انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان جهان من| ملیکا ملازاده
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="خانوم ماه" data-source="post: 130834" data-attributes="member: 5604"><p>پارت سی و شیش</p><p></p><p>لیا برای جلوگیری از درگیری از افرادش خواسته بود محافظت از امنیت شهر رو به بسیجیها بسپارن و به مکانهایی برای استراحت برن، اما آماده باشند که این آمادگی بدرد خورد و چند ساعت بعد </p><p>وقتی افراد مختلف در مکانهای مختلف از این بیثباتی استفاده کردن و به دزدی و غارت خونهها، یا مغازههایی که از ترس در مغازهشون رو بسته بودن و به خونههاشون پناه میبردن حمله میکردن مجبور به مداخله شدن، و تا صبح حزباللهها از مراکز شهر و روستاها و معترضین از محلهها مراقب میکردن و بارها در قسمت های مختلف باهم دعواشون شده بود و در این صورت نیرو انتظامی که از شدت خستگی و بیخوابی این مدت زیر چشمهاشون گود افتاده بود مداخله میکردن. فرمانده نیروی انتظامی یک روز پیش لیا اومد. </p><p>_ تعداد زیادی از سرهنگهای ما به خارج کشور رفتن و سربازها هم فراری شدن. رهبری شما برای افراد خودتون ضعیفه. شما اینور یک چیزی میگین اما اونها کار خودشون رو انجام میدن. برای من آروم کردن شرایط و مراقبت از مردم و اموالشون به اندازه کافی سخت هست این درگیریها دیگه از کار میندازمون پس بهتره خودتون فکری برای بچههاتون بکنید اگه نه مجبور به سرکوب مسلحانه درگیریها هستیم. </p><p>حدوداً ده روز به این شکل گذشت و هنوز معلوم نبود چه خبر قراره باشه. صبحها موافقها راهپیمایی راه میانداختن و شبها معترضین اعتراضات میکردن. نیروی انتظامی و سپاه، محتاطانه بجای رویه خشن از راه محبت وارد شده بودن و بعد از امن سازی جای افراد مهم شهر که </p><p>فرار نکرده یا به دست یکی از دو گروه نیفتاده برای امنیت شهرها اقدام میکردن. حزب الله اگه مسئولی رو میگرفت که بهش شک خیانت و دزدی بود به پادگان ها تحویل میداد و معترضین هم توی زندانهای در دست زندانیشون میکرد. لیا دستور گرفتن این زندان ها رو داده بود. </p><p>_ در صورت توافق نکردن سر قدرت ممکن به مبادره این زندانیها احتیاجی بشه پس بهتره جایی نگهشون داریم که قلب تجمع و مناطق در دست ما باشه. </p><p>بعضی از علما شهر هم مورد هجوم و حمله معترضین قرار گرفته بودن که سپاه مسئول محافظت ازشون شد. با اینکه بنظر میاومد لیا پیروز شده اما هنوز هیچ نقش رسمی نگرفته بود و این طرفدارهاش رو نگران میکرد. من کمتر با سپاه در ارتباط بودم تا شناخته نشم و بیشتر صحبتم هم با اون بیسیم بود، که گاهی لیاقت شنیدن صدای حضرت آقا رو هم پیدا میکردم. یکی از نگرانیهای آقا سلامتی خانواده مسئولین خاطب بودن. خیلی از خانوادهها زودتر از مردان خانواده از کشور بیرون رفته بودن، اما خیلی از خانوادهها مونده بودن و حمله معترضین به اموالشون و حتی به کتک خوردن بچههاشون ختم شده بود، و تا جایی که تونسته بودن خودشون رو به سپاه رسونده و گروهی هم پناهندهی لیا شدن.</p><p>توی این مدت من هیچکاری نتونسته بودم انجام بدم و احساس بدرد بخوری میکردم. تقریبا از نوجوونی که این مطلب رو خونده بودم: </p><p>)بچهها بیایید یه کاری کنید، که امام زمان</p><p>برنامههایِ خودش رو رویِ ما پیاده کنه.</p><p>ما اون مأموریت خاص آقا رو انجام بدیم!</p><p>این یه رابطهی خصوصی با امام زمان میخواد!</p><p>این یه نصفِ شب گریه کردنهایِ خاص میخواد! </p><p>"حاج حسین یکتا"</p><p>تمام تلاشم رو کرده بودم همیشه در حال کاری باشم که این احساس به سراغم نیاد و تا حدی هم موفق بودم اما بعد از سالها توی سختترین شرایط این حس بهم روی آورده بود. دیگه حتی کشتن لیا هم صلاح نبود، نه به صلاح کشور نه به صلاح قلبم. </p><p>بلاخره بعد از سه روز رهبر فرمان دادن که به زودی شرایط انتخابات مجلس اعلام میشه و این خبرِ امیدبخش برای مردم چاره ای جز صبر نذاشت. از فردای این خبر کاسبها جرأت کردن چند ساعتی در روز با وجود مشکلاتی از جمله دعواهای توی مغازشون، یا خشونت یک گروه که تو طرفدار گروه دیگهای یا اعتراض برای گرانفروشی و... . باز کنند. پیش لیا اومدن. </p><p>_ ما این یک سال و نیم از شما حمایت کردیم حقمون این رفتار نیست. </p><p> لیا... دیگه به من محل نمیداد و من هم فرصتی برای فکر کردن به اون نداشتم، اما یک روز اون دختر زینب به سمتم اومد و با ایما و اشاره سعی </p><p>داشت چیزی بگه. </p><p>_ چیزی شده؟</p><p>به چند جای لباسم اشاره کرد. نگاه کردم، پاره شده بود.</p><p>- آره، داغون شده.</p><p>با اشاراتی که هر دومون رو به سختی انداخت گفت، بهتره به بازار بریم تا لباس بخریم. خندیدم.</p><p>- نیازی نیست.</p><p>پاش رو به زمین کوبید که خندهام بیشتر شد.</p><p>- باشه، خودم میرم.</p><p>با اشاره دست گفت "یک روز وقت داری". دیگه داشتم راحت میخندیدم.</p><p>- باشه، باشه.</p><p>اون روز توی بارون به بازار رفتم و برای خودم پیراهن آبی رنگی گرفتم. وقتی زینب رو از دور دیدم با سر، کارم رو تایید کرد. یک روز نیکرو خبری رو داد که به لیا برسونم. متوجه نشدم چرا از من خواست این کار رو بکنم، اما توی چشمهاش برق خاصی بود.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="خانوم ماه, post: 130834, member: 5604"] پارت سی و شیش لیا برای جلوگیری از درگیری از افرادش خواسته بود محافظت از امنیت شهر رو به بسیجیها بسپارن و به مکانهایی برای استراحت برن، اما آماده باشند که این آمادگی بدرد خورد و چند ساعت بعد وقتی افراد مختلف در مکانهای مختلف از این بیثباتی استفاده کردن و به دزدی و غارت خونهها، یا مغازههایی که از ترس در مغازهشون رو بسته بودن و به خونههاشون پناه میبردن حمله میکردن مجبور به مداخله شدن، و تا صبح حزباللهها از مراکز شهر و روستاها و معترضین از محلهها مراقب میکردن و بارها در قسمت های مختلف باهم دعواشون شده بود و در این صورت نیرو انتظامی که از شدت خستگی و بیخوابی این مدت زیر چشمهاشون گود افتاده بود مداخله میکردن. فرمانده نیروی انتظامی یک روز پیش لیا اومد. _ تعداد زیادی از سرهنگهای ما به خارج کشور رفتن و سربازها هم فراری شدن. رهبری شما برای افراد خودتون ضعیفه. شما اینور یک چیزی میگین اما اونها کار خودشون رو انجام میدن. برای من آروم کردن شرایط و مراقبت از مردم و اموالشون به اندازه کافی سخت هست این درگیریها دیگه از کار میندازمون پس بهتره خودتون فکری برای بچههاتون بکنید اگه نه مجبور به سرکوب مسلحانه درگیریها هستیم. حدوداً ده روز به این شکل گذشت و هنوز معلوم نبود چه خبر قراره باشه. صبحها موافقها راهپیمایی راه میانداختن و شبها معترضین اعتراضات میکردن. نیروی انتظامی و سپاه، محتاطانه بجای رویه خشن از راه محبت وارد شده بودن و بعد از امن سازی جای افراد مهم شهر که فرار نکرده یا به دست یکی از دو گروه نیفتاده برای امنیت شهرها اقدام میکردن. حزب الله اگه مسئولی رو میگرفت که بهش شک خیانت و دزدی بود به پادگان ها تحویل میداد و معترضین هم توی زندانهای در دست زندانیشون میکرد. لیا دستور گرفتن این زندان ها رو داده بود. _ در صورت توافق نکردن سر قدرت ممکن به مبادره این زندانیها احتیاجی بشه پس بهتره جایی نگهشون داریم که قلب تجمع و مناطق در دست ما باشه. بعضی از علما شهر هم مورد هجوم و حمله معترضین قرار گرفته بودن که سپاه مسئول محافظت ازشون شد. با اینکه بنظر میاومد لیا پیروز شده اما هنوز هیچ نقش رسمی نگرفته بود و این طرفدارهاش رو نگران میکرد. من کمتر با سپاه در ارتباط بودم تا شناخته نشم و بیشتر صحبتم هم با اون بیسیم بود، که گاهی لیاقت شنیدن صدای حضرت آقا رو هم پیدا میکردم. یکی از نگرانیهای آقا سلامتی خانواده مسئولین خاطب بودن. خیلی از خانوادهها زودتر از مردان خانواده از کشور بیرون رفته بودن، اما خیلی از خانوادهها مونده بودن و حمله معترضین به اموالشون و حتی به کتک خوردن بچههاشون ختم شده بود، و تا جایی که تونسته بودن خودشون رو به سپاه رسونده و گروهی هم پناهندهی لیا شدن. توی این مدت من هیچکاری نتونسته بودم انجام بدم و احساس بدرد بخوری میکردم. تقریبا از نوجوونی که این مطلب رو خونده بودم: )بچهها بیایید یه کاری کنید، که امام زمان برنامههایِ خودش رو رویِ ما پیاده کنه. ما اون مأموریت خاص آقا رو انجام بدیم! این یه رابطهی خصوصی با امام زمان میخواد! این یه نصفِ شب گریه کردنهایِ خاص میخواد! "حاج حسین یکتا" تمام تلاشم رو کرده بودم همیشه در حال کاری باشم که این احساس به سراغم نیاد و تا حدی هم موفق بودم اما بعد از سالها توی سختترین شرایط این حس بهم روی آورده بود. دیگه حتی کشتن لیا هم صلاح نبود، نه به صلاح کشور نه به صلاح قلبم. بلاخره بعد از سه روز رهبر فرمان دادن که به زودی شرایط انتخابات مجلس اعلام میشه و این خبرِ امیدبخش برای مردم چاره ای جز صبر نذاشت. از فردای این خبر کاسبها جرأت کردن چند ساعتی در روز با وجود مشکلاتی از جمله دعواهای توی مغازشون، یا خشونت یک گروه که تو طرفدار گروه دیگهای یا اعتراض برای گرانفروشی و... . باز کنند. پیش لیا اومدن. _ ما این یک سال و نیم از شما حمایت کردیم حقمون این رفتار نیست. لیا... دیگه به من محل نمیداد و من هم فرصتی برای فکر کردن به اون نداشتم، اما یک روز اون دختر زینب به سمتم اومد و با ایما و اشاره سعی داشت چیزی بگه. _ چیزی شده؟ به چند جای لباسم اشاره کرد. نگاه کردم، پاره شده بود. - آره، داغون شده. با اشاراتی که هر دومون رو به سختی انداخت گفت، بهتره به بازار بریم تا لباس بخریم. خندیدم. - نیازی نیست. پاش رو به زمین کوبید که خندهام بیشتر شد. - باشه، خودم میرم. با اشاره دست گفت "یک روز وقت داری". دیگه داشتم راحت میخندیدم. - باشه، باشه. اون روز توی بارون به بازار رفتم و برای خودم پیراهن آبی رنگی گرفتم. وقتی زینب رو از دور دیدم با سر، کارم رو تایید کرد. یک روز نیکرو خبری رو داد که به لیا برسونم. متوجه نشدم چرا از من خواست این کار رو بکنم، اما توی چشمهاش برق خاصی بود. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان جهان من| ملیکا ملازاده
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین