انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان دبران| میم.ز
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="~مَهوا ~" data-source="post: 93613" data-attributes="member: 2071"><p>حرفش که تمام شد، غم در قلبش نشست. عادلانه نبود که اینگونه راجب او صحبت کند! لبهایش را بر روی هم فشرد و سرش را پایین انداخت. گرد و خاک کمی که روی کفشهای آل استار مشکیاش نشسته بود، به چشمش آمد.</p><p>تمام احساساتی که طی این یک سال سرکوب کرده بود، در قلبش نشست و قطرهای اشک، از گوشهی چشمش پایین آمد. دلش میخواست برگردد به جایی که مهراد را دیده و هرچه حرف در دلش باقی مانده بود را به زبان بیاورد؛ اما جراتش را نداشت!</p><p>سرش را به آرامی به طرفین تکان داد و سپس، فاصلهی باقی مانده تا ورودی پارک را طی کرد. از کنار گلها و آبنمای جلوی ورودی رد شد، بیآنکه به آنها توجه کند. جسمش در حال راه رفتن و ذهنش پی آدمی بود که آن را نادیده گرفته بود.</p><p>گوشهی خیابان ایستاد تا فکر و خیالهایش، پر بکشند و دور شوند. امشب میبایست به تولد مادر بزرگش برود و نمیخواست آشفتگیاش، باعث سوژه فامیل شدنش شود!</p><p>بند کولهاش را بر روی شانهاش مرتب کرد و بعد از کشیدن چند نفس عمیق، به سمت آن طرف خیابان رفت. خانهی مادر بزرگ در نزدیکی پارک بود و او، نمیبایست مسیر زیادی را طی کند.</p><p>حین اینکه سوفیا به سمت خانهی مادربزرگ گام برمیداشت، مهراد دل از نیمکت کند و برخاست.</p><p>- بمونم اینجا غصهی چی رو بخورم؟</p><p>نگاهش را به آسمان دوخت، به پرواز گنجشکها توجه کرد و زیر لب گفت:</p><p>- میبینی حالم رو؟ یعنی قراره از این بدتر شم؟</p><p>دستهایش را درون جیب شلوارش مخفی کرد و بعد به سمت جلو گام برداشت. نقاب خونسردی، همسان گذشته بر روی صورتش نشست. دلش میخواست حداقل یک نفر متوجهی آشوب درونش شود؛ اما انگار آن فردی که او میخواست، هنوز متولد نشده بود!</p><p>مجدد تک تک کلمات سوفیا را در ذهن مرور کرد، راست میگفت! او، دختری نبود که او میشناخت؛ اما هنوز هم به دوست داشتنش، اصرار میورزید.</p><p>- اومدی پسرم؟ بیا این بستنی مال توعه.</p><p>با لبخند به جمع خانوادگی که روی نیمکتهای پارک نشسته بودند، چشم دوخت. از روی جدولها رد شد و به سمت مادرش رفت.</p><p>- بستنی کیم گرفتین برای من؟</p><p>خواهر کوچکترش مهلا، با بدجنسی یک بستنی کیم جلوی صورت او گرفت و گفت:</p><p>- آره، اگه ناراضی برو عوضش کن!</p><p>مهراد با بی اعتنایی شانههایش را بالا انداخت و بستنی را از دست مهلا گرفت و گفت:</p><p>- مهم نیست، مفت باشه، کوفت باشه!</p><p>سپس جلد بستنی را باز کرد و یک گاز از آن کَند. بدون این که بشیند، نگاهش را به اطراف دوخت تا شاید مجدد سوفیا را ببیند!</p><p>- دنبال کسی میگردی؟</p><p>با حواس پرتی زیر لب زمزمه کرد:</p><p>- آره.</p><p>سپس به خود آمد و رو به چهرهی متعجب خواهرش، لبخند زد و گفت:</p><p>- دارم دنبال خانواده واقعیت میگردم!</p><p>مهلا چینی به بینیاش داد و پاهایش را بر روی هم انداخت.</p><p>- شوخیهات هم از مد رفته!</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="~مَهوا ~, post: 93613, member: 2071"] حرفش که تمام شد، غم در قلبش نشست. عادلانه نبود که اینگونه راجب او صحبت کند! لبهایش را بر روی هم فشرد و سرش را پایین انداخت. گرد و خاک کمی که روی کفشهای آل استار مشکیاش نشسته بود، به چشمش آمد. تمام احساساتی که طی این یک سال سرکوب کرده بود، در قلبش نشست و قطرهای اشک، از گوشهی چشمش پایین آمد. دلش میخواست برگردد به جایی که مهراد را دیده و هرچه حرف در دلش باقی مانده بود را به زبان بیاورد؛ اما جراتش را نداشت! سرش را به آرامی به طرفین تکان داد و سپس، فاصلهی باقی مانده تا ورودی پارک را طی کرد. از کنار گلها و آبنمای جلوی ورودی رد شد، بیآنکه به آنها توجه کند. جسمش در حال راه رفتن و ذهنش پی آدمی بود که آن را نادیده گرفته بود. گوشهی خیابان ایستاد تا فکر و خیالهایش، پر بکشند و دور شوند. امشب میبایست به تولد مادر بزرگش برود و نمیخواست آشفتگیاش، باعث سوژه فامیل شدنش شود! بند کولهاش را بر روی شانهاش مرتب کرد و بعد از کشیدن چند نفس عمیق، به سمت آن طرف خیابان رفت. خانهی مادر بزرگ در نزدیکی پارک بود و او، نمیبایست مسیر زیادی را طی کند. حین اینکه سوفیا به سمت خانهی مادربزرگ گام برمیداشت، مهراد دل از نیمکت کند و برخاست. - بمونم اینجا غصهی چی رو بخورم؟ نگاهش را به آسمان دوخت، به پرواز گنجشکها توجه کرد و زیر لب گفت: - میبینی حالم رو؟ یعنی قراره از این بدتر شم؟ دستهایش را درون جیب شلوارش مخفی کرد و بعد به سمت جلو گام برداشت. نقاب خونسردی، همسان گذشته بر روی صورتش نشست. دلش میخواست حداقل یک نفر متوجهی آشوب درونش شود؛ اما انگار آن فردی که او میخواست، هنوز متولد نشده بود! مجدد تک تک کلمات سوفیا را در ذهن مرور کرد، راست میگفت! او، دختری نبود که او میشناخت؛ اما هنوز هم به دوست داشتنش، اصرار میورزید. - اومدی پسرم؟ بیا این بستنی مال توعه. با لبخند به جمع خانوادگی که روی نیمکتهای پارک نشسته بودند، چشم دوخت. از روی جدولها رد شد و به سمت مادرش رفت. - بستنی کیم گرفتین برای من؟ خواهر کوچکترش مهلا، با بدجنسی یک بستنی کیم جلوی صورت او گرفت و گفت: - آره، اگه ناراضی برو عوضش کن! مهراد با بی اعتنایی شانههایش را بالا انداخت و بستنی را از دست مهلا گرفت و گفت: - مهم نیست، مفت باشه، کوفت باشه! سپس جلد بستنی را باز کرد و یک گاز از آن کَند. بدون این که بشیند، نگاهش را به اطراف دوخت تا شاید مجدد سوفیا را ببیند! - دنبال کسی میگردی؟ با حواس پرتی زیر لب زمزمه کرد: - آره. سپس به خود آمد و رو به چهرهی متعجب خواهرش، لبخند زد و گفت: - دارم دنبال خانواده واقعیت میگردم! مهلا چینی به بینیاش داد و پاهایش را بر روی هم انداخت. - شوخیهات هم از مد رفته! [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان دبران| میم.ز
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین