انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان راهی جز او نیست| دردانه
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دردانه" data-source="post: 129384" data-attributes="member: 6346"><p><strong>از اینکه شنیدم میوهها ایرانیست خوشحال شدم، چرا که ایران هم دیگر اعتراض نمیکرد.</strong></p><p><strong>- حاجی! این روزها برای شیراز هم بار میفرستی؟</strong></p><p><strong>حاجی مشغول خواندن فاکتورهاست.</strong></p><p><strong>- آره، عصر.</strong></p><p><strong>- یک سبد از این به قول شما خربزه درختیها هم بفرست، هماهنگ میکنم بیان تحویل بگیرن.</strong></p><p><strong>حاجی سر بلند کرد و پوزخند زد.</strong></p><p><strong>- داری پولش رو بدی؟ میدونی قیمت یک سبد از اینها چند میشه؟</strong></p><p><strong>کارتم را بیرون آوردم و روی میز گذاشتم.</strong></p><p><strong>- نگران نباش حاجی! بکش، هرچهقدر میشه بکش.</strong></p><p><strong>جلال سینی چای را روی میز گذاشت و نگاهی از تعجب به من انداخت. نظیر همان نگاه را حاجیخان هم داشت. کارت را برداشت و با رمزی که گفتم کارت را کشید. وقتی کارت و رسید را برگرداند، حتی نگاه به رسید پول هم نیانداختم و هر دو را داخل جیب مانتوم فرستادم.</strong></p><p><strong>حاجیخان پرسید:</strong></p><p><strong>- حالا این سبد رو دست کی باید بدن؟</strong></p><p><strong>- میگم یکی به اسم رضا کشاورز بیاد بگیره.</strong></p><p><strong>حاجی «صبر کن»ی گفت و پشت یکی از فاکتورها «رضا کشاورز» را نوشت.</strong></p><p><strong>- شمارهاش رو هم بگو.</strong></p><p><strong>شمارهی تلفن رضا را هم دادم و حاجیخان زیر اسمش یادداشت کرد.</strong></p><p><strong>- فقط حاجی از کی باید بره تحویل بگیره؟</strong></p><p><strong>حاجی سربلند کرد.</strong></p><p><strong>- بهش بگو فردا صبح بره میدون شیراز غرفه سی و دو از آقای زراندوز تحویل بگیره.</strong></p><p><strong>- دستت درد نکنه حاجی.</strong></p><p><strong>حاجیخان که گویا دوباره از لحنم خوشش نیامد اخم کرد و من هم خودم را جمع کردم.</strong></p><p><strong>- ممنونم آقای نارویی، میتونم دوتاش رو همینجا بردارم؟</strong></p><p><strong>حاجی رو به جلال که همانجا ایستاده و ما را نگاه میکرد، برگشت.</strong></p><p><strong>- پسر! یک سبد خربزه درختی خوب برای خانم کنار بذار عصر با بار شیراز بفرست بره. </strong></p><p><strong>کاغذ نام رضا را به دست جلال داد. </strong></p><p><strong>- این رو هم بده راننده برسونه دست آقای زراندوز، بگه این آدم میاد سبد رو تحویل میگیره.</strong></p><p><strong>جلال کاغذ را با گفتن «چشم» گرفت.</strong></p><p><strong>- دوتا خربزه درختی هم بذار توی پلاستیک بده دست خانم.</strong></p><p><strong>جلال که رفت به این فکر کردم چطور از حاجی آدرس نورخدا را بگیرم که دوباره بدعنق نشود. حاجی درحالیکه پشت یک فاکتور دیگر چیزی مینوشت، گفت:</strong></p><p><strong>- نورخدا اهل زاهدان نیست، مال اطراف سربازه، یک جایی به اسم جنگران، من فقط شماره برادرش رو دارم، نورالدین، برات مینویسم.</strong></p><p><strong>شماره را به طرف من گرفت.</strong></p><p><strong>- گرچه بهت محکم میگم اونورها نری، ولی اگه خواستی بری بهش زنگ بزن.</strong></p><p><strong>شماره را گرفته و تشکر کردم. جلال پلاستیک مشکیای را برایم آورد و من هم بعد از خداحافظی از غرفه رفتم.</strong></p><p><strong>گرچه خوشحال بودم که بالاخره شمارهای از نزدیکان نورخدا پیدا کردهام، اما از اینکه زاهدان نیست و رفتن در این شرایط امنیتی تا سرباز هم مشکل بود، ناراحتم میکرد.</strong></p><p><strong>درحالیکه راه خروج از میدان را پیش گرفته بودم گوشیام را بیرون آوردم و به رضا زنگ زدم.</strong></p><p><strong>صدای نگرانش در گوشم پیچید.</strong></p><p><strong>- سارینا؟ اتفاقی افتاده این وقت صبح زنگ زدی؟</strong></p><p><strong>- سلام داداش! طوری نشده.</strong></p><p><strong>- پس چی؟</strong></p><p><strong>- رضا یادته دبیرستانی بودیم بابا آووکادو گرفت، مادر ناراحت شد و گفت نباید میوه خارجی بخری؟</strong></p><p><strong>رضا با خمیازه گفت:</strong></p><p><strong>- آره، مامان با قضیهی میوهی خارجی خیلی مشکل داره، حالا خوابنما شدی اول صبحی زنگ زدی خاطرهبازی میکنی؟</strong></p><p><strong>- نه، میخوام بهت بگم یک سبد پاپایا گرفتم فردا صبح برو میدون ترهبار از غرفه سی و دو آقای زراندوز تحویل بگیر.</strong></p><p><strong>لحن رضا از خوابآلودگی بیرون آمد و جدی شد.</strong></p><p><strong>- حالت خوشه سارینا؟ تو یک سبد پاپایا گرفتی برای چی؟ وقتی میدونی مامان نمیذاره بیاد توی خونه.</strong></p><p><strong>- رضا! به مادر بگو اینها ایرانیه، همینجا توی سرباز کشت میشه، میتونه با خیال راحت بخوره.</strong></p><p><strong>- چرا این همه زیاد گرفتی؟</strong></p><p><strong>- مجبور شدم.</strong></p><p><strong>- مگه چی شده؟</strong></p><p><strong>- برای اینکه آدرس یکی رو گیر بیارم رشوه دادم.</strong></p><p><strong>- آدرس کی؟</strong></p><p><strong>- حالا گزارشم دراومد بهت میگم.</strong></p><p><strong>- تو فقط رفتی از عقب موندن پروژههای عمرانی گزارش بگیری، آدرس دیگه برای چی بود؟</strong></p><p><strong>دست مخالفم را روی پیشانیام گذاشتم و به حافظهی ضعیفم لعنت فرستادم.</strong></p><p><strong>- حالا بعداً دیدمت میگم، فقط مطمئن باشم که میری از زراندوز میگیری؟</strong></p><p><strong>- آخه دختر! به مادر و آقا بگم سارینا رفته از همدان میوهای که توی سیستان کشت میشه رو فرستاده؟</strong></p><p><strong>- اصلاً نگو من فرستادم، بگو یکی برای خودت آورده.</strong></p><p><strong>- از دست تو و دروغهات، من این همه پاپایا رو میخوام چیکار؟</strong></p><p><strong>- نمیدونم بده اینور و اونور، بده به دوستها و همکارهات، اصلاً ببر برای مریم واسه خودشیرینبازی و پاچهخواری.</strong></p><p><strong>- سارینا! فقط داری حرصم میدی.</strong></p><p><strong>- خب داداشی مگه بد میگم؟ دوران نامزدی برای همین مخزنیهاست دیگه.</strong></p><p><strong>رضا خنده کوتاهی کرد.</strong></p><p><strong>- کی برمیگردی؟</strong></p><p><strong>- برمیگردم داداش، نگران نباش.</strong></p><p><strong>- زودتر برگرد، این آدرس یارو رو که باید برم ازش تحویل بگیرم برام پیامک کن.</strong></p><p><strong>- باشه داداش.</strong></p><p><strong>تلفن را که قطع کردم دیگر به ماشین رشیدی رسیده بودم.</strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دردانه, post: 129384, member: 6346"] [B]از اینکه شنیدم میوهها ایرانیست خوشحال شدم، چرا که ایران هم دیگر اعتراض نمیکرد. - حاجی! این روزها برای شیراز هم بار میفرستی؟ حاجی مشغول خواندن فاکتورهاست. - آره، عصر. - یک سبد از این به قول شما خربزه درختیها هم بفرست، هماهنگ میکنم بیان تحویل بگیرن. حاجی سر بلند کرد و پوزخند زد. - داری پولش رو بدی؟ میدونی قیمت یک سبد از اینها چند میشه؟ کارتم را بیرون آوردم و روی میز گذاشتم. - نگران نباش حاجی! بکش، هرچهقدر میشه بکش. جلال سینی چای را روی میز گذاشت و نگاهی از تعجب به من انداخت. نظیر همان نگاه را حاجیخان هم داشت. کارت را برداشت و با رمزی که گفتم کارت را کشید. وقتی کارت و رسید را برگرداند، حتی نگاه به رسید پول هم نیانداختم و هر دو را داخل جیب مانتوم فرستادم. حاجیخان پرسید: - حالا این سبد رو دست کی باید بدن؟ - میگم یکی به اسم رضا کشاورز بیاد بگیره. حاجی «صبر کن»ی گفت و پشت یکی از فاکتورها «رضا کشاورز» را نوشت. - شمارهاش رو هم بگو. شمارهی تلفن رضا را هم دادم و حاجیخان زیر اسمش یادداشت کرد. - فقط حاجی از کی باید بره تحویل بگیره؟ حاجی سربلند کرد. - بهش بگو فردا صبح بره میدون شیراز غرفه سی و دو از آقای زراندوز تحویل بگیره. - دستت درد نکنه حاجی. حاجیخان که گویا دوباره از لحنم خوشش نیامد اخم کرد و من هم خودم را جمع کردم. - ممنونم آقای نارویی، میتونم دوتاش رو همینجا بردارم؟ حاجی رو به جلال که همانجا ایستاده و ما را نگاه میکرد، برگشت. - پسر! یک سبد خربزه درختی خوب برای خانم کنار بذار عصر با بار شیراز بفرست بره. کاغذ نام رضا را به دست جلال داد. - این رو هم بده راننده برسونه دست آقای زراندوز، بگه این آدم میاد سبد رو تحویل میگیره. جلال کاغذ را با گفتن «چشم» گرفت. - دوتا خربزه درختی هم بذار توی پلاستیک بده دست خانم. جلال که رفت به این فکر کردم چطور از حاجی آدرس نورخدا را بگیرم که دوباره بدعنق نشود. حاجی درحالیکه پشت یک فاکتور دیگر چیزی مینوشت، گفت: - نورخدا اهل زاهدان نیست، مال اطراف سربازه، یک جایی به اسم جنگران، من فقط شماره برادرش رو دارم، نورالدین، برات مینویسم. شماره را به طرف من گرفت. - گرچه بهت محکم میگم اونورها نری، ولی اگه خواستی بری بهش زنگ بزن. شماره را گرفته و تشکر کردم. جلال پلاستیک مشکیای را برایم آورد و من هم بعد از خداحافظی از غرفه رفتم. گرچه خوشحال بودم که بالاخره شمارهای از نزدیکان نورخدا پیدا کردهام، اما از اینکه زاهدان نیست و رفتن در این شرایط امنیتی تا سرباز هم مشکل بود، ناراحتم میکرد. درحالیکه راه خروج از میدان را پیش گرفته بودم گوشیام را بیرون آوردم و به رضا زنگ زدم. صدای نگرانش در گوشم پیچید. - سارینا؟ اتفاقی افتاده این وقت صبح زنگ زدی؟ - سلام داداش! طوری نشده. - پس چی؟ - رضا یادته دبیرستانی بودیم بابا آووکادو گرفت، مادر ناراحت شد و گفت نباید میوه خارجی بخری؟ رضا با خمیازه گفت: - آره، مامان با قضیهی میوهی خارجی خیلی مشکل داره، حالا خوابنما شدی اول صبحی زنگ زدی خاطرهبازی میکنی؟ - نه، میخوام بهت بگم یک سبد پاپایا گرفتم فردا صبح برو میدون ترهبار از غرفه سی و دو آقای زراندوز تحویل بگیر. لحن رضا از خوابآلودگی بیرون آمد و جدی شد. - حالت خوشه سارینا؟ تو یک سبد پاپایا گرفتی برای چی؟ وقتی میدونی مامان نمیذاره بیاد توی خونه. - رضا! به مادر بگو اینها ایرانیه، همینجا توی سرباز کشت میشه، میتونه با خیال راحت بخوره. - چرا این همه زیاد گرفتی؟ - مجبور شدم. - مگه چی شده؟ - برای اینکه آدرس یکی رو گیر بیارم رشوه دادم. - آدرس کی؟ - حالا گزارشم دراومد بهت میگم. - تو فقط رفتی از عقب موندن پروژههای عمرانی گزارش بگیری، آدرس دیگه برای چی بود؟ دست مخالفم را روی پیشانیام گذاشتم و به حافظهی ضعیفم لعنت فرستادم. - حالا بعداً دیدمت میگم، فقط مطمئن باشم که میری از زراندوز میگیری؟ - آخه دختر! به مادر و آقا بگم سارینا رفته از همدان میوهای که توی سیستان کشت میشه رو فرستاده؟ - اصلاً نگو من فرستادم، بگو یکی برای خودت آورده. - از دست تو و دروغهات، من این همه پاپایا رو میخوام چیکار؟ - نمیدونم بده اینور و اونور، بده به دوستها و همکارهات، اصلاً ببر برای مریم واسه خودشیرینبازی و پاچهخواری. - سارینا! فقط داری حرصم میدی. - خب داداشی مگه بد میگم؟ دوران نامزدی برای همین مخزنیهاست دیگه. رضا خنده کوتاهی کرد. - کی برمیگردی؟ - برمیگردم داداش، نگران نباش. - زودتر برگرد، این آدرس یارو رو که باید برم ازش تحویل بگیرم برام پیامک کن. - باشه داداش. تلفن را که قطع کردم دیگر به ماشین رشیدی رسیده بودم.[/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان راهی جز او نیست| دردانه
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین