انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان دبران| میم.ز
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="~مَهوا ~" data-source="post: 131467" data-attributes="member: 2071"><p>***</p><p>یک هفته از ملاقات مهراد با سوفیا میگذشت. آنقدر خودش را سرگرم کار کرده بود که گاهی اوقات، حتی شبها هم به خانه نمیرفت و در همان رستوران میخوابید. امروز، روز دختر بود و رستوران، شلوغترین روزهای خود را سپری میکرد. مهراد بر روی صندلی چرخدارش نشسته و پاهایش را بر روی زمین میگذاشت و صندلی را به چپ و راست، هدایت میکرد. امروز نیاز داشت که از همهی آدمها دور باشد، گوشهای تنها بنشیند و در کتابهایش غرق شود؛ اما دنیا به او ثابت کرده بود که هیچوقت به نیازهای او، توجه نخواهد کرد.</p><p>تقهای به در خورد و سپس، با گفتن بله، به فرد پشت در اجازهی ورود داد. صندوقدار رستوران بود!</p><p>- ببخشید آقای بهمنی، من میتونم امشب زودتر برم؟</p><p>مهراد پلک محکمی زد، تکیهاش را از پشتی صندلی گرفت، مچ دست چپش را جلوی چشمهایش آورد و با دیدن عدد هفت که بر روی ساعتش نقش بسته بود، گفت:</p><p>- کسی هست جای شما بایسته؟</p><p>صندوقدار که یک دختر جوان بود، دستهایش را در هم گره زد، سرش را کمی پایین انداخت و گفت:</p><p>- آقا محمد گفتن کارهای آشپزخانه تموم شده و میتونن جای من بمونن.</p><p>- چرا یه آشپز باید جای صندوقدار بمونه؟</p><p>سر دختر سریع بالا آمد. رنگش پریده و لبهایش خشک شده بود.</p><p>- به خدا کارم گیره، بابام توی بیمارستان بستریه و امشب کسی نیست پیش اون بمونه.</p><p>مهراد دم عمیقی گرفت و حین اینکه آستینهای لباس چهارخانهاش را تا میزد، گفت:</p><p>- بسیار خب، خودم جای شما امشب توی صندوق میمونم و لطف کنین مجدد، این جوری مرخصی نگیرین!</p><p>لبخندی بر لبهای کشیده و خشک دختر نقش بست، از مهراد تشکر کرد و سپس، گامی به عقب برداشت و بدون اینکه در را ببندد، از اتاق بیرون رفت.</p><p>مهراد انگشتهایش را میان موهایش فرو کرد، کلافه از روی صندلی برخاست و بعد از برداشتن موبایلش از روی میز، از اتاق خارج شد. صدای شادی و خنده در رستوران پیچیده بود و گروه موسیقی که برای امشب دعوت کرده بود، درحال آماده شدن بودند تا اجرای خود را شروع کنند.</p><p>دستهایش را به داخل جیب شلوارش هدایت کرد و فضای رستوران را زیر نظر گرفت. ترکیب رنگ سفید، سبز و طلایی، هارمونی زیبایی ایجاد کرده و بوی غذا، در سراسر رستوران پخش شده بود.</p><p>مهراد سه قدم به چپ گام برداشت و پشت میز صندوقدار ایستاد. محمد بعد از اینکه سفارش مشتری را ثبت کرد، بر روی پاشنهی پا چرخید و رو به مهراد ایستاد. لبخند همیشگیاش را بر روی لبهایش نشاند و گفت:</p><p>- خسته نباشید!</p><p>مهراد دستش را بر روی شانهی او گذاشت و زمزمه کرد:</p><p>- ممنون، تو برو آشپزخونه، من اینجا میمونم.</p><p>محمد دستهایش را بالا آورد و گفت:</p><p>- نه اشکال نداره، من اینجا میمونم.</p><p>- نمیخوام کارهای آشپزخونه به مشکل بخوره، اونجا باشی بهتره!</p><p>محمد لبهایش را بر روی هم فشرد، نگاه سرسری به فضای رستوران انداخت و سپس گفت:</p><p>- چشم.</p><p>مهراد زیر لب از او تشکر کرد و بعد از رفتنش، بر روی صندلی صندوقدار نشست.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="~مَهوا ~, post: 131467, member: 2071"] *** یک هفته از ملاقات مهراد با سوفیا میگذشت. آنقدر خودش را سرگرم کار کرده بود که گاهی اوقات، حتی شبها هم به خانه نمیرفت و در همان رستوران میخوابید. امروز، روز دختر بود و رستوران، شلوغترین روزهای خود را سپری میکرد. مهراد بر روی صندلی چرخدارش نشسته و پاهایش را بر روی زمین میگذاشت و صندلی را به چپ و راست، هدایت میکرد. امروز نیاز داشت که از همهی آدمها دور باشد، گوشهای تنها بنشیند و در کتابهایش غرق شود؛ اما دنیا به او ثابت کرده بود که هیچوقت به نیازهای او، توجه نخواهد کرد. تقهای به در خورد و سپس، با گفتن بله، به فرد پشت در اجازهی ورود داد. صندوقدار رستوران بود! - ببخشید آقای بهمنی، من میتونم امشب زودتر برم؟ مهراد پلک محکمی زد، تکیهاش را از پشتی صندلی گرفت، مچ دست چپش را جلوی چشمهایش آورد و با دیدن عدد هفت که بر روی ساعتش نقش بسته بود، گفت: - کسی هست جای شما بایسته؟ صندوقدار که یک دختر جوان بود، دستهایش را در هم گره زد، سرش را کمی پایین انداخت و گفت: - آقا محمد گفتن کارهای آشپزخانه تموم شده و میتونن جای من بمونن. - چرا یه آشپز باید جای صندوقدار بمونه؟ سر دختر سریع بالا آمد. رنگش پریده و لبهایش خشک شده بود. - به خدا کارم گیره، بابام توی بیمارستان بستریه و امشب کسی نیست پیش اون بمونه. مهراد دم عمیقی گرفت و حین اینکه آستینهای لباس چهارخانهاش را تا میزد، گفت: - بسیار خب، خودم جای شما امشب توی صندوق میمونم و لطف کنین مجدد، این جوری مرخصی نگیرین! لبخندی بر لبهای کشیده و خشک دختر نقش بست، از مهراد تشکر کرد و سپس، گامی به عقب برداشت و بدون اینکه در را ببندد، از اتاق بیرون رفت. مهراد انگشتهایش را میان موهایش فرو کرد، کلافه از روی صندلی برخاست و بعد از برداشتن موبایلش از روی میز، از اتاق خارج شد. صدای شادی و خنده در رستوران پیچیده بود و گروه موسیقی که برای امشب دعوت کرده بود، درحال آماده شدن بودند تا اجرای خود را شروع کنند. دستهایش را به داخل جیب شلوارش هدایت کرد و فضای رستوران را زیر نظر گرفت. ترکیب رنگ سفید، سبز و طلایی، هارمونی زیبایی ایجاد کرده و بوی غذا، در سراسر رستوران پخش شده بود. مهراد سه قدم به چپ گام برداشت و پشت میز صندوقدار ایستاد. محمد بعد از اینکه سفارش مشتری را ثبت کرد، بر روی پاشنهی پا چرخید و رو به مهراد ایستاد. لبخند همیشگیاش را بر روی لبهایش نشاند و گفت: - خسته نباشید! مهراد دستش را بر روی شانهی او گذاشت و زمزمه کرد: - ممنون، تو برو آشپزخونه، من اینجا میمونم. محمد دستهایش را بالا آورد و گفت: - نه اشکال نداره، من اینجا میمونم. - نمیخوام کارهای آشپزخونه به مشکل بخوره، اونجا باشی بهتره! محمد لبهایش را بر روی هم فشرد، نگاه سرسری به فضای رستوران انداخت و سپس گفت: - چشم. مهراد زیر لب از او تشکر کرد و بعد از رفتنش، بر روی صندلی صندوقدار نشست. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان دبران| میم.ز
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین