انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان راهی جز او نیست| دردانه
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دردانه" data-source="post: 118933" data-attributes="member: 6346"><p>خودم را به دانشکده رساندم، از پلههای ورودی محوطه پایین رفتم، باسرعت از کنار باغچه بزرگ پیچیدم و از در کوچک بخش شیمی داخل شدم، تند پلهها را طی کردم و در ته راهرو طبقه دو به آزمایشگاه رسیدم. علی را دیدم که مشغول جمع کردن وسایل کمدش داخل یک کارتن بود. درحالیکه نزدیکش میشدم گفتم:«علی جان! میدونی دو روزه ازت خبر ندارم، نه زنگ میزنی، نه جواب تلفن میدی؛ چندبار اومدم خونهتون نبودی، دیشب تا دیروقت تو خونهتون منتظرت بودم، اما نیومدی؛ اگه بابا زنگ نمیزد، شب همونجا میموندم تا ببینمت. صبح هم اومدم، مادرت گفت بعد از نماز زدی بیرون. کجایی تو عزیزم؟»</p><p></p><p>علی به وضوح از دیدنم جا خورد، اما چیزی نگفت و دوباره مشغول جمع کردن وسایلش شد. موهای مشکی کوتاهش را که همیشه به عقب شانه میکرد روی صورتش ریخته بود، همان پیراهن روشن همیشگی و شلوار نخودی رنگ پارچهای تنش بود که قبل از عید باهم خریده بودیم. سرآستینهایش را به عادت همیشه دو دور بالا زده بود و ساعتش روی دستش بود. سرووضعش همان همیشگی بود اما کلافگی به وضوح از چهره و حرکاتش مشخص بود. نزدیکتر رفتم، آنچنان کوتاهتر از او نبودم، اگر برمیگشت باهم چشم در چشم میشدیم، اما او بیتوجه به من مشغول کارش بود.</p><p></p><p>وقتی پاسخی نشنیدم گفتم:«چرا فکر میکنم اتفاقی افتاده که داری ازم فرار میکنی؟»</p><p></p><p>بیحرف بقیه وسایل کمد را با یک دست داخل کارتن ریخت، رفتاری که از علی منظم بعید بود. نزدیکتر رفتم و بازویش را گرفتم.</p><p></p><p>- چی شده علی جان؟</p><p></p><p>با تحکم بازویش را عقب کشید و با اینکه نگاهم نمی<u></u>کرد، گفت:«لطفا به من دست نزنید»</p><p></p><p>از لحن جدیاش تعجب کردم.</p><p></p><p>- این چه طرز حرف زدنه؟</p><p></p><p>بدون اینکه جواب بدهد، از من فاصله گرفت. باعجله چند برگه و جزوه را از روی میزکارش جمع کرد و همراه با کیف دستیاش روی محتویات کارتن گذاشت.</p><p></p><p>- علی! با توام؛ دو سه روزه خبری ازت نیست؛ هیچجا نیستی، کلی بهت زنگ زدم، همهجا دنبالت گشتم، حالا هم که پیدات کردم جواب نمیدی؟ چرا داری وسایلاتو جمع میکنی؟ مگه کارات تموم شده؟</p><p></p><p>فلشی را از جیب درآورد به طرفم دراز کرد و آرام گفت:«همه محاسبات پایانی رو انجام دادم تو این ریختم، بعلاوه همه آزمایشات، مشاهدات و گزارشها و کلاً هر چیزی که برای پایاننامه لازمتون میشه»</p><p></p><p>فلش را نگرفتم و کلافه گفتم:«پایاننامه چیه؟ من از یه چیز دیگه حرف میزنم.»</p><p></p><p>فلش را داخل کمد خالی گذاشت. برگشت از روی میز پشت سرش پوشهی دکمهداری را که از زیادی محتویات درش به زور بسته شده بود برداشت، داخل کمد گذاشت و گفت:«اینم، بقیه چیزایی که از پایاننامه پیش من مونده بود. جمعبندیاش زیاد وقت نمیگیره، امروز و فردا تمومش کنید، شنبه بدید دست دکترفروتن؛ منتظرند.»</p><p></p><p>عصبی در فلزی کمد را به هم کوبیدم و گفتم:«گور بابای پایاننامه، بگو چه اتفاقی افتاده؟ حرف بزن، منو نصفه جون کردی.»</p><p></p><p>حلقه نقرهای را که برایش گرفته بودم از انگشتش درآورد، به طرفم گرفت و بدون آنکه نگاهم کند، گفت:«اینو هم بگیرید، دیگه لازم نیست پیش من بمونه.»</p><p></p><p>قلبم ریخت.</p><p></p><p>- یعنی چی علی؟</p><p></p><p>وقتی دید حلقه را نمیگیرم، از شیار جیب مانتوام داخل کرد و گفت:«فقط میمونه عقد؛ که اونم میتونید برید فسخش کنید، اجازهشو دارید.»</p><p></p><p>- میفهمی چی میگی؟</p><p></p><p>علی کارتن وسایلش را برداشت و باز بدون آنکه به من نگاه کند، گفت:«منو ببخشید، من دیگه نمی<u></u>تونم ادامه بدم.»</p><p></p><p>با ناباوری گفتم:«نمیتونی؟!»</p><p></p><p>پشت به من کرده بود.</p><p></p><p>- من اشتباه کردم، از همون اول هر دومون اشتباه کردیم، ما راهمون از هم جداست، از اول هم جدا بود، نباید عمرمونو برای یک رویای اشتباه تلف میکردیم، منو ببخشید بخاطر اینکه سهسال زندگیتونو گرفتم، خواهش میکنم منو فراموش کنید، منم شما رو فراموش میکنم.</p><p></p><p>کاملا وارفته بودم. در جایم قفل شده و تکان نمیخوردم.</p><p></p><p>- این حرفا چیه؟ نمیفهمم علی، آخه چرا؟</p><p></p><p>کمی سرش را به طرف من چرخاند.</p><p></p><p>- دلیلشو نپرسید، فکر کنید اصلاً از ابتدا آدمی بنام علی وجود نداشته، خواهش میکنم منو فراموش کنید و به زندگیتون برسید. آرزو میکنم بدون حضور من موفق و خوشبخت بشید. برای همیشه خداحافظ.</p><p></p><p>علی برگشت و از در آزمایشگاه بیرون رفت. میخکوب شده بودم. فقط توانستم رفتنش را با چشم دنبال کنم.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دردانه, post: 118933, member: 6346"] خودم را به دانشکده رساندم، از پلههای ورودی محوطه پایین رفتم، باسرعت از کنار باغچه بزرگ پیچیدم و از در کوچک بخش شیمی داخل شدم، تند پلهها را طی کردم و در ته راهرو طبقه دو به آزمایشگاه رسیدم. علی را دیدم که مشغول جمع کردن وسایل کمدش داخل یک کارتن بود. درحالیکه نزدیکش میشدم گفتم:«علی جان! میدونی دو روزه ازت خبر ندارم، نه زنگ میزنی، نه جواب تلفن میدی؛ چندبار اومدم خونهتون نبودی، دیشب تا دیروقت تو خونهتون منتظرت بودم، اما نیومدی؛ اگه بابا زنگ نمیزد، شب همونجا میموندم تا ببینمت. صبح هم اومدم، مادرت گفت بعد از نماز زدی بیرون. کجایی تو عزیزم؟» علی به وضوح از دیدنم جا خورد، اما چیزی نگفت و دوباره مشغول جمع کردن وسایلش شد. موهای مشکی کوتاهش را که همیشه به عقب شانه میکرد روی صورتش ریخته بود، همان پیراهن روشن همیشگی و شلوار نخودی رنگ پارچهای تنش بود که قبل از عید باهم خریده بودیم. سرآستینهایش را به عادت همیشه دو دور بالا زده بود و ساعتش روی دستش بود. سرووضعش همان همیشگی بود اما کلافگی به وضوح از چهره و حرکاتش مشخص بود. نزدیکتر رفتم، آنچنان کوتاهتر از او نبودم، اگر برمیگشت باهم چشم در چشم میشدیم، اما او بیتوجه به من مشغول کارش بود. وقتی پاسخی نشنیدم گفتم:«چرا فکر میکنم اتفاقی افتاده که داری ازم فرار میکنی؟» بیحرف بقیه وسایل کمد را با یک دست داخل کارتن ریخت، رفتاری که از علی منظم بعید بود. نزدیکتر رفتم و بازویش را گرفتم. - چی شده علی جان؟ با تحکم بازویش را عقب کشید و با اینکه نگاهم نمی[U][/U]کرد، گفت:«لطفا به من دست نزنید» از لحن جدیاش تعجب کردم. - این چه طرز حرف زدنه؟ بدون اینکه جواب بدهد، از من فاصله گرفت. باعجله چند برگه و جزوه را از روی میزکارش جمع کرد و همراه با کیف دستیاش روی محتویات کارتن گذاشت. - علی! با توام؛ دو سه روزه خبری ازت نیست؛ هیچجا نیستی، کلی بهت زنگ زدم، همهجا دنبالت گشتم، حالا هم که پیدات کردم جواب نمیدی؟ چرا داری وسایلاتو جمع میکنی؟ مگه کارات تموم شده؟ فلشی را از جیب درآورد به طرفم دراز کرد و آرام گفت:«همه محاسبات پایانی رو انجام دادم تو این ریختم، بعلاوه همه آزمایشات، مشاهدات و گزارشها و کلاً هر چیزی که برای پایاننامه لازمتون میشه» فلش را نگرفتم و کلافه گفتم:«پایاننامه چیه؟ من از یه چیز دیگه حرف میزنم.» فلش را داخل کمد خالی گذاشت. برگشت از روی میز پشت سرش پوشهی دکمهداری را که از زیادی محتویات درش به زور بسته شده بود برداشت، داخل کمد گذاشت و گفت:«اینم، بقیه چیزایی که از پایاننامه پیش من مونده بود. جمعبندیاش زیاد وقت نمیگیره، امروز و فردا تمومش کنید، شنبه بدید دست دکترفروتن؛ منتظرند.» عصبی در فلزی کمد را به هم کوبیدم و گفتم:«گور بابای پایاننامه، بگو چه اتفاقی افتاده؟ حرف بزن، منو نصفه جون کردی.» حلقه نقرهای را که برایش گرفته بودم از انگشتش درآورد، به طرفم گرفت و بدون آنکه نگاهم کند، گفت:«اینو هم بگیرید، دیگه لازم نیست پیش من بمونه.» قلبم ریخت. - یعنی چی علی؟ وقتی دید حلقه را نمیگیرم، از شیار جیب مانتوام داخل کرد و گفت:«فقط میمونه عقد؛ که اونم میتونید برید فسخش کنید، اجازهشو دارید.» - میفهمی چی میگی؟ علی کارتن وسایلش را برداشت و باز بدون آنکه به من نگاه کند، گفت:«منو ببخشید، من دیگه نمی[U][/U]تونم ادامه بدم.» با ناباوری گفتم:«نمیتونی؟!» پشت به من کرده بود. - من اشتباه کردم، از همون اول هر دومون اشتباه کردیم، ما راهمون از هم جداست، از اول هم جدا بود، نباید عمرمونو برای یک رویای اشتباه تلف میکردیم، منو ببخشید بخاطر اینکه سهسال زندگیتونو گرفتم، خواهش میکنم منو فراموش کنید، منم شما رو فراموش میکنم. کاملا وارفته بودم. در جایم قفل شده و تکان نمیخوردم. - این حرفا چیه؟ نمیفهمم علی، آخه چرا؟ کمی سرش را به طرف من چرخاند. - دلیلشو نپرسید، فکر کنید اصلاً از ابتدا آدمی بنام علی وجود نداشته، خواهش میکنم منو فراموش کنید و به زندگیتون برسید. آرزو میکنم بدون حضور من موفق و خوشبخت بشید. برای همیشه خداحافظ. علی برگشت و از در آزمایشگاه بیرون رفت. میخکوب شده بودم. فقط توانستم رفتنش را با چشم دنبال کنم. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان راهی جز او نیست| دردانه
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین