انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان راهی جز او نیست| دردانه
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دردانه" data-source="post: 129486" data-attributes="member: 6346"><p><strong>چه روزگاری را با رضا گذراندم. در کودکی چه بازیهایی که نمیکردیم؟ یا بهتر است بگویم چه آتشهایی که نمیسوزاندیم؟ چقدر روی چمنهای پشت شمشادهای باغچه فوتبال بازی کردیم. چقدر شاخههای درخت پیر توت میزبان ما دو نفر بود. رضا بالا رفتن از درخت را یادم داد. او بالا میرفت و دست مرا هم میگرفت و بالا میکشید و ما از آن بالا به شهرزاد که از ترس افتادن پایین میماند، فخر میفروختیم. چهقدر من و رضا برای کم کردن روی همدیگر به جای پایین آمدن از پلههای ایوان از نردههای آن آویزان شده و پایین پریدیم. اما حیف همهی این خوشیها با مشخص شدن بیماری من پایان یافت. زمانیکه پدر و ایران فهمیدند بیماری مادرزادی دارم هر کاری را برای من قدغن کردند. از درخت بالا رفتن و پریدن از نردهها، تا حتی توپبازی و دویدن. رضا را هم به کلاسهای رزمی فرستادند تا از همدیگر دور باشیم. چقدر رضای بیچاره بعد از کلاس میآمد و حرکاتی که یاد گرفته بود را برای من اجرا میکرد تا به خیال خود به من هم یاد بدهد، اما من آنقدر افسرده بیماری بودم که دیگر میلی به دیدن رضا و بازی با او نداشتم. آخ از آن عروسک زشت، موقع برگشت به خانه باید به زیرزمین بروم و آنقدر بگردم تا پیدایش کنم. آن عروسک زشت که مونس من در اولین بستریم بود. تنها عروسک عمرم که رضا آن را برای شب ماندن در بیمارستان و دلتنگی نکردن برایم آورد و چقدر من دوستش داشتم. نوجوان که شدیم و پا به راهنمایی که گذاشتیم من و رضا از هم فاصله گرفتیم. هر دو دوران بلوغ را میگذراندیم و من هیچ حوصله غیرتبازیهای رضا را نداشتم که هر روز صبح با فاصله دنبال من و شهرزاد تا مدرسه راه میافتاد که مثلاً از ما مراقبت کند و وقتی از در مدرسه داخل میشدیم خود به مدرسه میرفت. بعد از تعطیلی هم نمیدانم با چه سرعتی خود را به ما میرساند و طوری دورادور همراه ما به خانه برمیگشت که گویا محافظ ما دونفر است. چقدر از این رفتارش عصبی میشدم و در خانه دعوا به پا میکردم اما گوش او اصلاً بدهکار نبود. حتی یکبار در راه برگشت با پسری که دو سه سال از خودش بزرگتر بود و به ما متلک انداخت درگیر شد و کتک خورد و با سر و صورت خونی و کبود به خانه برگشت و من گرچه در ظاهر خودم را خوشحال از کتک خوردنش نشان دادم، اما در دل نگرانش بودم و دلم برایش میسوخت. دوران نوجوانی دوران لج کردن من با رضا بود. چون هر دو به بلوغ نزدیک میشدیم و ایران میخواست مراقب تداخل ما دونفر باشد اتاق مرا از طبقه پایین به طبقه بالا انتقال داد و مدام هم از من میخواست درمقابل رضا لباس مناسب بپوشم و روسری سر کنم. اما من گوش نمیکردم و بدتر به دندهی لج میافتادم. منی که همیشه لباسهایم تیشرتهای پسرانه و شلوار ورزشی بود برای جز دادن رضا رو به پوشیدن تاپهای بندی و شلوارک آوردم تا بیشتر اذیت شود. چون میدانستم وقتی با این وضع در خانه میگردم ایران رضا را یا به بهانهای از خانه خارج میکند یا او را به اتاقش میفرستد و تا زمانیکه من به اتاقم نرفتهام اجازه بیرون آمدن به او نمیداد. به دبیرستان که رسیدیم دیگر رضا خودش رعایت کردن را یاد گرفته بود بهخاطر وضعیت لباسهای من خیلی کم در خانه پیدا میشد. بعد از مدرسه فقط یک ناهار هولکی میخورد و به باشگاه میرفت تا شب، برای شام فقط در جمع ما بود، آنرا هم باسرعت میخورد و به اتاقش پناه میبرد و بقیه زمانها فقط وقتی از اتاقش خارج میشد که یا من در خانه نباشم یا در اتاقم باشم. اوایل اصلاً معذب بودن او برایم اهمیتی نداشت، حتی از اذیت کردنش لذت هم میبردم، به تذکرات ایران برای نپوشیدن تاپ و شلوارک گوش نمیدادم و پدر هم درمقابل ایران طرفداری مرا میکرد، اما کمکم با کاملشدن عقلم متوجه نادرست بودن رفتارهایم در قبال رضا شدم و طرز پوششم را درست کردم و هرگاه رضا در خانه بود پیراهنهای آستیندار و شلوار میپوشیدم و شالی را هم در رختآویز جلوی در ورودی قرار دادم تا هر وقت رضا داخل شد سرم کنم که مجبور به فرار از جمع نشود. شروع دیالیزم در هفدهسالگی و همراهیهای برادرانه رضا باعث شد دوباره من و او روابط حسنهای پیدا کنیم. من برادری میخواستم که رضا بهترینش بود. دیگر از همراهی و مراقبت او عصبی نمیشدم. بلکه خودم او را برای همراهی انتخاب میکردم. صمیمیت من و رضا همان روزها قوام گرفت. همان روزهای سخت رضا را برادرم کرد. برادری که آنزمان گرچه مرام و اعتقاداتش را مسخره میکردم، اما عاشق حضورش در زندگیم بودم. برادری رضا هدیهی بزرگی بود که خدا با لطف و کَرَمش به من داد. من عاشق برادرم رضا بودم. رضایی که میدانم عاشق خواهرش سارینا بود.</strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دردانه, post: 129486, member: 6346"] [B]چه روزگاری را با رضا گذراندم. در کودکی چه بازیهایی که نمیکردیم؟ یا بهتر است بگویم چه آتشهایی که نمیسوزاندیم؟ چقدر روی چمنهای پشت شمشادهای باغچه فوتبال بازی کردیم. چقدر شاخههای درخت پیر توت میزبان ما دو نفر بود. رضا بالا رفتن از درخت را یادم داد. او بالا میرفت و دست مرا هم میگرفت و بالا میکشید و ما از آن بالا به شهرزاد که از ترس افتادن پایین میماند، فخر میفروختیم. چهقدر من و رضا برای کم کردن روی همدیگر به جای پایین آمدن از پلههای ایوان از نردههای آن آویزان شده و پایین پریدیم. اما حیف همهی این خوشیها با مشخص شدن بیماری من پایان یافت. زمانیکه پدر و ایران فهمیدند بیماری مادرزادی دارم هر کاری را برای من قدغن کردند. از درخت بالا رفتن و پریدن از نردهها، تا حتی توپبازی و دویدن. رضا را هم به کلاسهای رزمی فرستادند تا از همدیگر دور باشیم. چقدر رضای بیچاره بعد از کلاس میآمد و حرکاتی که یاد گرفته بود را برای من اجرا میکرد تا به خیال خود به من هم یاد بدهد، اما من آنقدر افسرده بیماری بودم که دیگر میلی به دیدن رضا و بازی با او نداشتم. آخ از آن عروسک زشت، موقع برگشت به خانه باید به زیرزمین بروم و آنقدر بگردم تا پیدایش کنم. آن عروسک زشت که مونس من در اولین بستریم بود. تنها عروسک عمرم که رضا آن را برای شب ماندن در بیمارستان و دلتنگی نکردن برایم آورد و چقدر من دوستش داشتم. نوجوان که شدیم و پا به راهنمایی که گذاشتیم من و رضا از هم فاصله گرفتیم. هر دو دوران بلوغ را میگذراندیم و من هیچ حوصله غیرتبازیهای رضا را نداشتم که هر روز صبح با فاصله دنبال من و شهرزاد تا مدرسه راه میافتاد که مثلاً از ما مراقبت کند و وقتی از در مدرسه داخل میشدیم خود به مدرسه میرفت. بعد از تعطیلی هم نمیدانم با چه سرعتی خود را به ما میرساند و طوری دورادور همراه ما به خانه برمیگشت که گویا محافظ ما دونفر است. چقدر از این رفتارش عصبی میشدم و در خانه دعوا به پا میکردم اما گوش او اصلاً بدهکار نبود. حتی یکبار در راه برگشت با پسری که دو سه سال از خودش بزرگتر بود و به ما متلک انداخت درگیر شد و کتک خورد و با سر و صورت خونی و کبود به خانه برگشت و من گرچه در ظاهر خودم را خوشحال از کتک خوردنش نشان دادم، اما در دل نگرانش بودم و دلم برایش میسوخت. دوران نوجوانی دوران لج کردن من با رضا بود. چون هر دو به بلوغ نزدیک میشدیم و ایران میخواست مراقب تداخل ما دونفر باشد اتاق مرا از طبقه پایین به طبقه بالا انتقال داد و مدام هم از من میخواست درمقابل رضا لباس مناسب بپوشم و روسری سر کنم. اما من گوش نمیکردم و بدتر به دندهی لج میافتادم. منی که همیشه لباسهایم تیشرتهای پسرانه و شلوار ورزشی بود برای جز دادن رضا رو به پوشیدن تاپهای بندی و شلوارک آوردم تا بیشتر اذیت شود. چون میدانستم وقتی با این وضع در خانه میگردم ایران رضا را یا به بهانهای از خانه خارج میکند یا او را به اتاقش میفرستد و تا زمانیکه من به اتاقم نرفتهام اجازه بیرون آمدن به او نمیداد. به دبیرستان که رسیدیم دیگر رضا خودش رعایت کردن را یاد گرفته بود بهخاطر وضعیت لباسهای من خیلی کم در خانه پیدا میشد. بعد از مدرسه فقط یک ناهار هولکی میخورد و به باشگاه میرفت تا شب، برای شام فقط در جمع ما بود، آنرا هم باسرعت میخورد و به اتاقش پناه میبرد و بقیه زمانها فقط وقتی از اتاقش خارج میشد که یا من در خانه نباشم یا در اتاقم باشم. اوایل اصلاً معذب بودن او برایم اهمیتی نداشت، حتی از اذیت کردنش لذت هم میبردم، به تذکرات ایران برای نپوشیدن تاپ و شلوارک گوش نمیدادم و پدر هم درمقابل ایران طرفداری مرا میکرد، اما کمکم با کاملشدن عقلم متوجه نادرست بودن رفتارهایم در قبال رضا شدم و طرز پوششم را درست کردم و هرگاه رضا در خانه بود پیراهنهای آستیندار و شلوار میپوشیدم و شالی را هم در رختآویز جلوی در ورودی قرار دادم تا هر وقت رضا داخل شد سرم کنم که مجبور به فرار از جمع نشود. شروع دیالیزم در هفدهسالگی و همراهیهای برادرانه رضا باعث شد دوباره من و او روابط حسنهای پیدا کنیم. من برادری میخواستم که رضا بهترینش بود. دیگر از همراهی و مراقبت او عصبی نمیشدم. بلکه خودم او را برای همراهی انتخاب میکردم. صمیمیت من و رضا همان روزها قوام گرفت. همان روزهای سخت رضا را برادرم کرد. برادری که آنزمان گرچه مرام و اعتقاداتش را مسخره میکردم، اما عاشق حضورش در زندگیم بودم. برادری رضا هدیهی بزرگی بود که خدا با لطف و کَرَمش به من داد. من عاشق برادرم رضا بودم. رضایی که میدانم عاشق خواهرش سارینا بود.[/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان راهی جز او نیست| دردانه
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین