انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان راهی جز او نیست| دردانه
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دردانه" data-source="post: 129714" data-attributes="member: 6346"><p><strong>زودتر از توران پا به درون خانه گذاشتم. کمی در حیاط پیش رفتم و بعد ایستادم. به همهجای حیاط خانه چشم گرداندم. حیاط خانه بزرگ و با سنگریزه کف آن پوشیده شده بود. ساختمان نسبتاً بزرگی که با بلوک سیمانی ساخته شده بود و با دو پله و ایوان سیمانی مقابلش از حیاط بالاتر قرار داشت در وسط حیاط بود. سمت راست در حیاط باغچهای قرار داشت که بیشتر در آن سبزی کاشته شده بود. بعد از باغچه قسمتی از حیاط را با توری محصور کرده بودند که درون آن تعداد قابل توجهی مرغ و خروس و جوجه قرار داشت. در سمت چپ در کنار دیوار تنوری قرار داشت که از دیوارههای بالا زده آن از زمین مشخص میشد. با فاصله از تنور کنار ایوان ساختمان دو منبع یکی فلزی و یکی سفید از جنس پلیاتیلن قرار داشت. روی منبعها را با چوب داربست درست کرده و روی داربست برگهای خشک نخل گذاشته بودند تا سایبان باشد و زمین مقابل منبعها را به مساحت چند متربع مربع سیمان کرده بودند.</strong></p><p><strong>در آن طرف حیاط، روبه روی در و با فاصله زیاد چند اتاقک قرار داشت که درِ آنکه کوچکتر از بقیه بود فلزی، در اتاقک بزرگتر بیشتر یک توری فلزی کلفت بافت بود و اتاقکی که بین آن دو بود نیز در چوبی داشت. کنار ساختمان اصلی اتاقک کوچک دیگری در پایین ایوان قرار داشت که روی بامش یک منبع آب قرار داده بودند. در پشت دیوار آن پشتهای هیزم دیده میشد. صدایی جز صدای مرغ و خروسها نمیآمد؛ اما سکوت آنجا اصلاً دلآزار نبود. گرچه گهگاه صدای عبور موتور از کوچه سکوت را برهم میزد اما حال و هوای دلنشینی در فضا جریان داشت.</strong></p><p><strong>صدای «بفرمایید بالا»ی توران حواسم را از حیاط پرت کرد. به او نگاه کردم. روی پلههای ایوان ایستاده و مرا به بالای ایوان دعوت میکرد. تشکر کردم و از پلهها بالا رفتم. به طرف تخت چوبی که روی ایوان بود اشاره کرد.</strong></p><p><strong>- شما بشینید خاله رو خبر کنم بیاد.</strong></p><p><strong>سر تکان دادم و توران داخل خانه رفت. چمدانم را کنار تخت گذاشتم. فرش لاکی تقریباً قدیمی روی تخت چوبی پهن بود و دورتادور آن پشتیهای پرشده از مقوای زرشکی رنگ چیده شده بود. پوتینهایم را از پا درآورده و روی لبهی تخت نشستم. پاهایم را که کمی درد گرفته بود را جمع کردم. مچ پاهایم را ماساژ میدادم که زن ریز جثه، لاغراندام و کوتاه قدی همراه توران از خانه بیرون آمد که باعث شد سریع پاهایم را از تخت پایین بگذارم و بدون کفش سرپا بایستم.</strong></p><p><strong>توران به من اشاره کرد و بلوچی به زن چیزی گفت. زن درحالیکه در چهره من دقت میکرد نزدیک شد. چینهای کم صورتش حکایت از این داشت که شاید چهل و پنج سال را داشته باشد. روی چانهاش یک خالکوبی سهپر دیده میشد. چشم و ابروی سیاه و صورت آفتاب سوختهاش شدیداً جدی بود. آنقدر که باعث شده بود درست بایستم و سلام بدهم.</strong></p><p><strong>- سلام دخترم!</strong></p><p><strong>صدایش برعکس چهرهاش بسیار دوستانه بود.</strong></p><p><strong>- بفرما بشین، توران میگه اومدی کارهای من رو ببینی.</strong></p><p><strong>روی تخت نشستم.</strong></p><p><strong>_ شما خاله سبزهگلید؟</strong></p><p><strong>زن هم روی تخت نشست.</strong></p><p><strong>- خودمم، ولی تو کارهای من رو کجا دیدی؟ خیلی وقته دیگه برای کسی کار نمیکنم و کار جایی نمیبرم.</strong></p><p><strong>کوله را به طرف خودم کشیدم و در جیبش دنبال نامه زهرا گشتم.</strong></p><p><strong>- راستش من برای دیدن کارهای شما نیومدم.</strong></p><p><strong>اخم ابروهای خاله بیشتر شد.</strong></p><p><strong>- پس برای چی اومدی؟</strong></p><p><strong>نامهی زهرا را مقابلش گرفتم.</strong></p><p><strong>- نامهی زهرا رو براتون آوردم.</strong></p><p><strong>به آنی اشک در چشمان خاله نقش بست و نامه را از من گرفت. توران که تاکنون ایستاده بود، کنجکاو کنار خاله نشست و به من گفت:</strong></p><p><strong>- حال زهرا خوبه؟</strong></p><p><strong>- خوبه، منو ببخشید چون زهرا گفته بود کسی نباید بفهمه من از طرف اون اومدم، به آقایوسف گفتم برای دیدن کارهای شما اومدم.</strong></p><p><strong>صدای خاله لرزید.</strong></p><p><strong>- کار درستی کردی، اون کچل نخود توی دهنش خیس نمیخوره، فقط منتظره یکی بره دکونش سرشو بگیره به حرف... زهرا و بچهاش خوبن؟</strong></p><p><strong>- آره خاله نگرانشون نباشید.</strong></p><p><strong>- تو حتماً از طرف خود زهرا اومدی؟</strong></p><p><strong>- باور کنید راست میگم... آها گفت بهتون بگم از طرف گلقالی اومدم تا باور کنید.</strong></p><p><strong>خاله با ذوق نامه را به سینهاش فشرد و اشکهایش سرریز شد.</strong></p><p><strong>- نامهی خودشه... گلقالی خودم... فقط چندنفر میدونن من به زهرا میگفتم گل قالی... از بس مثل گل قالی میمونه... خوشگل اما مظلوم... گل قالی رو هیچکس نگاه نمیکنه، اما نباشه هم قالی قشنگ نیست... کجایی گل قالی من؟</strong></p><p><strong>خاله با گوشه روسری اشکهایش را پاک کرد و توران هم که غمگین بود، پرسید:</strong></p><p><strong>- خانم زهرا الان کجاست؟</strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دردانه, post: 129714, member: 6346"] [B]زودتر از توران پا به درون خانه گذاشتم. کمی در حیاط پیش رفتم و بعد ایستادم. به همهجای حیاط خانه چشم گرداندم. حیاط خانه بزرگ و با سنگریزه کف آن پوشیده شده بود. ساختمان نسبتاً بزرگی که با بلوک سیمانی ساخته شده بود و با دو پله و ایوان سیمانی مقابلش از حیاط بالاتر قرار داشت در وسط حیاط بود. سمت راست در حیاط باغچهای قرار داشت که بیشتر در آن سبزی کاشته شده بود. بعد از باغچه قسمتی از حیاط را با توری محصور کرده بودند که درون آن تعداد قابل توجهی مرغ و خروس و جوجه قرار داشت. در سمت چپ در کنار دیوار تنوری قرار داشت که از دیوارههای بالا زده آن از زمین مشخص میشد. با فاصله از تنور کنار ایوان ساختمان دو منبع یکی فلزی و یکی سفید از جنس پلیاتیلن قرار داشت. روی منبعها را با چوب داربست درست کرده و روی داربست برگهای خشک نخل گذاشته بودند تا سایبان باشد و زمین مقابل منبعها را به مساحت چند متربع مربع سیمان کرده بودند. در آن طرف حیاط، روبه روی در و با فاصله زیاد چند اتاقک قرار داشت که درِ آنکه کوچکتر از بقیه بود فلزی، در اتاقک بزرگتر بیشتر یک توری فلزی کلفت بافت بود و اتاقکی که بین آن دو بود نیز در چوبی داشت. کنار ساختمان اصلی اتاقک کوچک دیگری در پایین ایوان قرار داشت که روی بامش یک منبع آب قرار داده بودند. در پشت دیوار آن پشتهای هیزم دیده میشد. صدایی جز صدای مرغ و خروسها نمیآمد؛ اما سکوت آنجا اصلاً دلآزار نبود. گرچه گهگاه صدای عبور موتور از کوچه سکوت را برهم میزد اما حال و هوای دلنشینی در فضا جریان داشت. صدای «بفرمایید بالا»ی توران حواسم را از حیاط پرت کرد. به او نگاه کردم. روی پلههای ایوان ایستاده و مرا به بالای ایوان دعوت میکرد. تشکر کردم و از پلهها بالا رفتم. به طرف تخت چوبی که روی ایوان بود اشاره کرد. - شما بشینید خاله رو خبر کنم بیاد. سر تکان دادم و توران داخل خانه رفت. چمدانم را کنار تخت گذاشتم. فرش لاکی تقریباً قدیمی روی تخت چوبی پهن بود و دورتادور آن پشتیهای پرشده از مقوای زرشکی رنگ چیده شده بود. پوتینهایم را از پا درآورده و روی لبهی تخت نشستم. پاهایم را که کمی درد گرفته بود را جمع کردم. مچ پاهایم را ماساژ میدادم که زن ریز جثه، لاغراندام و کوتاه قدی همراه توران از خانه بیرون آمد که باعث شد سریع پاهایم را از تخت پایین بگذارم و بدون کفش سرپا بایستم. توران به من اشاره کرد و بلوچی به زن چیزی گفت. زن درحالیکه در چهره من دقت میکرد نزدیک شد. چینهای کم صورتش حکایت از این داشت که شاید چهل و پنج سال را داشته باشد. روی چانهاش یک خالکوبی سهپر دیده میشد. چشم و ابروی سیاه و صورت آفتاب سوختهاش شدیداً جدی بود. آنقدر که باعث شده بود درست بایستم و سلام بدهم. - سلام دخترم! صدایش برعکس چهرهاش بسیار دوستانه بود. - بفرما بشین، توران میگه اومدی کارهای من رو ببینی. روی تخت نشستم. _ شما خاله سبزهگلید؟ زن هم روی تخت نشست. - خودمم، ولی تو کارهای من رو کجا دیدی؟ خیلی وقته دیگه برای کسی کار نمیکنم و کار جایی نمیبرم. کوله را به طرف خودم کشیدم و در جیبش دنبال نامه زهرا گشتم. - راستش من برای دیدن کارهای شما نیومدم. اخم ابروهای خاله بیشتر شد. - پس برای چی اومدی؟ نامهی زهرا را مقابلش گرفتم. - نامهی زهرا رو براتون آوردم. به آنی اشک در چشمان خاله نقش بست و نامه را از من گرفت. توران که تاکنون ایستاده بود، کنجکاو کنار خاله نشست و به من گفت: - حال زهرا خوبه؟ - خوبه، منو ببخشید چون زهرا گفته بود کسی نباید بفهمه من از طرف اون اومدم، به آقایوسف گفتم برای دیدن کارهای شما اومدم. صدای خاله لرزید. - کار درستی کردی، اون کچل نخود توی دهنش خیس نمیخوره، فقط منتظره یکی بره دکونش سرشو بگیره به حرف... زهرا و بچهاش خوبن؟ - آره خاله نگرانشون نباشید. - تو حتماً از طرف خود زهرا اومدی؟ - باور کنید راست میگم... آها گفت بهتون بگم از طرف گلقالی اومدم تا باور کنید. خاله با ذوق نامه را به سینهاش فشرد و اشکهایش سرریز شد. - نامهی خودشه... گلقالی خودم... فقط چندنفر میدونن من به زهرا میگفتم گل قالی... از بس مثل گل قالی میمونه... خوشگل اما مظلوم... گل قالی رو هیچکس نگاه نمیکنه، اما نباشه هم قالی قشنگ نیست... کجایی گل قالی من؟ خاله با گوشه روسری اشکهایش را پاک کرد و توران هم که غمگین بود، پرسید: - خانم زهرا الان کجاست؟[/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان راهی جز او نیست| دردانه
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین