انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان راهی جز او نیست| دردانه
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دردانه" data-source="post: 129634" data-attributes="member: 6346"><p><strong>سوار اتوبوس تقربیاً قدیمی شدم. اتوبوس مسافران زیادی نداشت. مثل اینکه ناامنی که مدتی بود گریبانگیر آن منطقه شده روی تعداد مسافران هم تاثیر گذاشته بود. همه مسافران با لباسهای محلیشان مشخص میکردند که ساکنان منطقه هستند و از میان آنها فقط من بودم که مانتو و شلوار و مقنعه پوشیده بودم.</strong></p><p><strong>کولهام را بالای صندلی قرار داده و نشستم. سرم را به پنجره تکیه دادم و چشمم را به باغچه و شمشاد کنار جایگاه پارک اتوبوس دوختم. از اینکه به تنهایی جای ناشناختهای میرفتم که اتفاقاً روی امنیتش هم نمیشد حساب کرد، ترس در دلم افتاده بود. همین چند وقت پیش بود که تروریستها از مرز رد شده و افراد یک پاسگاه مرزی را قتلعام کرده بودند. اگر دوباره رد میشدند و میآمدند چه؟</strong></p><p><strong>چشم از پنجره گرفتم و به راننده دوختم که درجایش قرار گرفت تا آماده حرکت شود. تنها میتوانستم به خودم دلداری بدهم.</strong></p><p><strong>- نترس دختر! تو که زیاد نمیمونی، همین که یک گزارش و عکس از خونهی نورخدا برای اون تقیپور بیشعور گرفتی فلنگو میبندی برمیگردی.</strong></p><p><strong>نفس عمیقی کشیدم و نگاهم را از راننده که ماشین را حرکت داد گرفتم و به پنجره و مناظر شهر دادم. تازه پلیسراه را رد کرده بودیم که گوشیام زنگ زد. رضا بود تا سلام کردم با صدایی نگران پرسید:</strong></p><p><strong>- کجایی الان؟</strong></p><p><strong>- زاهدان، طوری شده؟</strong></p><p><strong>- چرا دور و برت سروصداست؟</strong></p><p><strong>- اومدم بیرون.</strong></p><p><strong>- کجای بیرون؟</strong></p><p><strong>- رضا اتفاقی افتاده؟ اومدم بگردم، کاری داری؟</strong></p><p><strong>- نگرانتم دختر! برگرد.</strong></p><p><strong>- نگران من نباش! کارم که تموم شد برمیگردم.</strong></p><p><strong>- خواهش میکنم از زاهدان بیرون نرو، کار خطرناک هم نکن.</strong></p><p><strong>- خیالت از من راحت باشه داداشی!</strong></p><p><strong>- نمیتونم، خیالم راحت نیست، اگه خدایی نکرده اتفاقی بیفته من چی باید جواب آقا رو بدم؟ نمیگه تو که خبر داشتی کجا رفته چرا سارینا رو برنگردوندی؟</strong></p><p><strong>- چرا اینقدر نفوس بد میزنی؟ اصلاً بگو پاپایاها دستت رسید؟</strong></p><p><strong>- دختر! الان وقت گیر آوردی؟ من چی میگم تو چی میگی؟</strong></p><p><strong>- جون من! از اونها خوردی؟ ایران هم خورد؟</strong></p><p><strong>حرص خوردن رضا کاملاً واضح بود.</strong></p><p><strong>- صبح رفتم میدون گرفتم، یک مقدارش رو دادم مادر، یک مقدارش هم بردم برای عمو اینها، یکیاش رو هم دارم میبرم خونه، ببینم این تحفهی تو چیه؟ هنوز نخوردم.</strong></p><p><strong>- از مادر پسگردنی خوردی که دپرسی؟</strong></p><p><strong>- سارینا! تو حالت خوش نیست، من نگرانیم بابت توئه... .</strong></p><p><strong>- داداشی! جون من بگو ایران چی گفت؟</strong></p><p><strong>رضا کلافه نفسش را بیرون داد.</strong></p><p><strong>- بهش گفتم اینها رو خریدم، سرزنشم کرد چرا خرج بیخود میکنم، اگه میخوای از عمو بپرسی، خودم زودتر میگم عموجان هم به لطف شما توبیخم کرد که این ولخرجیها اصلاً موقعش نیست، الان راضی شدی؟</strong></p><p><strong>- پس بگو چرا داداش کوچیکه ناراحته، داداشی پدرزن مثل بابای آدمه، دلخور نشو.</strong></p><p><strong>- مزه نریز سارینا! تو فقط باید برگردی.</strong></p><p><strong>- مگه اتفاقی افتاده؟</strong></p><p><strong>- چه اتفاقی بزرگتر از اینکه خواهرم پاشده رفته اونور کشور، اونهم جایی که هیچ امنیتی نداره؟ چه اتفاقی از این بدتر که من بیغیرت اینجا موندم و نمیام به زور برت گردونم؟</strong></p><p><strong>- داداشی! قربونت برم، نگران من نباش، به خدا اینجا خبری نیست، همهجا امن و امانه، من هم سر و مر و گنده هستم، همین که کارم تموم شد زود برمیگردم، تو فکر چیزی نباش، فعلاً هم برو به کارهات برس، خداحافظ.</strong></p><p><strong>تلفن را که قطع کردم عذاب وجدان گرفته بودم که به دروغ به رضا گفتهام زاهدانم. نگاهم را به عکس پشت صفحه گوشی دوختم.</strong></p><p><strong>- علیجان! میدونم آدم بد و حال بههمزنی هستم، ولی باور کن اگه دروغ نمیگفتم میفهمید از زاهدان بیرون رفتم، پا میشد این همه راه رو میاومد اینجا، فقط یک دروغ مصلحتی بود، ضرری به کسی نمیزنه، همین یکی رو ببخش عزیزم!</strong></p><p><strong>شاگرد راننده از بین صندلیها در حال عقب رفتن بود.</strong></p><p><strong>- ببخشید آقا!</strong></p><p><strong>پسر جوان به طرفم برگشت.</strong></p><p><strong>- چیه خانم؟</strong></p><p><strong>- چقدر مونده تا سهراه کچمخان؟</strong></p><p><strong>- هنوز خیلی مونده.</strong></p><p><strong>- من میخوام اونجا پیاده شم، ولی بلد نیستم.</strong></p><p><strong>- رسیدیم خبرتون میکنم.</strong></p><p><strong>تشکر کردم و پسر به راهش ادامه داد. به طرف پنجره برگشتم. صورتم را به شیشه سرد چسباندم و به حرکت سریع حاشیه جاده چشم دوختم تا کمکم چشمانم گرم شد و به خواب رفتم.</strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دردانه, post: 129634, member: 6346"] [B]سوار اتوبوس تقربیاً قدیمی شدم. اتوبوس مسافران زیادی نداشت. مثل اینکه ناامنی که مدتی بود گریبانگیر آن منطقه شده روی تعداد مسافران هم تاثیر گذاشته بود. همه مسافران با لباسهای محلیشان مشخص میکردند که ساکنان منطقه هستند و از میان آنها فقط من بودم که مانتو و شلوار و مقنعه پوشیده بودم. کولهام را بالای صندلی قرار داده و نشستم. سرم را به پنجره تکیه دادم و چشمم را به باغچه و شمشاد کنار جایگاه پارک اتوبوس دوختم. از اینکه به تنهایی جای ناشناختهای میرفتم که اتفاقاً روی امنیتش هم نمیشد حساب کرد، ترس در دلم افتاده بود. همین چند وقت پیش بود که تروریستها از مرز رد شده و افراد یک پاسگاه مرزی را قتلعام کرده بودند. اگر دوباره رد میشدند و میآمدند چه؟ چشم از پنجره گرفتم و به راننده دوختم که درجایش قرار گرفت تا آماده حرکت شود. تنها میتوانستم به خودم دلداری بدهم. - نترس دختر! تو که زیاد نمیمونی، همین که یک گزارش و عکس از خونهی نورخدا برای اون تقیپور بیشعور گرفتی فلنگو میبندی برمیگردی. نفس عمیقی کشیدم و نگاهم را از راننده که ماشین را حرکت داد گرفتم و به پنجره و مناظر شهر دادم. تازه پلیسراه را رد کرده بودیم که گوشیام زنگ زد. رضا بود تا سلام کردم با صدایی نگران پرسید: - کجایی الان؟ - زاهدان، طوری شده؟ - چرا دور و برت سروصداست؟ - اومدم بیرون. - کجای بیرون؟ - رضا اتفاقی افتاده؟ اومدم بگردم، کاری داری؟ - نگرانتم دختر! برگرد. - نگران من نباش! کارم که تموم شد برمیگردم. - خواهش میکنم از زاهدان بیرون نرو، کار خطرناک هم نکن. - خیالت از من راحت باشه داداشی! - نمیتونم، خیالم راحت نیست، اگه خدایی نکرده اتفاقی بیفته من چی باید جواب آقا رو بدم؟ نمیگه تو که خبر داشتی کجا رفته چرا سارینا رو برنگردوندی؟ - چرا اینقدر نفوس بد میزنی؟ اصلاً بگو پاپایاها دستت رسید؟ - دختر! الان وقت گیر آوردی؟ من چی میگم تو چی میگی؟ - جون من! از اونها خوردی؟ ایران هم خورد؟ حرص خوردن رضا کاملاً واضح بود. - صبح رفتم میدون گرفتم، یک مقدارش رو دادم مادر، یک مقدارش هم بردم برای عمو اینها، یکیاش رو هم دارم میبرم خونه، ببینم این تحفهی تو چیه؟ هنوز نخوردم. - از مادر پسگردنی خوردی که دپرسی؟ - سارینا! تو حالت خوش نیست، من نگرانیم بابت توئه... . - داداشی! جون من بگو ایران چی گفت؟ رضا کلافه نفسش را بیرون داد. - بهش گفتم اینها رو خریدم، سرزنشم کرد چرا خرج بیخود میکنم، اگه میخوای از عمو بپرسی، خودم زودتر میگم عموجان هم به لطف شما توبیخم کرد که این ولخرجیها اصلاً موقعش نیست، الان راضی شدی؟ - پس بگو چرا داداش کوچیکه ناراحته، داداشی پدرزن مثل بابای آدمه، دلخور نشو. - مزه نریز سارینا! تو فقط باید برگردی. - مگه اتفاقی افتاده؟ - چه اتفاقی بزرگتر از اینکه خواهرم پاشده رفته اونور کشور، اونهم جایی که هیچ امنیتی نداره؟ چه اتفاقی از این بدتر که من بیغیرت اینجا موندم و نمیام به زور برت گردونم؟ - داداشی! قربونت برم، نگران من نباش، به خدا اینجا خبری نیست، همهجا امن و امانه، من هم سر و مر و گنده هستم، همین که کارم تموم شد زود برمیگردم، تو فکر چیزی نباش، فعلاً هم برو به کارهات برس، خداحافظ. تلفن را که قطع کردم عذاب وجدان گرفته بودم که به دروغ به رضا گفتهام زاهدانم. نگاهم را به عکس پشت صفحه گوشی دوختم. - علیجان! میدونم آدم بد و حال بههمزنی هستم، ولی باور کن اگه دروغ نمیگفتم میفهمید از زاهدان بیرون رفتم، پا میشد این همه راه رو میاومد اینجا، فقط یک دروغ مصلحتی بود، ضرری به کسی نمیزنه، همین یکی رو ببخش عزیزم! شاگرد راننده از بین صندلیها در حال عقب رفتن بود. - ببخشید آقا! پسر جوان به طرفم برگشت. - چیه خانم؟ - چقدر مونده تا سهراه کچمخان؟ - هنوز خیلی مونده. - من میخوام اونجا پیاده شم، ولی بلد نیستم. - رسیدیم خبرتون میکنم. تشکر کردم و پسر به راهش ادامه داد. به طرف پنجره برگشتم. صورتم را به شیشه سرد چسباندم و به حرکت سریع حاشیه جاده چشم دوختم تا کمکم چشمانم گرم شد و به خواب رفتم.[/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان راهی جز او نیست| دردانه
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین