انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان دبران| میم.ز
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="~مَهوا ~" data-source="post: 93614" data-attributes="member: 2071"><p>با لرزش گوشی درون جیبش، بستنی را به دست چپش منتقل کرد و سپس گوشی را به دست گرفت. شمارهی رستوران بود برای همین بدون مکث، پاسخ داد.</p><p>- بله؟</p><p>صدای منشی در گوشش پیچید.</p><p>- سلام آقای بهمنی، کی تشریف میارین؟</p><p>مهراد، نگاهی به ساعت مچیاش انداخت و سپس گفت:</p><p>- یک ساعت دیگه، چطور؟ مشکلی پیش اومده؟</p><p>- یه آقایی اومدن برای آگهی، میخوان مستقیما با خودتون صحبت کنن.</p><p>مهراد لبهایش را بر روی هم فشرد و گفت:</p><p>- تا یک ساعت دیگه میام.</p><p>- چشم خدانگهدار.</p><p>سپس تماس را قطع کرد و تلفن همراهش را به جیب شلوارش انتقال داد. نگاهی به مادرش انداخت و بعد از اینکه گاز دیگری از بستنی زد، گفت:</p><p>- بریم؟</p><p>مهلا صورتش را به سمت دیگری چرخاند و تا خواست ساز مخالف بزند، مادرش دست او را گرفت و از روی نیمکت بلند کرد.</p><p>- آره مادر بریم، باید شام بپزم.</p><p>مهراد چوب بستنی را کامل درون دهانش فرو برد و بعد از اینکه مطمئن شد، ذرهای بستنی به دور آن باقی نمانده، لب زد:</p><p>- اگه بخواین میتونم ببرمتون رستوران.</p><p>مهلا کف دستهایش را محکم بههم دیگر کوبید و اعلام رضایت کرد؛ اما مادرش لبخند غمگینی بر روی لبهای کشیدهاش نشاند و گفت:</p><p>- نه مادر، چیزی نمیشه!</p><p>سپس رو به دخترش کرد و ادامه داد:</p><p>- تو هم با من میای خونه!</p><p>قاطع بودن حرف مادر، اجازه اعتراض به مهلا را نداد و ثانیهای بعد، دوشادوش هم به سمت ورودی پارک و سپس ماشین مهراد راه افتادند.</p><p>حین این که مهراد درب ماشین را میگشود، سوفیا روی مبل تک نفرهی خانهی مادر بزرگ نشست و به عمههایش لبخند زد. </p><p>پاهایش را بر روی هم انداخت و دستش را به زیر چانه زد. دلش میخواست هرچه زودتر مراسم تمام شود و به خانه برود، تا بتواند احساساتی که امروز مجددا گریبانگیرش شده بود را، سر و سامان دهد. کلافه لپهایش را باد کرد و حین اینکه از روی مبل بلند میشد، زیر چشمی به عمهی کوچکترش چشم دوخت که مشغول چیدن میوهها درون دیس بود.</p><p>فلسفهی تولد آن هم برای یک آدم سالخورده که آلزایمر هم داشت را درک نمیکرد! این آدم شاد میشد ولی چه فایده که دقایقی بعد، همهی اتفاقات را فراموش میکرد.</p><p>چیدمان خانه، به سلیقهی عمهی بزرگترش بود و برای همین، دوستش نداشت! انگار هرچه رنگ طلایی بود درون این خانه پاشیده بودند.</p><p>- مامان بزرگ کارت داره!</p><p>چشم از قاب عکس خانوادگی که متعلق به خانوادهی پدریِ مادر بزرگش بود گرفت و بر روی پاشنهی پا چرخید. صورت دختر عمهاش که غرق در کرم پودر بود، جلوی چشمهایش نقش بست. به رسم ادب لبخندی محو بر روی لب نشاند و گفت:</p><p>- کجاست؟</p><p>- توی اتاقش!</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="~مَهوا ~, post: 93614, member: 2071"] با لرزش گوشی درون جیبش، بستنی را به دست چپش منتقل کرد و سپس گوشی را به دست گرفت. شمارهی رستوران بود برای همین بدون مکث، پاسخ داد. - بله؟ صدای منشی در گوشش پیچید. - سلام آقای بهمنی، کی تشریف میارین؟ مهراد، نگاهی به ساعت مچیاش انداخت و سپس گفت: - یک ساعت دیگه، چطور؟ مشکلی پیش اومده؟ - یه آقایی اومدن برای آگهی، میخوان مستقیما با خودتون صحبت کنن. مهراد لبهایش را بر روی هم فشرد و گفت: - تا یک ساعت دیگه میام. - چشم خدانگهدار. سپس تماس را قطع کرد و تلفن همراهش را به جیب شلوارش انتقال داد. نگاهی به مادرش انداخت و بعد از اینکه گاز دیگری از بستنی زد، گفت: - بریم؟ مهلا صورتش را به سمت دیگری چرخاند و تا خواست ساز مخالف بزند، مادرش دست او را گرفت و از روی نیمکت بلند کرد. - آره مادر بریم، باید شام بپزم. مهراد چوب بستنی را کامل درون دهانش فرو برد و بعد از اینکه مطمئن شد، ذرهای بستنی به دور آن باقی نمانده، لب زد: - اگه بخواین میتونم ببرمتون رستوران. مهلا کف دستهایش را محکم بههم دیگر کوبید و اعلام رضایت کرد؛ اما مادرش لبخند غمگینی بر روی لبهای کشیدهاش نشاند و گفت: - نه مادر، چیزی نمیشه! سپس رو به دخترش کرد و ادامه داد: - تو هم با من میای خونه! قاطع بودن حرف مادر، اجازه اعتراض به مهلا را نداد و ثانیهای بعد، دوشادوش هم به سمت ورودی پارک و سپس ماشین مهراد راه افتادند. حین این که مهراد درب ماشین را میگشود، سوفیا روی مبل تک نفرهی خانهی مادر بزرگ نشست و به عمههایش لبخند زد. پاهایش را بر روی هم انداخت و دستش را به زیر چانه زد. دلش میخواست هرچه زودتر مراسم تمام شود و به خانه برود، تا بتواند احساساتی که امروز مجددا گریبانگیرش شده بود را، سر و سامان دهد. کلافه لپهایش را باد کرد و حین اینکه از روی مبل بلند میشد، زیر چشمی به عمهی کوچکترش چشم دوخت که مشغول چیدن میوهها درون دیس بود. فلسفهی تولد آن هم برای یک آدم سالخورده که آلزایمر هم داشت را درک نمیکرد! این آدم شاد میشد ولی چه فایده که دقایقی بعد، همهی اتفاقات را فراموش میکرد. چیدمان خانه، به سلیقهی عمهی بزرگترش بود و برای همین، دوستش نداشت! انگار هرچه رنگ طلایی بود درون این خانه پاشیده بودند. - مامان بزرگ کارت داره! چشم از قاب عکس خانوادگی که متعلق به خانوادهی پدریِ مادر بزرگش بود گرفت و بر روی پاشنهی پا چرخید. صورت دختر عمهاش که غرق در کرم پودر بود، جلوی چشمهایش نقش بست. به رسم ادب لبخندی محو بر روی لب نشاند و گفت: - کجاست؟ - توی اتاقش! [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان دبران| میم.ز
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین