انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان راهی جز او نیست| دردانه
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دردانه" data-source="post: 129715" data-attributes="member: 6346"><p><strong>سرم را پایین انداختم.</strong></p><p><strong>- ببخشید نمیتونم بگم کجاست، میترسه پیداش کنن.</strong></p><p><strong>خاله دیگر گریه نمیکرد.</strong></p><p><strong>- راست میگه، وقتی ندونیم کجاست جاش امن میمونه، همین که بدونیم سالمه کافیه، بچهاش هم دیدی؟ خوب بود؟</strong></p><p><strong>- آره پسرش رو هم دیدم، اون هم خوب بود.</strong></p><p><strong>- ننه جان هنوز باهاشه؟</strong></p><p><strong>- آره باهم زندگی میکنن.</strong></p><p><strong>- الهی خدا همیشه همراهشون باشه، دخترم خدا تو رو هم خوشحال کنه که خوشحالم کردی.</strong></p><p><strong>یک دفعه رو به توران کرد.</strong></p><p><strong>- دختر پاشو بساط پذیرایی بیار، بیکار نشستی برای چی؟</strong></p><p><strong>توران چشمای گفت و بلند شد. خاله دستش را روی دستم گذاشت.</strong></p><p><strong>- خدا هرچی میخوای بهت بده، که من رو از چشم انتظاری برای عزیزم درآوردی.</strong></p><p><strong>لبخند تلخی زدم.</strong></p><p><strong>- من هم چشم انتظار یک عزیزم، دعا کنید خدا یک خبر از اون بهم برسونه.</strong></p><p><strong>خاله دستانش را بالا گرفت.</strong></p><p><strong>- خدایا! به حق این ساعت خوب که خبر خوب بهم دادی این دختر رو از چشم انتظاری دربیار.</strong></p><p><strong>«الهی امین» زیرلبی گفتم.</strong></p><p><strong>- خب، دخترم بگو چی شده گذرت اینجا افتاده.</strong></p><p><strong>نگاهم را به انگشتان دستم دوختم.</strong></p><p><strong>- راستش یک خواهشی ازتون دارم.</strong></p><p><strong>- چه خواهشی؟ بگو.</strong></p><p><strong>توران با سینی کوچکی که یک ظرف خرمای خشک و ظرف دیگر نوعی شیرینی محلی سه گوش شبیه کلوچه داشت آمد و بعد از گذاشتن نزدیک من، کنار خاله نشست.</strong></p><p><strong>- بفرمایید خانم.</strong></p><p><strong>لبخندی زدم و یکی از شیرینیهای سه گوش را برداشتم و کمی خوردم. مزه خرما میداد.</strong></p><p><strong>خاله گفت:</strong></p><p><strong>- نگفتی چه کاری از ما برای تو برمیاد.</strong></p><p> <strong>آنها را نمیشناختم و درخواست کردن هم برایم مشکل بود، اما چارهای نداشتم من اینجا کسی را نمیشناختم که کمکم کند.</strong></p><p><strong>- راستش... من یک کاری این اطراف داشتم زهرا بهم گفت شما میتونید کمک کنید.</strong></p><p><strong>- کار؟ چه کاری؟</strong></p><p><strong>- در واقع من یک خبرنگارم، برای گرفتن یک گزارش باید تا جنگران برم، اما تنهام و کسی رو هم نمیشناسم که کمکم کنه، زهرا بهم گفت اگه بیام اینجا شما میتونید کمکم کنید.</strong></p><p><strong>خاله لبخند زد.</strong></p><p><strong>- دوست و مهمون زهرا روی چشم من جا داره، تا هروقت دلت میخواد میتونی اینجا بمونی.</strong></p><p><strong>- زهرا گفت پسرتون میتونه من رو تا جنگران ببره.</strong></p><p><strong>- ظاهر؟ چرا که نه، هنوز نیومده، اومد بهش میگم هر وقت خواستی ببرتت جنگران.</strong></p><p><strong>کمی در جایم جابهجا شدم.</strong></p><p><strong>- هر چه قدر هزینهاش باشه میدم.</strong></p><p><strong>- اِ دختر این چه حرفیه؟ تو مهمون منی، ناراحتم نکن.</strong></p><p><strong>- نمیخوام ناراحتتون کنم، فقط اینجوری... .</strong></p><p><strong>خاله اخم کرد.</strong></p><p><strong>- گفتم از پول حرف بزنی دلخور میشم.</strong></p><p><strong>توران به بلوچی خواست حرفی از خاله بپرسد که خاله میان حرفش رفت.</strong></p><p><strong>- تو هنوز نمیدونی وقتی خونه سبزه گل مهمون فارس داشت، نباید بلوچی حرف بزنی؟</strong></p><p><strong>توران سرخ شد.</strong></p><p><strong>- خاله! فقط میخواستم ازش بپرسید اسمش چیه؟</strong></p><p><strong>خندیدم.</strong></p><p><strong>- من رو ببخشید باید زودتر خودم رو معرفی میکردم، اسمم ساریناست، سارینا ماندگار.</strong></p><p><strong>توران لبخند زد.</strong></p><p><strong>- چه اسم قشنگی!</strong></p><p><strong>خاله ادامه داد.</strong></p><p><strong>- توران! پاشو چمدون سارینا خانم رو ببر داخل توی اتاق مهمون، میخوام با دخترم اختلاط کنم.</strong></p><p><strong>توران چشمای گفت و بلند شد تا دست به چمدان برد سریع دسته را گرفتم.</strong></p><p><strong>- نه لازم نیست.</strong></p><p><strong>خاله گفت:</strong></p><p><strong>- نترس بذار ببره.</strong></p><p><strong>- نه خاله! چمدون سنگینه.</strong></p><p><strong>به شکم برآمده توران اشاره کردم.</strong></p><p><strong>- بار شیشه داره.</strong></p><p><strong>توران خندهای کرد.</strong></p><p><strong>- نترسید خانم میتونم ببرم.</strong></p><p><strong>- چرخش هم روی زمین بوده کثیف شده داخل رو کثیف میکنه.</strong></p><p><strong>خاله در جوابم گفت:</strong></p><p><strong>- نگران توران نباش میتونه برداره، چرخهاشو هم میبره داخل تمیز میکنه.</strong></p><p><strong>- آخه چمدون سنگینه، طوریش بشه، خودم میبرم.</strong></p><p><strong>- گفتم نترس، توران دختر بلوچه، دختر بلوچ به این راحتی طوریش نمیشه... ببر توران، ببر بذار توی اتاق مهمون.</strong></p><p><strong>توران با لبخند چمدان را از من گرفت، دیگر اعتراض نکردم و فقط نگران به رفتنش نگاه کردم گویا من بیشتر نگران او بودم تا خودش.</strong></p><p><strong>- دخترجان! نترس، ماها با شما شهریها فرق داریم، زنهای اینجا تا روز آخر زایمانشون کار میکنن، توران که فقط شش ماهشه.</strong></p><p><strong>- ولی بازم خطرناکه.</strong></p><p><strong>- گفتم نگران نباش.</strong></p><p><strong>در جوابش فقط لبخندی زدم.</strong></p><p><strong>- خب از زهرا بهم بگو، حالش واقعاً خوب بود؟</strong></p><p><strong>- آره خاله نگرانش نباشید.</strong></p><p><strong>- چهطور زندگی میگذرونه؟</strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دردانه, post: 129715, member: 6346"] [B]سرم را پایین انداختم. - ببخشید نمیتونم بگم کجاست، میترسه پیداش کنن. خاله دیگر گریه نمیکرد. - راست میگه، وقتی ندونیم کجاست جاش امن میمونه، همین که بدونیم سالمه کافیه، بچهاش هم دیدی؟ خوب بود؟ - آره پسرش رو هم دیدم، اون هم خوب بود. - ننه جان هنوز باهاشه؟ - آره باهم زندگی میکنن. - الهی خدا همیشه همراهشون باشه، دخترم خدا تو رو هم خوشحال کنه که خوشحالم کردی. یک دفعه رو به توران کرد. - دختر پاشو بساط پذیرایی بیار، بیکار نشستی برای چی؟ توران چشمای گفت و بلند شد. خاله دستش را روی دستم گذاشت. - خدا هرچی میخوای بهت بده، که من رو از چشم انتظاری برای عزیزم درآوردی. لبخند تلخی زدم. - من هم چشم انتظار یک عزیزم، دعا کنید خدا یک خبر از اون بهم برسونه. خاله دستانش را بالا گرفت. - خدایا! به حق این ساعت خوب که خبر خوب بهم دادی این دختر رو از چشم انتظاری دربیار. «الهی امین» زیرلبی گفتم. - خب، دخترم بگو چی شده گذرت اینجا افتاده. نگاهم را به انگشتان دستم دوختم. - راستش یک خواهشی ازتون دارم. - چه خواهشی؟ بگو. توران با سینی کوچکی که یک ظرف خرمای خشک و ظرف دیگر نوعی شیرینی محلی سه گوش شبیه کلوچه داشت آمد و بعد از گذاشتن نزدیک من، کنار خاله نشست. - بفرمایید خانم. لبخندی زدم و یکی از شیرینیهای سه گوش را برداشتم و کمی خوردم. مزه خرما میداد. خاله گفت: - نگفتی چه کاری از ما برای تو برمیاد.[/B] [B]آنها را نمیشناختم و درخواست کردن هم برایم مشکل بود، اما چارهای نداشتم من اینجا کسی را نمیشناختم که کمکم کند. - راستش... من یک کاری این اطراف داشتم زهرا بهم گفت شما میتونید کمک کنید. - کار؟ چه کاری؟ - در واقع من یک خبرنگارم، برای گرفتن یک گزارش باید تا جنگران برم، اما تنهام و کسی رو هم نمیشناسم که کمکم کنه، زهرا بهم گفت اگه بیام اینجا شما میتونید کمکم کنید. خاله لبخند زد. - دوست و مهمون زهرا روی چشم من جا داره، تا هروقت دلت میخواد میتونی اینجا بمونی. - زهرا گفت پسرتون میتونه من رو تا جنگران ببره. - ظاهر؟ چرا که نه، هنوز نیومده، اومد بهش میگم هر وقت خواستی ببرتت جنگران. کمی در جایم جابهجا شدم. - هر چه قدر هزینهاش باشه میدم. - اِ دختر این چه حرفیه؟ تو مهمون منی، ناراحتم نکن. - نمیخوام ناراحتتون کنم، فقط اینجوری... . خاله اخم کرد. - گفتم از پول حرف بزنی دلخور میشم. توران به بلوچی خواست حرفی از خاله بپرسد که خاله میان حرفش رفت. - تو هنوز نمیدونی وقتی خونه سبزه گل مهمون فارس داشت، نباید بلوچی حرف بزنی؟ توران سرخ شد. - خاله! فقط میخواستم ازش بپرسید اسمش چیه؟ خندیدم. - من رو ببخشید باید زودتر خودم رو معرفی میکردم، اسمم ساریناست، سارینا ماندگار. توران لبخند زد. - چه اسم قشنگی! خاله ادامه داد. - توران! پاشو چمدون سارینا خانم رو ببر داخل توی اتاق مهمون، میخوام با دخترم اختلاط کنم. توران چشمای گفت و بلند شد تا دست به چمدان برد سریع دسته را گرفتم. - نه لازم نیست. خاله گفت: - نترس بذار ببره. - نه خاله! چمدون سنگینه. به شکم برآمده توران اشاره کردم. - بار شیشه داره. توران خندهای کرد. - نترسید خانم میتونم ببرم. - چرخش هم روی زمین بوده کثیف شده داخل رو کثیف میکنه. خاله در جوابم گفت: - نگران توران نباش میتونه برداره، چرخهاشو هم میبره داخل تمیز میکنه. - آخه چمدون سنگینه، طوریش بشه، خودم میبرم. - گفتم نترس، توران دختر بلوچه، دختر بلوچ به این راحتی طوریش نمیشه... ببر توران، ببر بذار توی اتاق مهمون. توران با لبخند چمدان را از من گرفت، دیگر اعتراض نکردم و فقط نگران به رفتنش نگاه کردم گویا من بیشتر نگران او بودم تا خودش. - دخترجان! نترس، ماها با شما شهریها فرق داریم، زنهای اینجا تا روز آخر زایمانشون کار میکنن، توران که فقط شش ماهشه. - ولی بازم خطرناکه. - گفتم نگران نباش. در جوابش فقط لبخندی زدم. - خب از زهرا بهم بگو، حالش واقعاً خوب بود؟ - آره خاله نگرانش نباشید. - چهطور زندگی میگذرونه؟[/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان راهی جز او نیست| دردانه
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین