>لبخندی میزند و سرش را نزدیک میکند.</strong></p><p><strong>- سر همین واسه اینکه ننهام سختش نشه خواهر و براتم رو میارم اینجا میبرم حموم تا ننهام راحت باشه.</strong></p><p><strong>لبخندی میزنم.</strong></p><p><strong>- خواهر و برادرت چند سالهشونه؟</strong></p><p><strong>- طاهره چهارسالشه و زهیر هفت سالشه.</strong></p><p><strong>- همین دوتا رو داری؟</strong></p><p><strong>- نه یه برات دیگه هم دارم آشو، بزرگه چهارده سالشه.</strong></p><p><strong>- به برادر میگید برات؟</strong></p><p><strong>- ها شما ببخشید به زبون شما که حرف میزنم برادر سختمه بگم.</strong></p><p><strong>- راحت باش من هم چیز جدید یاد میگیرم.</strong></p><p><strong>ظرف شستنمان تمام شده بود و فقط نشسته بودیم حرف میزدیم، توران خندید.</strong></p><p><strong>- خانم نگفتم لباستون کثیف میشه؟</strong></p><p><strong>نگاهی به پاچههای خیس شدهی شلوارم انداختم و لبخند زدم.</strong></p><p><strong>- عیبی نداره.</strong></p><p><strong>توران بلند شد و جارویی دست گرفت تا خرده غذاهایی که با ظرف شستن ما روی زمین ریخته را جارو بکشد و من به فکر وضع زندگی زنانی چون توران رفتم. وضعی که نه تنها من، بلکه هیچکدام از دخترهایی که میشناختم حاضر به تحملش نبودند، اما توران در این اوضاع زندگی میکرد و هنوز شاد و سرزنده بود و حتی از اینکه راحتتر از مادرش زندگی میکرد عذاب وجدان گرفته و خواهر و برادرش را برای راحت بودن مادرش در خانه خودش حمام میبرد.</strong></p><p><strong>صدای خاله سبزهگل هر دوی ما را متوجه او کرد.</strong></p><p><strong>- دختر، مهمونمون رو بردی توی گرما سرشو گرفتی به حرف؟ بیا یه ناهار بهمون بده.</strong></p><p><strong>به سختی ایستادم. پاهایم به خاطر طرز نشستنی که تجربه نداشتم گرفته بود و درد میکرد .</strong></p><p><strong>- خاله خوبه، من خودم اومدم پیش توران.</strong></p><p><strong>توران هم گفت:</strong></p><p><strong>- خاله کارم تموم شده الان میام.</strong></p><p><strong>خاله سر تکان میدهد و داخل میرود </strong></p><p><strong>- خانم بریم داخل؟</strong></p><p><strong>- میگم توران سرویسبهداشتی کجاست؟</strong></p><p><strong>- توالت خانم؟</strong></p><p><strong>خندهام میگیرد.</strong></p><p><strong>- آره همون.</strong></p><p><strong>دستش را به طرف اتاقک در فلزی انتهای حیاط میگیرد. </strong></p><p><strong>- خانم اونجاست، آفتابه رو هم پر کردم، گذاشتم داخل.</strong></p><p><strong>توران آبکش فلزی پر از ظرف را برمیدارد و من متعجب و نگران با چشمان کاملاً گرد به واژهی آفتابه فکر میکنم.</strong></p><p><strong>- خانم همینجا کنار تانکر صابون هست دستهاتون رو بشورید.</strong></p><p><strong>توران به داخل رفت و من غمگین نگاهی به صابون زردرنگ که داخل یک جاصابونی فلزی کتار تانکر بود انداختم. از ناراحتی دستی روی سرم گذاشتم و نگاهم را به در فلزی اتاقک انداختم. مثل اینکه وقتش رسیده من هم سختیهای زندگی اینجا را مزه کنم، دستشویی رفتن در شرایطی که آب لولهکشی نیست، برایم فاجعه است، اما چارهای ندارم باید آفتابه را امتحان کنم. تازه بعدش این همه مسافت را باید تا اینجا بیایم تا فقط دستانم را بشویم. دوست دارم در این وضع گریه کنم، اما میدانم در این صورت چه نمای مسخرهای از خودم بهجا خواهم گذاشت.</strong></p><p><strong>نفس عمیقی کشیدم. بالاخره هر تجربهای هر چند ناخوشایند، اما ارزش تجربه کردن دارد.</strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دردانه, post: 129959, member: 6346"] [B]سر تکان دادم با این آفتابی که در آسمان است، حتماً آب داخل تانکر به نقطهجوش هم میرسد. اگر زیر سایبان نبودیم مغزهای ما هم تاکنون به جوش رسیده بود. - قبلاً که حموم لولهکشی نبود چطور حموم میکردید؟ - خانم آب توی پاتیل گرم میکردیم، میذاشتیم توی حموم، سرد و گرم میکردیم با کاسه میریختیم سرمون. چشمانم تعجب درونم را فریاد میزند، با خودم میگویم «شانس آوردم اون موقع نیومدم اینجا» - توران! اینجوری که خیلی سخته. - ها خانم، حموم خونه آقام هنوز همونجوریه، از وقتی اومدم خونه ظاهر دیدم کار با لوله چقدر راحته. لبخندی میزند و سرش را نزدیک میکند. - سر همین واسه اینکه ننهام سختش نشه خواهر و براتم رو میارم اینجا میبرم حموم تا ننهام راحت باشه. لبخندی میزنم. - خواهر و برادرت چند سالهشونه؟ - طاهره چهارسالشه و زهیر هفت سالشه. - همین دوتا رو داری؟ - نه یه برات دیگه هم دارم آشو، بزرگه چهارده سالشه. - به برادر میگید برات؟ - ها شما ببخشید به زبون شما که حرف میزنم برادر سختمه بگم. - راحت باش من هم چیز جدید یاد میگیرم. ظرف شستنمان تمام شده بود و فقط نشسته بودیم حرف میزدیم، توران خندید. - خانم نگفتم لباستون کثیف میشه؟ نگاهی به پاچههای خیس شدهی شلوارم انداختم و لبخند زدم. - عیبی نداره. توران بلند شد و جارویی دست گرفت تا خرده غذاهایی که با ظرف شستن ما روی زمین ریخته را جارو بکشد و من به فکر وضع زندگی زنانی چون توران رفتم. وضعی که نه تنها من، بلکه هیچکدام از دخترهایی که میشناختم حاضر به تحملش نبودند، اما توران در این اوضاع زندگی میکرد و هنوز شاد و سرزنده بود و حتی از اینکه راحتتر از مادرش زندگی میکرد عذاب وجدان گرفته و خواهر و برادرش را برای راحت بودن مادرش در خانه خودش حمام میبرد. صدای خاله سبزهگل هر دوی ما را متوجه او کرد. - دختر، مهمونمون رو بردی توی گرما سرشو گرفتی به حرف؟ بیا یه ناهار بهمون بده. به سختی ایستادم. پاهایم به خاطر طرز نشستنی که تجربه نداشتم گرفته بود و درد میکرد . - خاله خوبه، من خودم اومدم پیش توران. توران هم گفت: - خاله کارم تموم شده الان میام. خاله سر تکان میدهد و داخل میرود - خانم بریم داخل؟ - میگم توران سرویسبهداشتی کجاست؟ - توالت خانم؟ خندهام میگیرد. - آره همون. دستش را به طرف اتاقک در فلزی انتهای حیاط میگیرد. - خانم اونجاست، آفتابه رو هم پر کردم، گذاشتم داخل. توران آبکش فلزی پر از ظرف را برمیدارد و من متعجب و نگران با چشمان کاملاً گرد به واژهی آفتابه فکر میکنم. - خانم همینجا کنار تانکر صابون هست دستهاتون رو بشورید. توران به داخل رفت و من غمگین نگاهی به صابون زردرنگ که داخل یک جاصابونی فلزی کتار تانکر بود انداختم. از ناراحتی دستی روی سرم گذاشتم و نگاهم را به در فلزی اتاقک انداختم. مثل اینکه وقتش رسیده من هم سختیهای زندگی اینجا را مزه کنم، دستشویی رفتن در شرایطی که آب لولهکشی نیست، برایم فاجعه است، اما چارهای ندارم باید آفتابه را امتحان کنم. تازه بعدش این همه مسافت را باید تا اینجا بیایم تا فقط دستانم را بشویم. دوست دارم در این وضع گریه کنم، اما میدانم در این صورت چه نمای مسخرهای از خودم بهجا خواهم گذاشت. نفس عمیقی کشیدم. بالاخره هر تجربهای هر چند ناخوشایند، اما ارزش تجربه کردن دارد.[/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان راهی جز او نیست| دردانه
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین