انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان راهی جز او نیست| دردانه
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دردانه" data-source="post: 129683" data-attributes="member: 6346"><p><strong>آقا یوسف درحالیکه پیاده میشد، گفت:</strong></p><p><strong>- رسیدیم.</strong></p><p><strong>من هم با چمدانم پایین آمدم. آسفالت تا همینجای روستا آمده و بقیه مسیر خاکی بود. یکطرف دشت و زمین کشاورزی قرار داشت و یکطرف خانههای بعضاً بلوکی، یک مغازه با در باز در مقابل ما قرار داد. جلوی مغازه از صندوق میوه تا دبه بنزین پیدا میشد. آقا یوسف بهطرف عقب ماشین رفت، من هم به دنبالش رفتم. پسر بچهای دواندوان خود را رساند.</strong></p><p><strong>- ننهام گفت روغن آوردی؟</strong></p><p><strong>- ها! صبر کن بارها رو بذارم پایین، تو وردار ببر داخل، بعد بهت میدم ببری، فقط به بوات بگو حسابش داره سنگین میشه.</strong></p><p><strong>کیسهای را به دست پسر داد و پسر داخل مغازه برد. متوجه شدهام آقایوسف لهجهاش به اینجا نمیخورد.</strong></p><p><strong>- آقا یوسف! شما بلوچی حرف نمیزنید؟</strong></p><p><strong>کیسه برنجی را زمین میگذارد و میخندد.</strong></p><p><strong>- اهل اینجا نیستم، اهل طرفهای بیرجندم.</strong></p><p><strong>- پس چهطور اینجا اومدید؟</strong></p><p><strong>یوسف به طرف مغازه سر کج میکند.</strong></p><p><strong>- آهای اماناله کجایی پس؟</strong></p><p><strong>حواسم به پسر جوانی میرود که از مغازه سرک میکشد.</strong></p><p><strong>- الان میام صبر کن.</strong></p><p><strong>آقایوسف به طرف من میچرخد.</strong></p><p><strong>- جوون بودم، برای کار اومدم اینورها، دلم لرزید، زن گرفتم، موندگار شدم، خیلی ساله اینجام ولی هنوز بلوچی نمیتونم بگم، میفهمم ولی حرف نمیزنم.</strong></p><p><strong>تا میخواهم چیزی بگویم، سبد پر از پیازی را برداشته و به طرف مغازه میرود. نگاهم به کوچهی کنار مغازه افتاد حتماً مسیر خانهی خاله آنجاست. آقا یوسف به همراه پسر جوانِ داخل مغازه برگشت. پسر سلام کرد و جواب دادم. او مشغول خالی کردن بار ماشین شد. به آقا یوسف رو کردم.</strong></p><p><strong>- خب کرایه ما چهقدر شد؟</strong></p><p><strong>اخم کرد.</strong></p><p><strong>- گفتم بلوچ نیستم، نگفتم غیرت ندارم، سر همین دو قدم راه ازت کرایه بگیرم؟</strong></p><p><strong>- نه، ببخشید، نمیخواستم ناراحتتون کنم، خب من رو رسوندید، نمیشه بدون کرایه.</strong></p><p><strong>- چرا شما شهریها اینقدر تعارف دارید؟ بیا بریم توی مغازه بشین یک چیزی برات باز کنم بخور، بعد برو خونه خاله.</strong></p><p><strong>- نه، ممنون، تعارف ندارم، زودتر برم خونهی خاله بهتره.</strong></p><p><strong>به طرف کوچه کنار مغازه اشاره کرد.</strong></p><p><strong>- باشه هرجور راحتی، خونه خاله از اون طرف... .</strong></p><p><strong>کمی مکث کرد.</strong></p><p><strong>- بیا توران هم داره میاد با اون میفرستمت بری.</strong></p><p><strong>متوجه زن جوانی شدم که از کوچه بیرون آمد کوتاه قد بود و حامله بودنش از پشت لباس محلیاش کاملاً به چشم میآمد. به ما که نزدیک شد به آقا یوسف گفت:</strong></p><p><strong>- سلام یوسف، خاله گفت قند آوردی؟</strong></p><p><strong>- ها! به خاله بگو قند که آوردم هیچ، مهمونم هم براتون آوردم، صبر کن برم بکشم بیارم.</strong></p><p><strong>آقا یوسف به طرف مغازه رفت. توران صورت گردش را به طرفم گرفت و با چشمان سیاهش به من نگاه کرد.</strong></p><p><strong>- سلام، شما خونه ما میاید؟</strong></p><p><strong>-سلام من میخوام برم خونهی خاله سبزهگل.</strong></p><p><strong>- خب خونه ما میاید دیگه.</strong></p><p><strong>- به من گفته بودن خاله یگ پسر داره، تو دخترشی؟</strong></p><p><strong>- نه من عروسشم، با خاله چیکار داری؟</strong></p><p><strong>یوسف با پلاستیک قند در دست نزدیک شد به جای من جواب داد.</strong></p><p><strong>- میخواد سوزندوزیهای خاله رو ببینه.</strong></p><p><strong>توران «آهان»ی گفت و یوسف ادامه داد.</strong></p><p><strong>- یه بار بیارش کارهای گلی رو نشونش بده.</strong></p><p><strong>توران قند را گرفت.</strong></p><p><strong>- چشم، اینو هم عصر که ظاهر اومد باهاش حساب کن.</strong></p><p><strong>- باشه، برید به سلامت.</strong></p><p><strong>یوسف رو به من کرد.</strong></p><p><strong>- دخترم! تو هم به ما سر بزن.</strong></p><p><strong>«چشم»ی گفتم و آقا یوسف بهطرف مغازهاش برگشت.</strong></p><p><strong>صدای توران مرا متوجه رفتن کرد.</strong></p><p><strong>- بفرمایید خانم، ببخشید معطل شدید.</strong></p><p><strong>- نه بریم.</strong></p><p><strong>به همراه توران راه افتادم. بردن چمدان روی زمین سنگی و خاکی سخت بود. کمی بلند کردم.</strong></p><p><strong>- میخواید چمدونتون رو بیارم.</strong></p><p><strong>- نه دختر، با این وضعیتت چمدون هم بلند کنی؟ خودم میارم .</strong></p><p><strong>- نه خانم میتونم.</strong></p><p><strong>- نه عزیزم میارم.</strong></p><p><strong>- خانم خیلی وقت بود کسی از شهر نیومده بود خونهی ما، شما از طرف کجا اومدید؟</strong></p><p><strong>- از طرف خودم اومدم.</strong></p><p><strong>- فکر کردم از جایی اومدین.</strong></p><p><strong>- حالا خاله رو که دیدم بهتون میگم.</strong></p><p><strong>- رسیدیم، خونهمون همینجاست.</strong></p><p><strong>توران مقابل در نیمه بازی ایستاد و همزمان که به من «بفرمایید» میگفت، کمی در را هل داد تا باز شود.</strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دردانه, post: 129683, member: 6346"] [B]آقا یوسف درحالیکه پیاده میشد، گفت: - رسیدیم. من هم با چمدانم پایین آمدم. آسفالت تا همینجای روستا آمده و بقیه مسیر خاکی بود. یکطرف دشت و زمین کشاورزی قرار داشت و یکطرف خانههای بعضاً بلوکی، یک مغازه با در باز در مقابل ما قرار داد. جلوی مغازه از صندوق میوه تا دبه بنزین پیدا میشد. آقا یوسف بهطرف عقب ماشین رفت، من هم به دنبالش رفتم. پسر بچهای دواندوان خود را رساند. - ننهام گفت روغن آوردی؟ - ها! صبر کن بارها رو بذارم پایین، تو وردار ببر داخل، بعد بهت میدم ببری، فقط به بوات بگو حسابش داره سنگین میشه. کیسهای را به دست پسر داد و پسر داخل مغازه برد. متوجه شدهام آقایوسف لهجهاش به اینجا نمیخورد. - آقا یوسف! شما بلوچی حرف نمیزنید؟ کیسه برنجی را زمین میگذارد و میخندد. - اهل اینجا نیستم، اهل طرفهای بیرجندم. - پس چهطور اینجا اومدید؟ یوسف به طرف مغازه سر کج میکند. - آهای اماناله کجایی پس؟ حواسم به پسر جوانی میرود که از مغازه سرک میکشد. - الان میام صبر کن. آقایوسف به طرف من میچرخد. - جوون بودم، برای کار اومدم اینورها، دلم لرزید، زن گرفتم، موندگار شدم، خیلی ساله اینجام ولی هنوز بلوچی نمیتونم بگم، میفهمم ولی حرف نمیزنم. تا میخواهم چیزی بگویم، سبد پر از پیازی را برداشته و به طرف مغازه میرود. نگاهم به کوچهی کنار مغازه افتاد حتماً مسیر خانهی خاله آنجاست. آقا یوسف به همراه پسر جوانِ داخل مغازه برگشت. پسر سلام کرد و جواب دادم. او مشغول خالی کردن بار ماشین شد. به آقا یوسف رو کردم. - خب کرایه ما چهقدر شد؟ اخم کرد. - گفتم بلوچ نیستم، نگفتم غیرت ندارم، سر همین دو قدم راه ازت کرایه بگیرم؟ - نه، ببخشید، نمیخواستم ناراحتتون کنم، خب من رو رسوندید، نمیشه بدون کرایه. - چرا شما شهریها اینقدر تعارف دارید؟ بیا بریم توی مغازه بشین یک چیزی برات باز کنم بخور، بعد برو خونه خاله. - نه، ممنون، تعارف ندارم، زودتر برم خونهی خاله بهتره. به طرف کوچه کنار مغازه اشاره کرد. - باشه هرجور راحتی، خونه خاله از اون طرف... . کمی مکث کرد. - بیا توران هم داره میاد با اون میفرستمت بری. متوجه زن جوانی شدم که از کوچه بیرون آمد کوتاه قد بود و حامله بودنش از پشت لباس محلیاش کاملاً به چشم میآمد. به ما که نزدیک شد به آقا یوسف گفت: - سلام یوسف، خاله گفت قند آوردی؟ - ها! به خاله بگو قند که آوردم هیچ، مهمونم هم براتون آوردم، صبر کن برم بکشم بیارم. آقا یوسف به طرف مغازه رفت. توران صورت گردش را به طرفم گرفت و با چشمان سیاهش به من نگاه کرد. - سلام، شما خونه ما میاید؟ -سلام من میخوام برم خونهی خاله سبزهگل. - خب خونه ما میاید دیگه. - به من گفته بودن خاله یگ پسر داره، تو دخترشی؟ - نه من عروسشم، با خاله چیکار داری؟ یوسف با پلاستیک قند در دست نزدیک شد به جای من جواب داد. - میخواد سوزندوزیهای خاله رو ببینه. توران «آهان»ی گفت و یوسف ادامه داد. - یه بار بیارش کارهای گلی رو نشونش بده. توران قند را گرفت. - چشم، اینو هم عصر که ظاهر اومد باهاش حساب کن. - باشه، برید به سلامت. یوسف رو به من کرد. - دخترم! تو هم به ما سر بزن. «چشم»ی گفتم و آقا یوسف بهطرف مغازهاش برگشت. صدای توران مرا متوجه رفتن کرد. - بفرمایید خانم، ببخشید معطل شدید. - نه بریم. به همراه توران راه افتادم. بردن چمدان روی زمین سنگی و خاکی سخت بود. کمی بلند کردم. - میخواید چمدونتون رو بیارم. - نه دختر، با این وضعیتت چمدون هم بلند کنی؟ خودم میارم . - نه خانم میتونم. - نه عزیزم میارم. - خانم خیلی وقت بود کسی از شهر نیومده بود خونهی ما، شما از طرف کجا اومدید؟ - از طرف خودم اومدم. - فکر کردم از جایی اومدین. - حالا خاله رو که دیدم بهتون میگم. - رسیدیم، خونهمون همینجاست. توران مقابل در نیمه بازی ایستاد و همزمان که به من «بفرمایید» میگفت، کمی در را هل داد تا باز شود.[/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان راهی جز او نیست| دردانه
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین