انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان راهی جز او نیست| دردانه
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دردانه" data-source="post: 119277" data-attributes="member: 6346"><p>در چاهی عمیق و طولانی درحال سقوط بودم. هرچه میرفتم پایانی نداشت، از هر طرف صدای جیغ و شیون میآمد، کسی را نمیدیدم، فقط صدای جیغهای دلخراش بود که نزدیک میشد، تاریکی مطلق و سقوط، تمام وجودم را اضطراب فرا گرفته بود، قلبم به تپش افتاده بود، زود بود که از سینهام بیرون بزند. از ترس حالت خفگی گرفته بودم؛ نفسم بالا نمیآمد. به گلویم چنگ میانداختم شاید نفسم بیرون بیاید. صداهای گوشخراشی که نزدیک میشد، بندبند وجودم را به لرزه انداخته بود. دستانم را روی گوشهایم گذاشتم تا نشنوم، اما فایدهای نداشت؛ به اطراف چنگ انداختم تا چیزی را بگیرم؛ از ترس آن چاه و بیفایده بودن کارم، به گریه افتاده بودم، که به زمین برخوردم. تاریکی محض بود، چیزی نمیدیدم؛ فقط صدای جیغها نزدیک و نزدیکتر شده بود. با ترس به اطراف نگاه میکردم، اما چیزی نمیدیدم. در تاریکی شناوری غرق شده بودم. حس میکردم موجوداتی به من نزدیک میشوند، به هر طرف سر میگرداندم چیزی نمیدیدم، میفهمیدم نزدیک میشوند، اما چیزی نمیدیدم. نفسنفس میزدم و به وضوح صدای قلبم را میشنیدم. هر طرف سر میچرخاندم، تاریکی و وحشت بود. خواستم بلند شده و فرار کنم، اما فلج شده و به زمین چسبیده بودم؛ نمیتوانستم تکان بخورم، دستها و پاهایم فرمان نمیبردند؛ چند بار تلاش کردم، اما بیفایده بود. از ترس به گریه افتادم. هوا داغ و سوزان بود. سوزش را در تمام تنم احساس میکردم، نمیدیدم از کجا میسوزم، اما حس سوختن تا مغز استخوانم میرفت، امانم را بریده بود؛ توانم را از دست دادم به زمین چنگ زده و با تمام توان جیغ کشیدم، بلندترین جیغی که میتوانستم؛ التماس کردم، اما به چه کسی؟ نمیدانستم. به موجوداتی که میدانستم اطرافم هستند، اما نمیدیدمشان و ترس از آنها قلبم را به تپش انداخته بود. گرمای زیادی که باعث شده بود تا عمق وجودم بسوزد، بیتابم کرده بود. کاری جز جیغ کشیدن<u></u>های مداوم آنهم از عمق وجود از من برنمیآمد. از وحشت بندبند استخوانهایم درحال گسستن بود، که صدایی در وجودم طنین انداخت.</p><p></p><p></p><p>«برگردانید، فرصت دوباره داده شد.»</p><p></p><p></p><p>میسوختم. عطش تمام وجودم را گرفته بود. نای حرف زدن نداشتم. فقط توانستم بگویم: «آب!»</p><p></p><p></p><p>پلکهایم سنگین بود، نمیتوانستم بازکنم، دوباره گفتم: «آب!»</p><p></p><p></p><p>صدای ایران را شنیدم:«بیدار شدی؟ عزیزدلم!»</p><p></p><p></p><p>خیسی دستمالی را روی لبم احساس کردم. چشمانم را کمی باز کردم، سایه ایران را دیدم. خیلی خسته بودم، دوباره چشمانم را بستم تا بخوابم.</p><p></p><p></p><p>علی بود که میخندید. روی نیمکت پارک نشسته بود. دستانش را در بغل جمع کرده بود و میخندید. پرسیدم:</p><p>«چرا میخندی؟»</p><p></p><p></p><p>- هیچوقت نمیتونی منو فراموش کنی، من همه جا با توام.</p><p></p><p></p><p>چشمانم را باز کردم و به سقف خیره شدم. چیزی یادم نمیآمد. من چرا اینجا بودم؟ سر برگرداندم، ایران روی صندلی نشسته بود و داشت کتاب دعا میخواند. به کتاب خیره شدم، علی را به یاد آوردم. یادم آمد چه کرده، یادم آمد تصمیم داشتم بمیرم، اما هنوز زنده بودم.</p><p></p><p></p><p>- پس چرا من نمردم؟</p><p></p><p></p><p>ایران سرش را بالا آورد و مرا دید، قبل از اینکه چیزی بگوید، گفتم:«چرا نذاشتید بمیرم؟»</p><p></p><p></p><p>کتاب دعا را بست.</p><p></p><p></p><p>- خداروشکر دخترم! بالاخره چشمهات رو باز کردی؟</p><p></p><p></p><p>- من میخواستم بمیرم.</p><p></p><p></p><p>بلند شد و تا کنار تختم آمد.</p><p></p><p></p><p>- چرا مرگ؟ زندگی به این خوبی!</p><p></p><p></p><p>به گریه افتادم.</p><p></p><p></p><p>-کدوم زندگی؟ وقتی علی گذاشت رفت.</p><p></p><p></p><p>ایران متعجب لحظهای مکث کرد و بعد گفت:«فدای سرت! دنیا که به آخر نرسیده. تو هنوز فرصت زندگی داری.»</p><p></p><p></p><p>- فرصت زندگی؟ بدون علی؟</p><p></p><p></p><p>دست راستم را گرفت.</p><p></p><p></p><p>-آره. بدون علی، بدون من، بدون رضا، حتی بدون پدرت، بدون هرکس دیگه، تو هیچوقت نباید کم بیاری، فقط باید زندگی کنی.</p><p></p><p></p><p>با دست چپ پتو را روی صورتم کشیدم و اشک ریختم.</p><p></p><p></p><p>-چرا نذاشتید بمیرم؟</p><p></p><p></p><p>- تو یه لحظه به ما فکر کردی؟ دختر!</p><p></p><p></p><p>سرم را تکان دادم. نمیخواستم چیزی بشنوم، فقط میخواستم گریه کنم.</p><p></p><p></p><p>پرستاری داخل شد و گفت:«بهبه! خانم ماندگار! بههوش اومدی؟ پتو رو بکش پایین ببینمت دختر!»</p><p></p><p></p><p>پتو را پایین کشیدم.</p><p></p><p></p><p>- بالاخره چشمهات رو باز کردی؟ چرا گریه میکنی چشمهات زشت میشه.</p><p></p><p></p><p>داشت سِرُم را چک میکرد. گفتم:«چرا نذاشتید بمیرم؟»</p><p></p><p></p><p>- وقت برای مردن زیاده، حیف تو نیست اول جوونی.</p><p></p><p></p><p>مشغول نوشتن چیزهایی شد. بعد رو به ایران گفت:«مشکلی نیست. دخترتون میتونه آب و غذا بخوره، دکتر آنتیبیوتیک تجویز کرده، بهخاطر خونریزی ویتامین و پروتئین بیشتر بهش بدید، مثل میوه و گوشت و اینجور چیزها، حواستون باشه بهش»</p><p></p><p></p><p>- خانوم! کی خوب میشه؟</p><p></p><p></p><p>- زخمش یک هفته تا ده روز طول میکشه. فعلاً تا فردا که دکتر قائمی بیاد ویزیتش کنه، اینجا میمونه، به احتمال زیاد فردا دکتر اجازه مرخصی میده.</p><p></p><p></p><p>پرستار درحالیکه بیرون میرفت گفت:«خانومم! زندگی آدم فقط مال خودش نیست که تنهایی بخواد براش تصمیم بگیره. تو حق حیاتت رو با تکتک عزیزهات شریکی؛ با همه اونهایی که با رفتنت اشک میریزن شریکی؛ نمیتونی تنهایی براش تصمیم بگیری.»</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دردانه, post: 119277, member: 6346"] در چاهی عمیق و طولانی درحال سقوط بودم. هرچه میرفتم پایانی نداشت، از هر طرف صدای جیغ و شیون میآمد، کسی را نمیدیدم، فقط صدای جیغهای دلخراش بود که نزدیک میشد، تاریکی مطلق و سقوط، تمام وجودم را اضطراب فرا گرفته بود، قلبم به تپش افتاده بود، زود بود که از سینهام بیرون بزند. از ترس حالت خفگی گرفته بودم؛ نفسم بالا نمیآمد. به گلویم چنگ میانداختم شاید نفسم بیرون بیاید. صداهای گوشخراشی که نزدیک میشد، بندبند وجودم را به لرزه انداخته بود. دستانم را روی گوشهایم گذاشتم تا نشنوم، اما فایدهای نداشت؛ به اطراف چنگ انداختم تا چیزی را بگیرم؛ از ترس آن چاه و بیفایده بودن کارم، به گریه افتاده بودم، که به زمین برخوردم. تاریکی محض بود، چیزی نمیدیدم؛ فقط صدای جیغها نزدیک و نزدیکتر شده بود. با ترس به اطراف نگاه میکردم، اما چیزی نمیدیدم. در تاریکی شناوری غرق شده بودم. حس میکردم موجوداتی به من نزدیک میشوند، به هر طرف سر میگرداندم چیزی نمیدیدم، میفهمیدم نزدیک میشوند، اما چیزی نمیدیدم. نفسنفس میزدم و به وضوح صدای قلبم را میشنیدم. هر طرف سر میچرخاندم، تاریکی و وحشت بود. خواستم بلند شده و فرار کنم، اما فلج شده و به زمین چسبیده بودم؛ نمیتوانستم تکان بخورم، دستها و پاهایم فرمان نمیبردند؛ چند بار تلاش کردم، اما بیفایده بود. از ترس به گریه افتادم. هوا داغ و سوزان بود. سوزش را در تمام تنم احساس میکردم، نمیدیدم از کجا میسوزم، اما حس سوختن تا مغز استخوانم میرفت، امانم را بریده بود؛ توانم را از دست دادم به زمین چنگ زده و با تمام توان جیغ کشیدم، بلندترین جیغی که میتوانستم؛ التماس کردم، اما به چه کسی؟ نمیدانستم. به موجوداتی که میدانستم اطرافم هستند، اما نمیدیدمشان و ترس از آنها قلبم را به تپش انداخته بود. گرمای زیادی که باعث شده بود تا عمق وجودم بسوزد، بیتابم کرده بود. کاری جز جیغ کشیدن[U][/U]های مداوم آنهم از عمق وجود از من برنمیآمد. از وحشت بندبند استخوانهایم درحال گسستن بود، که صدایی در وجودم طنین انداخت. «برگردانید، فرصت دوباره داده شد.» میسوختم. عطش تمام وجودم را گرفته بود. نای حرف زدن نداشتم. فقط توانستم بگویم: «آب!» پلکهایم سنگین بود، نمیتوانستم بازکنم، دوباره گفتم: «آب!» صدای ایران را شنیدم:«بیدار شدی؟ عزیزدلم!» خیسی دستمالی را روی لبم احساس کردم. چشمانم را کمی باز کردم، سایه ایران را دیدم. خیلی خسته بودم، دوباره چشمانم را بستم تا بخوابم. علی بود که میخندید. روی نیمکت پارک نشسته بود. دستانش را در بغل جمع کرده بود و میخندید. پرسیدم: «چرا میخندی؟» - هیچوقت نمیتونی منو فراموش کنی، من همه جا با توام. چشمانم را باز کردم و به سقف خیره شدم. چیزی یادم نمیآمد. من چرا اینجا بودم؟ سر برگرداندم، ایران روی صندلی نشسته بود و داشت کتاب دعا میخواند. به کتاب خیره شدم، علی را به یاد آوردم. یادم آمد چه کرده، یادم آمد تصمیم داشتم بمیرم، اما هنوز زنده بودم. - پس چرا من نمردم؟ ایران سرش را بالا آورد و مرا دید، قبل از اینکه چیزی بگوید، گفتم:«چرا نذاشتید بمیرم؟» کتاب دعا را بست. - خداروشکر دخترم! بالاخره چشمهات رو باز کردی؟ - من میخواستم بمیرم. بلند شد و تا کنار تختم آمد. - چرا مرگ؟ زندگی به این خوبی! به گریه افتادم. -کدوم زندگی؟ وقتی علی گذاشت رفت. ایران متعجب لحظهای مکث کرد و بعد گفت:«فدای سرت! دنیا که به آخر نرسیده. تو هنوز فرصت زندگی داری.» - فرصت زندگی؟ بدون علی؟ دست راستم را گرفت. -آره. بدون علی، بدون من، بدون رضا، حتی بدون پدرت، بدون هرکس دیگه، تو هیچوقت نباید کم بیاری، فقط باید زندگی کنی. با دست چپ پتو را روی صورتم کشیدم و اشک ریختم. -چرا نذاشتید بمیرم؟ - تو یه لحظه به ما فکر کردی؟ دختر! سرم را تکان دادم. نمیخواستم چیزی بشنوم، فقط میخواستم گریه کنم. پرستاری داخل شد و گفت:«بهبه! خانم ماندگار! بههوش اومدی؟ پتو رو بکش پایین ببینمت دختر!» پتو را پایین کشیدم. - بالاخره چشمهات رو باز کردی؟ چرا گریه میکنی چشمهات زشت میشه. داشت سِرُم را چک میکرد. گفتم:«چرا نذاشتید بمیرم؟» - وقت برای مردن زیاده، حیف تو نیست اول جوونی. مشغول نوشتن چیزهایی شد. بعد رو به ایران گفت:«مشکلی نیست. دخترتون میتونه آب و غذا بخوره، دکتر آنتیبیوتیک تجویز کرده، بهخاطر خونریزی ویتامین و پروتئین بیشتر بهش بدید، مثل میوه و گوشت و اینجور چیزها، حواستون باشه بهش» - خانوم! کی خوب میشه؟ - زخمش یک هفته تا ده روز طول میکشه. فعلاً تا فردا که دکتر قائمی بیاد ویزیتش کنه، اینجا میمونه، به احتمال زیاد فردا دکتر اجازه مرخصی میده. پرستار درحالیکه بیرون میرفت گفت:«خانومم! زندگی آدم فقط مال خودش نیست که تنهایی بخواد براش تصمیم بگیره. تو حق حیاتت رو با تکتک عزیزهات شریکی؛ با همه اونهایی که با رفتنت اشک میریزن شریکی؛ نمیتونی تنهایی براش تصمیم بگیری.» [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان راهی جز او نیست| دردانه
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین