انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان راهی جز او نیست| دردانه
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دردانه" data-source="post: 129597" data-attributes="member: 6346"><p><strong>زهرا بلند شد و کنارم نشست.</strong></p><p><strong>- خانم! نمیخوام توی کارتون دخالت کنم فقط میخوام جبران محبتاتون رو بکنم، یک وقت ناراحت نشید ها.</strong></p><p><strong>- چرا ناراحت بشم؟ من کاری نکردم بخوای جبران کنی، ولی اگه لطف کنی کمکم کنی خوشحال هم میشم.</strong></p><p><strong>زهرا کمی لبش را تر کرد.</strong></p><p><strong>- خانم! من اهل شاهوانم، اینور سرباز، اگه به رانندههای اتوبوس سرباز بگید سر سهراه کچمخان نگه میدارن، اونجا که پیاده بشید، تا روستای ما فقط سهربع ساعت پیاده راه هست، برید روستای ما، یک خاله دارم اونجا، پیش اون بزرگ شدم، اسمش خاله سبزهگلِ، برید بهش بگید از طرف گلقالی اومدید میفهمه از طرف منید، بهتون جا میده، یک پسر داره ظاهر، زبر و زرنگه، کمکتون میکنه تا جنگران برید.</strong></p><p><strong>از خوشحالی دستش را گرفتم.</strong></p><p><strong>- واقعاً جدی میگی زهرا؟</strong></p><p><strong>- شوخیم چیه خانم؟ هر روز صبح از ترمینال برای سرباز اتوبوس هست، فقط یادتون باشه به راننده بگید سر سهراه کچمخان پیادهتون کنه.</strong></p><p><strong>بلند شدم روی تخت نشستم و کولهام را برداشتم.</strong></p><p><strong>- صبر کن این اسمهایی رو که گفتی باید بنویسم.</strong></p><p><strong>دفترچه جلد زردم را بیرون آوردم و اسم روستا، سهراهی و خاله سبزهگل را نوشتم.</strong></p><p><strong>- خانم بنویسید دکان یوسفکچل.</strong></p><p><strong>لبخند زدم.</strong></p><p><strong>- واقعاً بنویسم یوسفکچل؟</strong></p><p><strong>- ها خانم، اسمش اینه، خودش هم به خودش میگه یوسفکچل، رسیدید روستا، بگردید دکانش رو پیدا کنید، کنار دستش یک کوچه میره، خونهی خاله ته همون کوچهاس، درش هم قرمزه.</strong></p><p><strong>هرچه زهرا گفت را یادداشت کردم.</strong></p><p><strong>- فقط خانم.</strong></p><p><strong>نگاهش کردم.</strong></p><p><strong>- چیه؟</strong></p><p><strong>- خانم! بخوام برام یک نامه مینویسید برای خالهام ببرید؟</strong></p><p><strong>- حتماً چرا که نه.</strong></p><p><strong>- خانم! باور کنید سواد دارم، اما نه اونقدر که خوب و خوش بنویسم، شما خوب مینویسید، به همین خاطر زحمتشو بهتون میدم.</strong></p><p><strong>تخته شاسیام که برگه آچار داشت را به همراه یک خودکار آبی از کوله درآوردم.</strong></p><p><strong>- چه زحمتی؟ بگو چی میخوای بنویسم.</strong></p><p><strong>زهرا بلند شد و کنار دستم نشست و نامه بلندبالایی را گفت و نوشتم. از احوالپرسی خود خاله و پسرش و اقوام و آشنایان بگیر تا شرح وقایع و اطمینان به آنها که حال خودش و علی و ننهجان خوب است و نگران او نشوند.</strong></p><p><strong>نامه که تمام شد گفت:</strong></p><p><strong>- خانم! خیلی زحمتتون دادم، خانم اوحدی پاکت داره، رفتم پایین براتون میارم، ببخشید خسته شدید، از وقتی اومدیم زاهدان کسی از ما خبر نداره.</strong></p><p><strong>- خیالت تخت! حتماً نامه رو میرسونم دست خاله سبزهگل.</strong></p><p><strong>لحن کلامش نگران شد.</strong></p><p><strong>- فقط خانم تو رو خدا نگید کجا کار میکنم و آدرسم کجاست! </strong></p><p><strong>- چرا؟! </strong></p><p><strong>- خانم! میترسم دهن به دهن بچرخه بره روستای ننه جان، ما از اونجا فرار کردیم، اگه به گوش کس و کار قاتل کاظم برسه، میان بلایی سر علی میارن.</strong></p><p><strong>- نترس به کسی نمیگم کجا کار میکنی.</strong></p><p><strong>زهرا بلند شد.</strong></p><p><strong>- دستتون درد نکنه خانم! من دیگه برم یک شام براتون درست کنم فردا دیگه نیستید.</strong></p><p><strong>- ممنونم ازت این مدت خیلی زحمت من رو کشیدی.</strong></p><p><strong>- نه خانم چه زحمتی؟ هر کاری کردم پولش رو دادید.</strong></p><p><strong>- دستمزد کارت بود، فقط زهرا من که بلوچی بلد نیستم چطور با خالهات حرف بزنم؟</strong></p><p><strong>زهرا لبخندی زد.</strong></p><p><strong>- نگران نباشید خانم، خاله شهر رفته است، شما نمیشناسیدش، قبلاًها سوزندوزی میکرد چقدر خوب، هرجا نمایشگاه صنایعدستی بود خاله هم کارهاش رو میبرد، خیلی رفت و آمد با شهریها داره، توی خونهاش همیشه از شهر مهمون داشت، فارسی بلده حرف بزنه.</strong></p><p><strong>- چهقدر خوب! خیالم راحت شد.</strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دردانه, post: 129597, member: 6346"] [B]زهرا بلند شد و کنارم نشست. - خانم! نمیخوام توی کارتون دخالت کنم فقط میخوام جبران محبتاتون رو بکنم، یک وقت ناراحت نشید ها. - چرا ناراحت بشم؟ من کاری نکردم بخوای جبران کنی، ولی اگه لطف کنی کمکم کنی خوشحال هم میشم. زهرا کمی لبش را تر کرد. - خانم! من اهل شاهوانم، اینور سرباز، اگه به رانندههای اتوبوس سرباز بگید سر سهراه کچمخان نگه میدارن، اونجا که پیاده بشید، تا روستای ما فقط سهربع ساعت پیاده راه هست، برید روستای ما، یک خاله دارم اونجا، پیش اون بزرگ شدم، اسمش خاله سبزهگلِ، برید بهش بگید از طرف گلقالی اومدید میفهمه از طرف منید، بهتون جا میده، یک پسر داره ظاهر، زبر و زرنگه، کمکتون میکنه تا جنگران برید. از خوشحالی دستش را گرفتم. - واقعاً جدی میگی زهرا؟ - شوخیم چیه خانم؟ هر روز صبح از ترمینال برای سرباز اتوبوس هست، فقط یادتون باشه به راننده بگید سر سهراه کچمخان پیادهتون کنه. بلند شدم روی تخت نشستم و کولهام را برداشتم. - صبر کن این اسمهایی رو که گفتی باید بنویسم. دفترچه جلد زردم را بیرون آوردم و اسم روستا، سهراهی و خاله سبزهگل را نوشتم. - خانم بنویسید دکان یوسفکچل. لبخند زدم. - واقعاً بنویسم یوسفکچل؟ - ها خانم، اسمش اینه، خودش هم به خودش میگه یوسفکچل، رسیدید روستا، بگردید دکانش رو پیدا کنید، کنار دستش یک کوچه میره، خونهی خاله ته همون کوچهاس، درش هم قرمزه. هرچه زهرا گفت را یادداشت کردم. - فقط خانم. نگاهش کردم. - چیه؟ - خانم! بخوام برام یک نامه مینویسید برای خالهام ببرید؟ - حتماً چرا که نه. - خانم! باور کنید سواد دارم، اما نه اونقدر که خوب و خوش بنویسم، شما خوب مینویسید، به همین خاطر زحمتشو بهتون میدم. تخته شاسیام که برگه آچار داشت را به همراه یک خودکار آبی از کوله درآوردم. - چه زحمتی؟ بگو چی میخوای بنویسم. زهرا بلند شد و کنار دستم نشست و نامه بلندبالایی را گفت و نوشتم. از احوالپرسی خود خاله و پسرش و اقوام و آشنایان بگیر تا شرح وقایع و اطمینان به آنها که حال خودش و علی و ننهجان خوب است و نگران او نشوند. نامه که تمام شد گفت: - خانم! خیلی زحمتتون دادم، خانم اوحدی پاکت داره، رفتم پایین براتون میارم، ببخشید خسته شدید، از وقتی اومدیم زاهدان کسی از ما خبر نداره. - خیالت تخت! حتماً نامه رو میرسونم دست خاله سبزهگل. لحن کلامش نگران شد. - فقط خانم تو رو خدا نگید کجا کار میکنم و آدرسم کجاست! - چرا؟! - خانم! میترسم دهن به دهن بچرخه بره روستای ننه جان، ما از اونجا فرار کردیم، اگه به گوش کس و کار قاتل کاظم برسه، میان بلایی سر علی میارن. - نترس به کسی نمیگم کجا کار میکنی. زهرا بلند شد. - دستتون درد نکنه خانم! من دیگه برم یک شام براتون درست کنم فردا دیگه نیستید. - ممنونم ازت این مدت خیلی زحمت من رو کشیدی. - نه خانم چه زحمتی؟ هر کاری کردم پولش رو دادید. - دستمزد کارت بود، فقط زهرا من که بلوچی بلد نیستم چطور با خالهات حرف بزنم؟ زهرا لبخندی زد. - نگران نباشید خانم، خاله شهر رفته است، شما نمیشناسیدش، قبلاًها سوزندوزی میکرد چقدر خوب، هرجا نمایشگاه صنایعدستی بود خاله هم کارهاش رو میبرد، خیلی رفت و آمد با شهریها داره، توی خونهاش همیشه از شهر مهمون داشت، فارسی بلده حرف بزنه. - چهقدر خوب! خیالم راحت شد.[/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان راهی جز او نیست| دردانه
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین