انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان راهی جز او نیست| دردانه
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دردانه" data-source="post: 129659" data-attributes="member: 6346"><p><strong>کمی خوشحال شدم که همه کارتهایم را بهخاطر علاقه به عادات مردانه، سالهاست که در کیف کوچکی در جیب عقب شلوار جینم نگه میدارم و همین باعث شد افسر آنها را در کوله پیدا نکند و البته که از روی مانتو هم قطعاً نمیفهمید کارتهایم کجاست.</strong></p><p><strong>- همه کارتهام رو خوابگاه جا گذاشتم.</strong></p><p><strong>- پس چهطوری بلیت گرفتی؟</strong></p><p><strong>- بلیت رو دیروز خریدم. صبح از خوابگاه که اومدم کوله و چمدونم دستم بود به همین خاطر یادم رفت کیف دستیم رو بردارم. توی ترمینال فهمیدم نیاوردم، دیگه بیخیالش شدم، یکی دو روز میرم خونه و برمیگردم کارت شناسایی لازمم نمیشه.</strong></p><p><strong>- از کجا معلوم راست بگی؟</strong></p><p><strong>- باور کنید راست میگم، من خواهرزادهی خاله سبزهگلم.</strong></p><p><strong>- چرا لهجه نداری؟</strong></p><p><strong>- خب، چون از بچگی رفتم زاهدان و توی خوابگاه و شبانهروزی درس خوندم لهجهام برگشته.</strong></p><p><strong>سربازی که چمدانم را میگشت، کارش تمام شد.</strong></p><p><strong>- قربان اجازه هست یک چیز بگم؟</strong></p><p><strong>من و ستوان به طرف سرباز برگشتیم و ستوان «بگو» گفت.</strong></p><p><strong>- قربان! من خاله سبزهگل رو میشناسم.</strong></p><p><strong>تمام بدنم به یکباره یخ کرد و در دلم «بدبخت شدم» را فریاد کشیدم.</strong></p><p><strong>ستوان به من اشاره کرد و از سرباز پرسید:</strong></p><p><strong>- تو این رو میشناسی؟</strong></p><p><strong>آب دهانم در گلویم گیر کرد و نگاهم را به سرباز دوختم. الان است که بگوید «نه» و مرا به جرم دروغگویی به مأمور پلیس بازداشت کنند.</strong></p><p><strong>- نه قربان.</strong></p><p><strong>بدنم به رعشه افتاد. گوشه مانتوم را چنگ زدم.</strong></p><p><strong>- یعنی دروغ میگه خواهرزاده سبزهگله؟</strong></p><p><strong>جانم به لبم رسید. مطمئن بودم الان است که دستبند به دستم بزنند.</strong></p><p><strong>- قربان! من اهل همون اطراف سربازم، اما از روستای شاهوان نیستم، خاله سبزهگل رو اون اطراف همه میشناسن، من فقط میدونم خیلی سال پیش یک خواهر داشته که با شوهرش سیل بردتشون و دخترش رو خاله آورده پیش خودش، فقط همین، دیگه هیچی ازشون نمیدونم، شاید این همون بچه باشه.</strong></p><p><strong>یک راه فرار پیدا کردم و همان را دست گرفتم.</strong></p><p><strong>- ها! قربان، این سرکار راست میگه، ننه و بابام که مردن خالهام من رو بزرگ کرد.</strong></p><p><strong>ستوان دوباره با اخم به من نگاه کرد.</strong></p><p><strong>- بلوچهای روستاهای اون اطراف که نمیذارن دختر درس بخونه، چطوریه که تو رو فرستادن دانشگاه؟</strong></p><p><strong>به جای من سرباز جواب میدهد.</strong></p><p><strong>- قربان! از خاله هیچی بعید نیست، همیشه هرجا نشسته گفته چرا دخترهاتون رو نمیذارید درس بخونن، همه میدونن اون به دخترها زیادی رو میده.</strong></p><p><strong>از لحن و سخن سرباز هیچ خوشم نیامد، اما نمیتوانستم زبان باز کنم. دستم را روی میز ستوان تکیه دادم.</strong></p><p><strong>- قربان! من راست میگم، اهل شاهوانم، از سهراه کچمخان باید برید اونجا، اصلاً همراهم بیایین تا بفهمین راست میگم.</strong></p><p><strong>ستوان چند لحظه متفکر نگاهم کرد. حتماً پیش خودش حساب میکرد این دختر خطر دارد یا نه؟</strong></p><p><strong>بالاخره دوربین را روی کولهام گذاشت.</strong></p><p><strong>- زود جمع کن برو.</strong></p><p><strong>تشکر کرده و مشغول جمع کردن کوله شدم. ستوان که دید جز من مسافر دیگری نیست بلند شد و به دو سرباز دیگر گفت:</strong></p><p><strong>- من میرم داخل، اتوبوس اومد خبرم کنید، خودتون هم برید کنار جاده کمک بقیه سواریها رو چک کنید.</strong></p><p><strong>سربازها «چشم قربان» گفتند. من زیپ کولهام را بستم و روی دوش انداختم.</strong></p><p><strong>سربازها رفتند. نفس حبس شدهام را بیرون دادم. زیپ چمدان را هم به همان صورت بههمریخته بستم و از روی میز برداشتم با بیشترین سرعت ممکن خودم را به اتوبوس رساندم تا شاگرد راننده چمدانم را در صندوق بگذارد و بعد بدون معطلی سوار شدم. حتی وقتی روی صندلی نشستم، هنوز قلبم تند میزد و ماهیچههای پشت ساق پایم میلرزید.</strong></p><p><strong>- احمق! اگه میفهمید دروغ گفتی و بازداشتت میکرد خوب بود؟ ای توی روحت تقیپور که نذاشتی برگردم خونه.</strong></p><p><strong>چند نفس عمیق کشیدم تا حالم خوب شود. با شروع حرکت اتوبوس گوشیام را از جیبم درآوردم و به عکس خودم و علی پشت صفحه نگاه کردم.</strong></p><p><strong>- علیجان! از ترس اینکه دروغم معلوم بشه داشتم میمردم، باور کن این کار لعنتی تموم بشه، برگردم، تا عمر دارم دیگه از جلوی هیچ پلیسی رد نمیشم... چیه؟... حتماً میگی حق دارن... باشه اونها مسئولن، ولی بازم خیلی ترسناکن... حق بده بترسم... ولی علیجان اگه الان بودی حتماً کلی توبیخم میکردی که چرا اینقدر دروغ میگم، مگه نه؟... ببخش من رو... یک جورهایی این اخلاق من رو ندید بگیر، باور کن برگردی قول میدم کمتر دروغ بگم، باورکن، قول دادم.</strong></p><p><strong>انگشتی روی عکس خندان علی کشیدم و لبخند زدم و بعد گوشی را به داخل جیبم برگرداندم و تا وقتی به سهراه کچمخان برسیم دیگر نخوابیدم.</strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دردانه, post: 129659, member: 6346"] [B]کمی خوشحال شدم که همه کارتهایم را بهخاطر علاقه به عادات مردانه، سالهاست که در کیف کوچکی در جیب عقب شلوار جینم نگه میدارم و همین باعث شد افسر آنها را در کوله پیدا نکند و البته که از روی مانتو هم قطعاً نمیفهمید کارتهایم کجاست. - همه کارتهام رو خوابگاه جا گذاشتم. - پس چهطوری بلیت گرفتی؟ - بلیت رو دیروز خریدم. صبح از خوابگاه که اومدم کوله و چمدونم دستم بود به همین خاطر یادم رفت کیف دستیم رو بردارم. توی ترمینال فهمیدم نیاوردم، دیگه بیخیالش شدم، یکی دو روز میرم خونه و برمیگردم کارت شناسایی لازمم نمیشه. - از کجا معلوم راست بگی؟ - باور کنید راست میگم، من خواهرزادهی خاله سبزهگلم. - چرا لهجه نداری؟ - خب، چون از بچگی رفتم زاهدان و توی خوابگاه و شبانهروزی درس خوندم لهجهام برگشته. سربازی که چمدانم را میگشت، کارش تمام شد. - قربان اجازه هست یک چیز بگم؟ من و ستوان به طرف سرباز برگشتیم و ستوان «بگو» گفت. - قربان! من خاله سبزهگل رو میشناسم. تمام بدنم به یکباره یخ کرد و در دلم «بدبخت شدم» را فریاد کشیدم. ستوان به من اشاره کرد و از سرباز پرسید: - تو این رو میشناسی؟ آب دهانم در گلویم گیر کرد و نگاهم را به سرباز دوختم. الان است که بگوید «نه» و مرا به جرم دروغگویی به مأمور پلیس بازداشت کنند. - نه قربان. بدنم به رعشه افتاد. گوشه مانتوم را چنگ زدم. - یعنی دروغ میگه خواهرزاده سبزهگله؟ جانم به لبم رسید. مطمئن بودم الان است که دستبند به دستم بزنند. - قربان! من اهل همون اطراف سربازم، اما از روستای شاهوان نیستم، خاله سبزهگل رو اون اطراف همه میشناسن، من فقط میدونم خیلی سال پیش یک خواهر داشته که با شوهرش سیل بردتشون و دخترش رو خاله آورده پیش خودش، فقط همین، دیگه هیچی ازشون نمیدونم، شاید این همون بچه باشه. یک راه فرار پیدا کردم و همان را دست گرفتم. - ها! قربان، این سرکار راست میگه، ننه و بابام که مردن خالهام من رو بزرگ کرد. ستوان دوباره با اخم به من نگاه کرد. - بلوچهای روستاهای اون اطراف که نمیذارن دختر درس بخونه، چطوریه که تو رو فرستادن دانشگاه؟ به جای من سرباز جواب میدهد. - قربان! از خاله هیچی بعید نیست، همیشه هرجا نشسته گفته چرا دخترهاتون رو نمیذارید درس بخونن، همه میدونن اون به دخترها زیادی رو میده. از لحن و سخن سرباز هیچ خوشم نیامد، اما نمیتوانستم زبان باز کنم. دستم را روی میز ستوان تکیه دادم. - قربان! من راست میگم، اهل شاهوانم، از سهراه کچمخان باید برید اونجا، اصلاً همراهم بیایین تا بفهمین راست میگم. ستوان چند لحظه متفکر نگاهم کرد. حتماً پیش خودش حساب میکرد این دختر خطر دارد یا نه؟ بالاخره دوربین را روی کولهام گذاشت. - زود جمع کن برو. تشکر کرده و مشغول جمع کردن کوله شدم. ستوان که دید جز من مسافر دیگری نیست بلند شد و به دو سرباز دیگر گفت: - من میرم داخل، اتوبوس اومد خبرم کنید، خودتون هم برید کنار جاده کمک بقیه سواریها رو چک کنید. سربازها «چشم قربان» گفتند. من زیپ کولهام را بستم و روی دوش انداختم. سربازها رفتند. نفس حبس شدهام را بیرون دادم. زیپ چمدان را هم به همان صورت بههمریخته بستم و از روی میز برداشتم با بیشترین سرعت ممکن خودم را به اتوبوس رساندم تا شاگرد راننده چمدانم را در صندوق بگذارد و بعد بدون معطلی سوار شدم. حتی وقتی روی صندلی نشستم، هنوز قلبم تند میزد و ماهیچههای پشت ساق پایم میلرزید. - احمق! اگه میفهمید دروغ گفتی و بازداشتت میکرد خوب بود؟ ای توی روحت تقیپور که نذاشتی برگردم خونه. چند نفس عمیق کشیدم تا حالم خوب شود. با شروع حرکت اتوبوس گوشیام را از جیبم درآوردم و به عکس خودم و علی پشت صفحه نگاه کردم. - علیجان! از ترس اینکه دروغم معلوم بشه داشتم میمردم، باور کن این کار لعنتی تموم بشه، برگردم، تا عمر دارم دیگه از جلوی هیچ پلیسی رد نمیشم... چیه؟... حتماً میگی حق دارن... باشه اونها مسئولن، ولی بازم خیلی ترسناکن... حق بده بترسم... ولی علیجان اگه الان بودی حتماً کلی توبیخم میکردی که چرا اینقدر دروغ میگم، مگه نه؟... ببخش من رو... یک جورهایی این اخلاق من رو ندید بگیر، باور کن برگردی قول میدم کمتر دروغ بگم، باورکن، قول دادم. انگشتی روی عکس خندان علی کشیدم و لبخند زدم و بعد گوشی را به داخل جیبم برگرداندم و تا وقتی به سهراه کچمخان برسیم دیگر نخوابیدم.[/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان راهی جز او نیست| دردانه
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین