انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان دبران| میم.ز
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="~مَهوا ~" data-source="post: 129840" data-attributes="member: 2071"><p>نگاه سرگردانش را به اطراف دوخت تا بتواند اثری از مادربزرگش پیدا کند. پردههای اکثر تختها کشیده بود و او نمیتوانست به همین راحتی او را بیابد. دم عمیقی گرفت و سپس، به سمت پرستاری که در پذیرش ایستاده بود رفت. دستهایش را در هم قلاب کرد و لب زد:</p><p>- ببخشید!</p><p>پرستار بدون آنکه سرش را بالا بیاورد، با خودکار چیزی روی کاغذ نوشت و گفت:</p><p>- بله؟</p><p>- یه پیرزن با علائم الزایمر به اسم رعنا فرحان اینجا نیاوردن؟</p><p>پرستار صورتش را بالا آورد و با چشمهایی که نشان میداد مدت زمان زیادی نخوابیده است، گفت:</p><p>- نه امروز کسی با این نشونی رو اینجا نیاوردن!</p><p>سوفیا نفسش را به آرامی بیرون فرستاد، گامی به عقب برداشت و حین اینکه زیر لب از پرستار تشکر میکرد، به سمت درب اورژانس گام برداشت.</p><p>- آخه از کدوم گوری پیدات کنم من؟ اصلا چرا باید بیای سراغم؟</p><p>با حرص پلکهایش را بر روی هم فشرد و از اورژانس ییرون آمد. مجدد اطراف محوطه را زیر نظر گرفت و با قدمهای آرام از بیمارستان خارج شد. اگر در این لحظه، کسی به او زنگ میزد و میگفت که مادر بزرگش را پیدا کردهاند، یک شیرینی درست و حسابی به او میداد. در همین فکر و خیالات بود که با شنیدن صدای آشنایی، بر روی پاشنهی پا چرخید و به پشت سرش نگاه کرد. با بهت گامی به جلو برداشت. توان حرف زدن از او سلب شده بود و تنها توانست دست راستش را بر روی صورتش بکشد. به آرامی زیر لب زمزمه کرد:</p><p>- خدایا شکرت!</p><p>سپس سعی کرد از بهت بیرون آمده، فاصلهی کمی که با مادربزرگش را داشت پر کند و او را محکم در آغوش بکشد. </p><p>- کجا بودی آخه؟</p><p>مادر بزرگ، دستهای چروکیدهاش را به دور کمر سوفیا حلقه کرد و گفت:</p><p>- اومدم دنبال تو.</p><p>سوفیا او را از خود جدا کرد و حین اینکه به سمت نیمکت نزدیک بیمارستان گام برمیداشت، گفت:</p><p>- زنگ میزدی بهم، من میاومدم پیشت!</p><p>- آخه گفتم، ولی کسی به حرفم گوش نکرد. اون زنِ که توی خونهاس خیلی بداخلاقه مادر!</p><p>سوفیا به او کمک کرد تا بنشیند و با تاسف به زنی چشم دوخت که دختر خودش را نمیشناخت. غم در قلبش لانه کرد. دستش را درون کیفش برد و بعد از برداشتن موبایلش، کنار او بر روی نیمکت جا گرفت و گفت:</p><p>- حالا چه کارم داشتی؟</p><p>برق در چشمهای مادر بزرگ پدیدار گشت و لبهایش به خنده باز شدند.</p><p>- بهمن رو پیدا کردم، الان میدونم کجاست!</p><p>سوفیا لبخند گیجی زد و گفت:</p><p>- بهمن کیه؟</p><p>سپس، رمز موبایل را زد و شمارهی عمهاش را گرفت. مادر بزرگ از این فرصت استفاده کرد و سریع از روی نیمکت برخاست و حین اینکه به سمت درب بیمارستان پا تند میکرد، گفت:</p><p>- اینجاست، الان دیدمش!</p><p>سوفیا سریع از روی نیمکت بلند شد و به دنبال او به راه افتاد. </p><p>- کسی اینجا نیست مامان بزرگ!</p><p>اما مادر بزرگ گوشش به این حرفها بدهکار نبود و عمهاش هم گویا، قصد جواب دادن نداشت. ناامید از جواب ندادنش، تماس را قطع کرد و برای یک ثانیه، نگاهش را به کیفش دوخت تا موبایل به درستی درون آن جا بگیرد. در همین فاصلهی کم، صدای افتادن مادر بزرگ از روی پلههای جلوی اورژانس به گوشش رسید و ثانیهای بعد، صدای جیغش محوطهی بیمارستان را پر کرد.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="~مَهوا ~, post: 129840, member: 2071"] نگاه سرگردانش را به اطراف دوخت تا بتواند اثری از مادربزرگش پیدا کند. پردههای اکثر تختها کشیده بود و او نمیتوانست به همین راحتی او را بیابد. دم عمیقی گرفت و سپس، به سمت پرستاری که در پذیرش ایستاده بود رفت. دستهایش را در هم قلاب کرد و لب زد: - ببخشید! پرستار بدون آنکه سرش را بالا بیاورد، با خودکار چیزی روی کاغذ نوشت و گفت: - بله؟ - یه پیرزن با علائم الزایمر به اسم رعنا فرحان اینجا نیاوردن؟ پرستار صورتش را بالا آورد و با چشمهایی که نشان میداد مدت زمان زیادی نخوابیده است، گفت: - نه امروز کسی با این نشونی رو اینجا نیاوردن! سوفیا نفسش را به آرامی بیرون فرستاد، گامی به عقب برداشت و حین اینکه زیر لب از پرستار تشکر میکرد، به سمت درب اورژانس گام برداشت. - آخه از کدوم گوری پیدات کنم من؟ اصلا چرا باید بیای سراغم؟ با حرص پلکهایش را بر روی هم فشرد و از اورژانس ییرون آمد. مجدد اطراف محوطه را زیر نظر گرفت و با قدمهای آرام از بیمارستان خارج شد. اگر در این لحظه، کسی به او زنگ میزد و میگفت که مادر بزرگش را پیدا کردهاند، یک شیرینی درست و حسابی به او میداد. در همین فکر و خیالات بود که با شنیدن صدای آشنایی، بر روی پاشنهی پا چرخید و به پشت سرش نگاه کرد. با بهت گامی به جلو برداشت. توان حرف زدن از او سلب شده بود و تنها توانست دست راستش را بر روی صورتش بکشد. به آرامی زیر لب زمزمه کرد: - خدایا شکرت! سپس سعی کرد از بهت بیرون آمده، فاصلهی کمی که با مادربزرگش را داشت پر کند و او را محکم در آغوش بکشد. - کجا بودی آخه؟ مادر بزرگ، دستهای چروکیدهاش را به دور کمر سوفیا حلقه کرد و گفت: - اومدم دنبال تو. سوفیا او را از خود جدا کرد و حین اینکه به سمت نیمکت نزدیک بیمارستان گام برمیداشت، گفت: - زنگ میزدی بهم، من میاومدم پیشت! - آخه گفتم، ولی کسی به حرفم گوش نکرد. اون زنِ که توی خونهاس خیلی بداخلاقه مادر! سوفیا به او کمک کرد تا بنشیند و با تاسف به زنی چشم دوخت که دختر خودش را نمیشناخت. غم در قلبش لانه کرد. دستش را درون کیفش برد و بعد از برداشتن موبایلش، کنار او بر روی نیمکت جا گرفت و گفت: - حالا چه کارم داشتی؟ برق در چشمهای مادر بزرگ پدیدار گشت و لبهایش به خنده باز شدند. - بهمن رو پیدا کردم، الان میدونم کجاست! سوفیا لبخند گیجی زد و گفت: - بهمن کیه؟ سپس، رمز موبایل را زد و شمارهی عمهاش را گرفت. مادر بزرگ از این فرصت استفاده کرد و سریع از روی نیمکت برخاست و حین اینکه به سمت درب بیمارستان پا تند میکرد، گفت: - اینجاست، الان دیدمش! سوفیا سریع از روی نیمکت بلند شد و به دنبال او به راه افتاد. - کسی اینجا نیست مامان بزرگ! اما مادر بزرگ گوشش به این حرفها بدهکار نبود و عمهاش هم گویا، قصد جواب دادن نداشت. ناامید از جواب ندادنش، تماس را قطع کرد و برای یک ثانیه، نگاهش را به کیفش دوخت تا موبایل به درستی درون آن جا بگیرد. در همین فاصلهی کم، صدای افتادن مادر بزرگ از روی پلههای جلوی اورژانس به گوشش رسید و ثانیهای بعد، صدای جیغش محوطهی بیمارستان را پر کرد. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان دبران| میم.ز
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین