انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان راهی جز او نیست| دردانه
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دردانه" data-source="post: 119038" data-attributes="member: 6346"><p>نگاهم میخکوب کاتری شد که هنگام ریختن کشو روی زمین افتاده بود. بلند شدم و روی تخت نشستم.</p><p></p><p>- چرا نتونم؟</p><p></p><p>سریع خم شدم و کاتر را برداشتم. درحالیکه تیغهاش را بالا میآوردم، گفتم: «زندگی به انتخاب من نبود، اما مرگم به انتخاب خودمه. خودم تصمیم میگیرم این رنج و عذاب چهطور تموم بشه. هم خودم، هم بقیه از دستم راحت میشن. مگه بعد از من چه اتفاقی میخواد بیفته؟ هیچ!»</p><p></p><p>به فکر فرو رفتم.</p><p></p><p>- حتماً وقتی ایران و رضا بیان صدام بزنن و ببینن صدایی از من نمیاد، رضا در رو میشکونه، بعد جنازهم رو پیدا میکنن. ایران جیغ میکشه و گریه میکنه؛ رضا بهخاطر احساس مسئولیت زنگ میزنه اورژانس، به بابا هم حتماً رضا خبر میده، بعد که دکتر گواهی مرگم رو امضا کرد، منو میبرن سردخونه. فردا، پسفردا یه قبر کنار مامانبزرگ و بابابزرگ برای من میکنن و دفنم میکنن. سر قبرم عمهفتانه میگه:«از اولش هم معلوم بود دختره یه چیزیش میشه.» شنیدم چندبار پشت سرم گفته عقل درست و حسابی ندارم؛ عمه خوب میدونه من چقدر بدرد نخورم، بخاطر همین هیچوقت منو دوست نداشت. بابا حتماً برام گریه میکنه، اما عصبی هم میشه، ایران رو سرزنش میکنه، بیچاره ایران، بعد مرگم هم از دست عذابهای من راحت نیست. ایران هم حتماً خودشو سرزنش میکنه که چرا حواسش به من نبوده، ولی رضا هست، اون خیلی مهربونه، مادرش رو آروم میکنه. بابا مثل همه وقتهای ناراحتی، این بار هم برای فراموش کردن غصهی من، حتما میره طرف مشرو.ب و سیگار؛ اما بالاخره ایران اون رو از اون حال و هوا بیرون میاره. بابا بدون من تنها میشه؟ شاید. ولی ایران هست، حواسش به بابا هست؛ من به دردش نمیخورم. میدونم مرگ من اوضاع رو برای ایران بدتر از همه میکنه. اما آخرش همه چی برمیگرده سرجاش. فوقش دوماه گریه میکنن، بعد همه میرن سر زندگی عادیشون. بابا راحت میشه، با دیدن من دیگه یاد ژاله نمیفته. ایران وقت میکنه به خودش هم فکر کنه، رضا هم دیگه بدون مزاحم زندگی میکنه. همه بدون من راحتترند، اصلاً چرا تا الان صبر کردم؟</p><p></p><p>تیغ را روی مچ دستم گذاشتم، خواستم فشار دهم، اما یک لحظه فکری به خاطرم رسید.</p><p></p><p>- اگه اینجا رگم رو بزنم، همین الان بیان دنبالم و زود بفهمن، چی؟ نمیذارن کارم رو انجام بدم؛ حتی اگه بمیرم هم، همهجا خیلی خونی میشه، بیچاره ایران، دردسرش مضاعف میشه. نمیخوام بیشتر از شنیدن سرزنشهای بابا بهخاطر مراقبت نکردن از من، عذاب بکشه. پس چی کار کنم؟ آها، باید برم تو حموم. حموم طبقه بالا قرق منه، کسی نمیاد، هم راحت تمیز میشه، هم میدونن من چهقدر حموم رو طول میدم، مزاحمم نمیشن. چاره کار فقط حمومه!</p><p></p><p>بلند شدم و در اتاق را باز کردم. همین که بیرون رفتم با ایران مواجه شدم که از پلهها بالا میآمد. کاتر را در آستینم پنهان کردم و به او خیره شدم. موهای موج دار کوتاهش را با شانهای پشت سرش محکم کرده بود. تا مرا دید با ذوق جلو آمد.</p><p></p><p>- وای ساریناجان! بالاخره اومدی بیرون؟ داشتم میاومدم صدات کنم، میخواستم اگه باز هم در رو باز نکردی، بدم رضا در رو بشکونه. خوبه خودت اومدی بیرون، زود بریم یه صبحونه کامل بخور؛ بعد برام بگو چی شده!</p><p></p><p>- میخوام برم حموم.</p><p></p><p>لبخند زد، از همانهایی که چال گونهاش را مشخص میکرد.</p><p></p><p>- باشه عزیزم برو؛ منم شیرعسلت رو آماده میکنم.</p><p></p><p>همینکه ایران از پلهها پایین رفت. به طرف حمام رفتم، دسته در آلومینیومی حمام را گرفتم، کمی مردد شده بودم.</p><p></p><p>- یعنی کار درستی میکنم؟</p><p></p><p>به خودم تشر زدم.</p><p></p><p>- من تصمیمو گرفتم، باید تمومش کنم.</p><p></p><p>داخل شدم. در را بستم و دسته را چرخاندم تا در جایش قفل شود. در آینه روی در، خودم را نگاه کردم. موهای مشکی آشفتهام وز شده بودند؛ زیر چشمانم گود افتاده بود و سفیدی چشمانم به سرخی میزد. هنوز همان مانتویی تنم بود که روز پنجشنبه پوشیده بودم.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دردانه, post: 119038, member: 6346"] نگاهم میخکوب کاتری شد که هنگام ریختن کشو روی زمین افتاده بود. بلند شدم و روی تخت نشستم. - چرا نتونم؟ سریع خم شدم و کاتر را برداشتم. درحالیکه تیغهاش را بالا میآوردم، گفتم: «زندگی به انتخاب من نبود، اما مرگم به انتخاب خودمه. خودم تصمیم میگیرم این رنج و عذاب چهطور تموم بشه. هم خودم، هم بقیه از دستم راحت میشن. مگه بعد از من چه اتفاقی میخواد بیفته؟ هیچ!» به فکر فرو رفتم. - حتماً وقتی ایران و رضا بیان صدام بزنن و ببینن صدایی از من نمیاد، رضا در رو میشکونه، بعد جنازهم رو پیدا میکنن. ایران جیغ میکشه و گریه میکنه؛ رضا بهخاطر احساس مسئولیت زنگ میزنه اورژانس، به بابا هم حتماً رضا خبر میده، بعد که دکتر گواهی مرگم رو امضا کرد، منو میبرن سردخونه. فردا، پسفردا یه قبر کنار مامانبزرگ و بابابزرگ برای من میکنن و دفنم میکنن. سر قبرم عمهفتانه میگه:«از اولش هم معلوم بود دختره یه چیزیش میشه.» شنیدم چندبار پشت سرم گفته عقل درست و حسابی ندارم؛ عمه خوب میدونه من چقدر بدرد نخورم، بخاطر همین هیچوقت منو دوست نداشت. بابا حتماً برام گریه میکنه، اما عصبی هم میشه، ایران رو سرزنش میکنه، بیچاره ایران، بعد مرگم هم از دست عذابهای من راحت نیست. ایران هم حتماً خودشو سرزنش میکنه که چرا حواسش به من نبوده، ولی رضا هست، اون خیلی مهربونه، مادرش رو آروم میکنه. بابا مثل همه وقتهای ناراحتی، این بار هم برای فراموش کردن غصهی من، حتما میره طرف مشرو.ب و سیگار؛ اما بالاخره ایران اون رو از اون حال و هوا بیرون میاره. بابا بدون من تنها میشه؟ شاید. ولی ایران هست، حواسش به بابا هست؛ من به دردش نمیخورم. میدونم مرگ من اوضاع رو برای ایران بدتر از همه میکنه. اما آخرش همه چی برمیگرده سرجاش. فوقش دوماه گریه میکنن، بعد همه میرن سر زندگی عادیشون. بابا راحت میشه، با دیدن من دیگه یاد ژاله نمیفته. ایران وقت میکنه به خودش هم فکر کنه، رضا هم دیگه بدون مزاحم زندگی میکنه. همه بدون من راحتترند، اصلاً چرا تا الان صبر کردم؟ تیغ را روی مچ دستم گذاشتم، خواستم فشار دهم، اما یک لحظه فکری به خاطرم رسید. - اگه اینجا رگم رو بزنم، همین الان بیان دنبالم و زود بفهمن، چی؟ نمیذارن کارم رو انجام بدم؛ حتی اگه بمیرم هم، همهجا خیلی خونی میشه، بیچاره ایران، دردسرش مضاعف میشه. نمیخوام بیشتر از شنیدن سرزنشهای بابا بهخاطر مراقبت نکردن از من، عذاب بکشه. پس چی کار کنم؟ آها، باید برم تو حموم. حموم طبقه بالا قرق منه، کسی نمیاد، هم راحت تمیز میشه، هم میدونن من چهقدر حموم رو طول میدم، مزاحمم نمیشن. چاره کار فقط حمومه! بلند شدم و در اتاق را باز کردم. همین که بیرون رفتم با ایران مواجه شدم که از پلهها بالا میآمد. کاتر را در آستینم پنهان کردم و به او خیره شدم. موهای موج دار کوتاهش را با شانهای پشت سرش محکم کرده بود. تا مرا دید با ذوق جلو آمد. - وای ساریناجان! بالاخره اومدی بیرون؟ داشتم میاومدم صدات کنم، میخواستم اگه باز هم در رو باز نکردی، بدم رضا در رو بشکونه. خوبه خودت اومدی بیرون، زود بریم یه صبحونه کامل بخور؛ بعد برام بگو چی شده! - میخوام برم حموم. لبخند زد، از همانهایی که چال گونهاش را مشخص میکرد. - باشه عزیزم برو؛ منم شیرعسلت رو آماده میکنم. همینکه ایران از پلهها پایین رفت. به طرف حمام رفتم، دسته در آلومینیومی حمام را گرفتم، کمی مردد شده بودم. - یعنی کار درستی میکنم؟ به خودم تشر زدم. - من تصمیمو گرفتم، باید تمومش کنم. داخل شدم. در را بستم و دسته را چرخاندم تا در جایش قفل شود. در آینه روی در، خودم را نگاه کردم. موهای مشکی آشفتهام وز شده بودند؛ زیر چشمانم گود افتاده بود و سفیدی چشمانم به سرخی میزد. هنوز همان مانتویی تنم بود که روز پنجشنبه پوشیده بودم. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان راهی جز او نیست| دردانه
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین