انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان دبران| میم.ز
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="~مَهوا ~" data-source="post: 96353" data-attributes="member: 2071"><p>***</p><p>مهراد دستی به چانهاش کشید و مردی که روبهرویش ایستاده بود را برانداز کرد. چهرهاش آشنا بود، اما هرچه که فکر میکرد، به یاد نمیآورد که او را کجا دیده است!</p><p>به پشتی صندلی چرخدارش تکیه داد و حین اینکه دستهایش را در سینه جمع میکرد، گفت:</p><p>- من شما رو قبلا جایی ندیدم؟</p><p>مرد شانههایش را بالا انداخت و محکم گفت:</p><p>- نه.</p><p>مهراد سرش را تکان داد و سپس، رزومه را از روی میز برداشت.</p><p>- اسمتون محمد میثاقِ، درسته؟</p><p>محمد میثاق، مردمک سبز چشمهایش را در حدقه چرخاند و گفت:</p><p>- بله، ولی همه بهم میگن محمد!</p><p>- آهان، این طور که مشخصه قبلا سابقه کار توی رستوران هم داشتین، درسته؟</p><p>محمد که از بی راهه رفتن مهراد، خوشش نیامده بود، کلافه نوک کفشش را به زمین کوبید و گفت:</p><p>- بله!</p><p>دلش میخواست مهراد سریع سراغ اصل ماجرا برود و به او بگوید که میتواند این جا کار کند یا نه! اما مهراد آدمی بود که عجولانه هیچوقت کاری را انجام نمیداد برای همین، رزومه در دستش را چندین بار خواند و بعد از اتمام کارش، آن را روی میز گذاشت. پاهایش را بر روی هم انداخت و میمک صورت محمد میثاق که خودش میگفت او را محمد صدا میزنند را زیر نظر گرفت. مشخص بود که از ایستادن خسته شده و او، آنقدر غرق رزومه شده بود که فراموش کرده بود به او، بگوید بنشیند. </p><p>با تاسف پلک بر روی هم نهاد و سپس، به نشانهی احترام بلند شد و حین اینکه به صندلیهای طوسی اتاق اشاره میکرد، گفت:</p><p>- ببخشید، حواسم پرت شد بهتون نگفتم بنشینید.</p><p>محمد لبهای کشیدهاش را روی هم فشار داد و باعث شد، چال کوچک روی گونهی چپش خودش را نشان دهد. حین این که به سمت نزدیکترین صندلی گام برمیداشت، لب زد:</p><p>- خواهش میکنم.</p><p>- خب رزومهتون خوب بود، بستن قرارداد و آشنایی با کار، به عهدهی آقای معینی هستش، اگه سوالی دارین بفرمایین و اگه نه، راهنماییتون کنم تا برین خدمت آقای معینی.</p><p>محمد پاهایش را بر روی هم انداخت و حین اینکه در دل، به مشخص نبودن احوال مدیر ناسزا میگفت، با صدای گیرایش که زبانزد عام بود، گفت:</p><p>- نه ممنون، خوشحال شدم که تجربه همکاری توی رستوران شما رو هم به دست میارم.</p><p>سپس از روی صندلی برخاست. اگر میخواست به این سرعت ماجرا را تمام کند، چرا از او خواست که بر روی صندلی بنشیند؟ چینی به بینی استخوانیاش داد و قبل از اینکه حرفش را ادامه دهد، مهراد از روی صندلی بلند شد، میز مدیریت را دور زد و جلوی او ایستاد. دستش را به سمت او گرفت و با لبخند که جز جدانشدنی صورتش بود، گفت:</p><p>- منم خوشحالم که آشپزی با این همه سابقه خوب، توی رستورانم استخدام کردم!</p><p>محمد لبخند گیجی بر روی لبهایش نشاند و سپس، دستش را در دست مهراد گذاشت و گرم صمیمی آن را فشرد. دست مهراد سرد بود و این، تعجب محمد را برانگیخت! تای ابرویش که یک خط زخم کوچیک روی آن قرار داشت را بالا انداخت و گفت:</p><p>- قرارداد امروز بسته میشه؟</p><p>- بله، الان به آقای معینی میگم تشریف </p><p>بیارن و راهنماییتون کنن.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="~مَهوا ~, post: 96353, member: 2071"] *** مهراد دستی به چانهاش کشید و مردی که روبهرویش ایستاده بود را برانداز کرد. چهرهاش آشنا بود، اما هرچه که فکر میکرد، به یاد نمیآورد که او را کجا دیده است! به پشتی صندلی چرخدارش تکیه داد و حین اینکه دستهایش را در سینه جمع میکرد، گفت: - من شما رو قبلا جایی ندیدم؟ مرد شانههایش را بالا انداخت و محکم گفت: - نه. مهراد سرش را تکان داد و سپس، رزومه را از روی میز برداشت. - اسمتون محمد میثاقِ، درسته؟ محمد میثاق، مردمک سبز چشمهایش را در حدقه چرخاند و گفت: - بله، ولی همه بهم میگن محمد! - آهان، این طور که مشخصه قبلا سابقه کار توی رستوران هم داشتین، درسته؟ محمد که از بی راهه رفتن مهراد، خوشش نیامده بود، کلافه نوک کفشش را به زمین کوبید و گفت: - بله! دلش میخواست مهراد سریع سراغ اصل ماجرا برود و به او بگوید که میتواند این جا کار کند یا نه! اما مهراد آدمی بود که عجولانه هیچوقت کاری را انجام نمیداد برای همین، رزومه در دستش را چندین بار خواند و بعد از اتمام کارش، آن را روی میز گذاشت. پاهایش را بر روی هم انداخت و میمک صورت محمد میثاق که خودش میگفت او را محمد صدا میزنند را زیر نظر گرفت. مشخص بود که از ایستادن خسته شده و او، آنقدر غرق رزومه شده بود که فراموش کرده بود به او، بگوید بنشیند. با تاسف پلک بر روی هم نهاد و سپس، به نشانهی احترام بلند شد و حین اینکه به صندلیهای طوسی اتاق اشاره میکرد، گفت: - ببخشید، حواسم پرت شد بهتون نگفتم بنشینید. محمد لبهای کشیدهاش را روی هم فشار داد و باعث شد، چال کوچک روی گونهی چپش خودش را نشان دهد. حین این که به سمت نزدیکترین صندلی گام برمیداشت، لب زد: - خواهش میکنم. - خب رزومهتون خوب بود، بستن قرارداد و آشنایی با کار، به عهدهی آقای معینی هستش، اگه سوالی دارین بفرمایین و اگه نه، راهنماییتون کنم تا برین خدمت آقای معینی. محمد پاهایش را بر روی هم انداخت و حین اینکه در دل، به مشخص نبودن احوال مدیر ناسزا میگفت، با صدای گیرایش که زبانزد عام بود، گفت: - نه ممنون، خوشحال شدم که تجربه همکاری توی رستوران شما رو هم به دست میارم. سپس از روی صندلی برخاست. اگر میخواست به این سرعت ماجرا را تمام کند، چرا از او خواست که بر روی صندلی بنشیند؟ چینی به بینی استخوانیاش داد و قبل از اینکه حرفش را ادامه دهد، مهراد از روی صندلی بلند شد، میز مدیریت را دور زد و جلوی او ایستاد. دستش را به سمت او گرفت و با لبخند که جز جدانشدنی صورتش بود، گفت: - منم خوشحالم که آشپزی با این همه سابقه خوب، توی رستورانم استخدام کردم! محمد لبخند گیجی بر روی لبهایش نشاند و سپس، دستش را در دست مهراد گذاشت و گرم صمیمی آن را فشرد. دست مهراد سرد بود و این، تعجب محمد را برانگیخت! تای ابرویش که یک خط زخم کوچیک روی آن قرار داشت را بالا انداخت و گفت: - قرارداد امروز بسته میشه؟ - بله، الان به آقای معینی میگم تشریف بیارن و راهنماییتون کنن. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان دبران| میم.ز
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین