انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان دبران| میم.ز
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="~مَهوا ~" data-source="post: 131104" data-attributes="member: 2071"><p>- هستم، ولی تو مثل همیشه عادت نداری من رو ببینی!</p><p>سوفیا ثابت سرجایش ماند. او پشت سرش ایستاده بود! نمیخواست به عقب برگردد و به او بنگرد. زبانی بر روی لبش کشید، نگاهش را به روبهرو دوخت و به آرامی لب زد:</p><p>- آدم یه صحنه منزجر کننده رو دوبار نمیبینه!</p><p>مهراد، دستی به صورتش کشید و گامی به جلو برداشت. فاصلهاش با سوفیا، تنها سه قدم بود!</p><p>- یه زخم به زخمهام اضافه نکن سوفیا، خواهش میکنم.</p><p>سوفیا پوزخندی بر روی لب نشاند، دستهایش را در سینه جمع کرد و به سمت نزدیکترین نیمکت که کنار یک بوته گل رز بود، رفت.</p><p>مهراد کلافه دستش را میان موهایش فرو برد. اینبار قلبش تیر نمیکشید، فریاد میزد؛ فریاد خستگی!</p><p>حین این که مهراد دو دل بود تا به سوفیا نزدیک شود یا نه، سوفیا بر روی نیمکت نشست و پاهایش را بر روی هم انداخت. چشمهایش به جلو نگاه میکردند اما ذهنش، زیبایی درختهای اطرافش را نمیدید؛ چرا که تنها به دنبال پاسخی برای این مصیبت میگشت!</p><p>مهراد برای او همیشه مصیبت بود. انگشتهایش را در هم قفل کرد و پلکهایش را با تردید بست. سلول به سلول بدنش میگفتند که اگر پلکهایت را ببندی و سپس بگشایی، صورت مهراد جلوی چشمهایت نقش میبندد؛ اما دلش میخواست لج کند، شاید هم نیاز داشت به توجهای که از سمت او نصیبش میشد!</p><p>لب پایینش را به داخل دهانش هدایت کرد و حین اینکه در دل خودش را دیوانه خطاب میکرد، به آرامی پلکهایش را گشود.</p><p>با دیدن مهراد که جلوی او زانو زده بود، لبخند غمگینی بر روی لبش نقش بست. تند تند پلک زد تا مبادا اشکی از چشمهایش سرازیر شود.</p><p>- بلند شو برو... .</p><p>حرفش تمام نشده بود که مهراد، با غم لب زد:</p><p>- میدونم، ممکنه یکی من رو ببینه؛ ولی بذار ببینمت، بذار کنارت نفس عمیق بکشم، بذار... .</p><p>ادامهی حرفش را خورد، مثل بغضی که در گلویش رخنه کرده بود. این همه احساسات آن هم برای یک مرد، زیادی تمسخرآمیز بود.</p><p>سوفیا، گرهی دستهایش را باز کرد. دیگر صدای اذان به گوش نمیرسید، در اصل صدای هیچ چیز را نمیشنید. قلبش محکم میکوبید و عقلش، فریاد میکشید که سوفیا خر نشو! دستهایش را دو طرفش گذاشت و با مکث، از روی نیمکت آهنی بلند شد.</p><p>- بسه مهراد، تمومش کن، داری خستهام میکنی!</p><p>مهراد به آرامی از روی زمین برخاست. زانوهایش خاکی شده و او، توجهای به نامرتبی لباسهایش نکرد. گامی به عقب برداشت، دستهایش را در جیب شلوار ذغالیاش مخفی کرد و گفت:</p><p>- باشه!</p><p>سپس میان چشمهای بهت زدهی سوفیا، چند گام به عقب برداشت. بعد از اینکه توانست دل از چشمهای او بِکَند، بر روی پاشنهی پا چرخید و به سمت درب بیمارستان به راه افتاد. طبق خواستهی دختر پیش رفته بود، اما ذهن سوفیا پی این بود که چرا به گفتن یک کلمه، کفایت کرد!</p><p>***</p><p>« پس از صد بار جانم را که سوزانیدهای از غم</p><p>چو با من در نمیسازی، مساز، اینبار من رفتم</p><p>- اوحدی »</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="~مَهوا ~, post: 131104, member: 2071"] - هستم، ولی تو مثل همیشه عادت نداری من رو ببینی! سوفیا ثابت سرجایش ماند. او پشت سرش ایستاده بود! نمیخواست به عقب برگردد و به او بنگرد. زبانی بر روی لبش کشید، نگاهش را به روبهرو دوخت و به آرامی لب زد: - آدم یه صحنه منزجر کننده رو دوبار نمیبینه! مهراد، دستی به صورتش کشید و گامی به جلو برداشت. فاصلهاش با سوفیا، تنها سه قدم بود! - یه زخم به زخمهام اضافه نکن سوفیا، خواهش میکنم. سوفیا پوزخندی بر روی لب نشاند، دستهایش را در سینه جمع کرد و به سمت نزدیکترین نیمکت که کنار یک بوته گل رز بود، رفت. مهراد کلافه دستش را میان موهایش فرو برد. اینبار قلبش تیر نمیکشید، فریاد میزد؛ فریاد خستگی! حین این که مهراد دو دل بود تا به سوفیا نزدیک شود یا نه، سوفیا بر روی نیمکت نشست و پاهایش را بر روی هم انداخت. چشمهایش به جلو نگاه میکردند اما ذهنش، زیبایی درختهای اطرافش را نمیدید؛ چرا که تنها به دنبال پاسخی برای این مصیبت میگشت! مهراد برای او همیشه مصیبت بود. انگشتهایش را در هم قفل کرد و پلکهایش را با تردید بست. سلول به سلول بدنش میگفتند که اگر پلکهایت را ببندی و سپس بگشایی، صورت مهراد جلوی چشمهایت نقش میبندد؛ اما دلش میخواست لج کند، شاید هم نیاز داشت به توجهای که از سمت او نصیبش میشد! لب پایینش را به داخل دهانش هدایت کرد و حین اینکه در دل خودش را دیوانه خطاب میکرد، به آرامی پلکهایش را گشود. با دیدن مهراد که جلوی او زانو زده بود، لبخند غمگینی بر روی لبش نقش بست. تند تند پلک زد تا مبادا اشکی از چشمهایش سرازیر شود. - بلند شو برو... . حرفش تمام نشده بود که مهراد، با غم لب زد: - میدونم، ممکنه یکی من رو ببینه؛ ولی بذار ببینمت، بذار کنارت نفس عمیق بکشم، بذار... . ادامهی حرفش را خورد، مثل بغضی که در گلویش رخنه کرده بود. این همه احساسات آن هم برای یک مرد، زیادی تمسخرآمیز بود. سوفیا، گرهی دستهایش را باز کرد. دیگر صدای اذان به گوش نمیرسید، در اصل صدای هیچ چیز را نمیشنید. قلبش محکم میکوبید و عقلش، فریاد میکشید که سوفیا خر نشو! دستهایش را دو طرفش گذاشت و با مکث، از روی نیمکت آهنی بلند شد. - بسه مهراد، تمومش کن، داری خستهام میکنی! مهراد به آرامی از روی زمین برخاست. زانوهایش خاکی شده و او، توجهای به نامرتبی لباسهایش نکرد. گامی به عقب برداشت، دستهایش را در جیب شلوار ذغالیاش مخفی کرد و گفت: - باشه! سپس میان چشمهای بهت زدهی سوفیا، چند گام به عقب برداشت. بعد از اینکه توانست دل از چشمهای او بِکَند، بر روی پاشنهی پا چرخید و به سمت درب بیمارستان به راه افتاد. طبق خواستهی دختر پیش رفته بود، اما ذهن سوفیا پی این بود که چرا به گفتن یک کلمه، کفایت کرد! *** « پس از صد بار جانم را که سوزانیدهای از غم چو با من در نمیسازی، مساز، اینبار من رفتم - اوحدی » [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان دبران| میم.ز
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین