انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان دبران| میم.ز
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="~مَهوا ~" data-source="post: 129838" data-attributes="member: 2071"><p>درب سفید رنگ کمد را گشود و مانتوی کتی یاسی رنگش را بیرون کشید. شال مشکی و شلوار بگ، انتخابهای بعدیاش بودند. آماده شدنش کمتر از پنج دقیقه طول کشید و بیآنکه حواسش باشد تا قرمزی روی پیشانیاش را بپوشاند، کیف دستی و موبایلش را برداشت و از خانه بیرون زد. در دل به خواهرش نگار حسادت کرد، چون همیشه به بهانهی درس و کار خودش را از این ماجراها دور میکرد؛ اما او نمیتوانست چرا که وجدانش در یک سری موارد، به اوچنین اجازهای نمیداد!</p><p>دم عمیقی گرفت و هوای مطبوع بهار را درون ریههایش حبس کرد. خیابان خلوت بود و او راضی از این ماجرا، به قدمهایش سرعت بخشید تا به سراغ اولین بیمارستان نزدیک خانهشان برود. شالش را بر روی سرش مرتب کرد و سپس، به آن طرف خیابان گام برداشت. اگر شانس داشت، مادر بزرگش او را همسان سایر آدمها، به فراموشی میسپرد؛ اما متاسفانه تنها کسانی که به یاد داشت، سوفیا بود و پسر عمهاش که دوسالی میشد به یک شهر دیگر رفته بود و سراغی از مادر بزرگش نمیگرفت.</p><p>سوفیا دستهایش را در سینه جمع کرد و به قدمهایش سرعت بیشتری بخشید. هرچه زودتر مادر بزرگ پیدا میشد، او لحظات بیشتری را درون اتاقش سپری میکرد و به افکارش فرصت جولان دادن، میداد!</p><p>لب پایینیاش را به درون دهانش هدایت کرد و سپس، با دقت به اسم خیابان ها چشم دوخت. تنها دو خیابان دیگر با بیمارستان فاصله داشت.</p><p>- امیدوارم پیداش کرده باشن تا من به دردسر نیوفتم!</p><p>کنار خط عابر پیاده ایستاد و منتظر ماند تا چراغ سبز شود و حین اینکه موبایلش را از داخل کیف بیرون میآورد، لب زد:</p><p>- حالا چرا باید سراغ من رو بگیره؟</p><p>صفحهی خاموش موبایل را جلوی صورتش گرفت تا مرتب بودن شالش را بررسی کند. با دیدن پیشانیاش یادش افتاد که قرمزی آن را نپوشانده!</p><p>با غم نگاه از تصویرش گرفت و شانههایش را بالا انداخت.</p><p>- به کتفم!</p><p>سپس از خط عابر پیاده رد شد تا زودتر به بیمارستان برسد. هرچه که به بیمارستان نزدیک میشد، به تعداد ماشینها افزوده و سر و صدای آدمها بیشتر میشد.</p><p>با دیدن تابلوی بیمارستان، نفس عمیقی کشید و به آرامی لب زد:</p><p>- تو رو خدا این جا باش، من حوصله ندارم برم بیمارستان بعدی رو بگردم!</p><p>لبخند محوی بر روی صورت نشاند و فاصلهی خودش را با بیمارستان کمتر و کمتر کرد. صدای گریهی یک زن، خدشه بر روحش میانداخت و سفیدی سر یک بچه که خبر از سرطانش میداد، مثل خار در چشمش فرو رفت و نزدیک بود که قطره اشکی از گوشهی چشمش سرازیر شود.</p><p>سعی کرد به گوشهایش اجازهی شنیدن ندهد و با برداشتن گامهایی طولانی، از کنار گلهای کار شده در محوطهی بیمارستان رد شد و به اورژانس رسید. مجدد شالش را مرتب کرد و سپس، جلوی در ایستاد. بعد از باز شدنش، به سمت پذیرش گام برداشت. بوی الکل زیر بینیاش و صدای مردی که از درد فریاد میکشید، در گوشش پیچید.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="~مَهوا ~, post: 129838, member: 2071"] درب سفید رنگ کمد را گشود و مانتوی کتی یاسی رنگش را بیرون کشید. شال مشکی و شلوار بگ، انتخابهای بعدیاش بودند. آماده شدنش کمتر از پنج دقیقه طول کشید و بیآنکه حواسش باشد تا قرمزی روی پیشانیاش را بپوشاند، کیف دستی و موبایلش را برداشت و از خانه بیرون زد. در دل به خواهرش نگار حسادت کرد، چون همیشه به بهانهی درس و کار خودش را از این ماجراها دور میکرد؛ اما او نمیتوانست چرا که وجدانش در یک سری موارد، به اوچنین اجازهای نمیداد! دم عمیقی گرفت و هوای مطبوع بهار را درون ریههایش حبس کرد. خیابان خلوت بود و او راضی از این ماجرا، به قدمهایش سرعت بخشید تا به سراغ اولین بیمارستان نزدیک خانهشان برود. شالش را بر روی سرش مرتب کرد و سپس، به آن طرف خیابان گام برداشت. اگر شانس داشت، مادر بزرگش او را همسان سایر آدمها، به فراموشی میسپرد؛ اما متاسفانه تنها کسانی که به یاد داشت، سوفیا بود و پسر عمهاش که دوسالی میشد به یک شهر دیگر رفته بود و سراغی از مادر بزرگش نمیگرفت. سوفیا دستهایش را در سینه جمع کرد و به قدمهایش سرعت بیشتری بخشید. هرچه زودتر مادر بزرگ پیدا میشد، او لحظات بیشتری را درون اتاقش سپری میکرد و به افکارش فرصت جولان دادن، میداد! لب پایینیاش را به درون دهانش هدایت کرد و سپس، با دقت به اسم خیابان ها چشم دوخت. تنها دو خیابان دیگر با بیمارستان فاصله داشت. - امیدوارم پیداش کرده باشن تا من به دردسر نیوفتم! کنار خط عابر پیاده ایستاد و منتظر ماند تا چراغ سبز شود و حین اینکه موبایلش را از داخل کیف بیرون میآورد، لب زد: - حالا چرا باید سراغ من رو بگیره؟ صفحهی خاموش موبایل را جلوی صورتش گرفت تا مرتب بودن شالش را بررسی کند. با دیدن پیشانیاش یادش افتاد که قرمزی آن را نپوشانده! با غم نگاه از تصویرش گرفت و شانههایش را بالا انداخت. - به کتفم! سپس از خط عابر پیاده رد شد تا زودتر به بیمارستان برسد. هرچه که به بیمارستان نزدیک میشد، به تعداد ماشینها افزوده و سر و صدای آدمها بیشتر میشد. با دیدن تابلوی بیمارستان، نفس عمیقی کشید و به آرامی لب زد: - تو رو خدا این جا باش، من حوصله ندارم برم بیمارستان بعدی رو بگردم! لبخند محوی بر روی صورت نشاند و فاصلهی خودش را با بیمارستان کمتر و کمتر کرد. صدای گریهی یک زن، خدشه بر روحش میانداخت و سفیدی سر یک بچه که خبر از سرطانش میداد، مثل خار در چشمش فرو رفت و نزدیک بود که قطره اشکی از گوشهی چشمش سرازیر شود. سعی کرد به گوشهایش اجازهی شنیدن ندهد و با برداشتن گامهایی طولانی، از کنار گلهای کار شده در محوطهی بیمارستان رد شد و به اورژانس رسید. مجدد شالش را مرتب کرد و سپس، جلوی در ایستاد. بعد از باز شدنش، به سمت پذیرش گام برداشت. بوی الکل زیر بینیاش و صدای مردی که از درد فریاد میکشید، در گوشش پیچید. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان دبران| میم.ز
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین