انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان جهان من| ملیکا ملازاده
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="خانوم ماه" data-source="post: 129563" data-attributes="member: 5604"><p>حلالارت سی و پنج</p><p></p><p>_ خب شما حدود شصت ساله برای مردم خودتون شناخته شده هستید.</p><p>نافذ نگاهم کرد.</p><p>- پس لیا داوودی که حدود چهار ساله شاخ گوگل و اینستا چطور میخواد جام رو بگیره؟</p><p>- کسی قرار نیست جای کسی رو بگیره.</p><p>با لحن آرومی گفتن:</p><p>_ خانم داوودی، اینقدر قوی نیست که حتی بتونی جای ...</p><p>یکدفعه سکوت کردن و متعجب به دور و بر نگاه کردن .با این کارشون ما هم به دور و بر نگاه کردیم و رو به نیکرو داد کشیدم:</p><p>- اینجا چه خبره؟</p><p>اون که انگار بیشتر از من نگران بود. در حالی که زبونش مثل زینب گرفته بود با اشاره دست سعی داشت افرادمون که هول بودن رو راهنمایی کنه. از همون موقعی که رئیسجمهور اجازه خواست تا از دیوار بیرون بره و به حرفهای یکی از مقامات گوش بده باید شک میکردیم. معلوم نبود چطور بیشتر مسئولین با محافظهاشون از محل خارج شده بودن که هیچ گروهی متوجهشون نشده بود. فقط چند تا از مسئولین مورد اعتماد رهبری با افراد دون پایهار مونده بودن.</p><p>***وهب***</p><p>احساس کردم فشارم داره میفته. خودم رو به حضرت آقا رسوندم و با خودم عهد کردم تا آخرین قطره خونم ازشون مراقبت کنم. خونسرد روی صندلی نشسته بودن. قصد اون ها این بود که اینجا لیا رو بکشن و بعد معترضین خشمگین شورش کنند و رهبر هم کشته بشه و بعد همه چیز گردن افراد لیا بیفته و با این دلیل سرکوبشون کنند. صدای فریاد و گزارشهای خبرنگارها، بلندترین صدای جمعیت بود. حضرت آقا با دست به من اشاره کرد که سرت رو پایین بیار. اطاعت کردم. دم گوشم گفت:</p><p>-من رهبر واقعی نیستم! از توی این بیسیم حرفهاشون رو میشنوم و تکرار میکنم. اون زن از نقشه خبر داره، اما راجعبه بیسیم و تو هیچی</p><p>نمیدونه. این رو بگیر و باهاشون در تماس باش.</p><p>بیسیم کوچیک داخل گوشش رو کف دستم گذاشت. سریع توی جیبم جاسازی کردم و یک قدم عقب رفتم. جمعیت همون خواسته اونها رو انجام دادن و بعد از کتک زدن و نگه داشتن مسئولین مونده به شکل یک مجرم، با اعتراض از لیا خواستن رهبر رو بیرون بیاره. مرد بلند شد و در مقابل جمعیت ریش مصنوعیش رو کند و عمامهاش رو برداشت که موهای حنایی رنگش دیده شد. همه بهتزده خشک شدن. لیا گفت:</p><p>_ همه چیز سرجاش و رهبر هث توی بیت هستن پس بهتر بجای هر تصمیم دشمن شاد کنی اول جلوی خروج فراری ها رو از کشور بگیرین.</p><p>مردم از خدا خواسته به سمت فرودگاه ها و... . میرفتن و نیروهای نظامی</p><p>هم بعد از اینکه از وجود رهبر در بیت رهبری مطمئن شدن به دستور ایشون به دنبال مسئولین رفتن. یکجوری بود، انگار میگفتن هرکی بگیره مال اونه. مسئولین که اینجاش رو فکر نمی کردن راه فراری نداشتن و هر کدوم از سوراخ سمبهای در میرفتن. افراد نیروی انتظامی سعی میکردن دستگیر شدهها رو از معترضین بگیرن، اما اونها مخالفت میکردن و لیا که سوار به پشت وانتی توی شهر همراهیشون میکرد با استدلال اینکه وقتی به قدرت برسیم زندانیها متعلق به خودمون میشن، گروهی از اونها رو راضی کرد که زندانیها رو به</p><p>پلیس تحویل بدن و گروهی هم اونهایی که دستگیر کرده بود رو بعد از فهمیدن تصمیم لیا هرجایی بودن، اینقدر میزدن که همونجا جون</p><p>بدن! از جمله جناب روحانی که در مقابل چشمهای براق نیروی انتظامی زیر ضرب و شتم قرار میگرفت و حتی گاهی صدای تشویق نیروی انتظامی به معترضین قدرت میداد.</p><p>حالا یکم از ما بشنوین.</p><p>من به کناری رفتم و بیسیم رو به گوشم زده و تماس رو برقرار کردم.</p><p>-الو.</p><p>-کی پشت خطه؟</p><p>صدای رهبر نبود، اما احساس کردم باید فرد مورد اعتمادشون باشه.</p><p>-یاسر.</p><p>یاسر رمز عملیاتیم بود. طرف پشت خط با هیجان گفت:</p><p>-اگه چیزی غیر از اون چیزی که خبرنگارها گرفتن پیش اومده گزارش بده.</p><p>از لطف خبرنگارها خندم گرفت.</p><p>-نه، کامله.</p><p>-بسیار خوب، منتظر دستور باش.</p><p>بنرها و تصاویر لیا کوچولو همه جا چسبیده میشد و خودش هم بغل مامانش روی وانت، کنار لیا ایستاده بودن. تصمیم گرفتم خودم رو به جایی دور از جمعیت برسونم تا راز بیسیم رو به کار بگیرم، اما وسط یک درگیری افتادم و در حالی که فقط داشتم تلاش میکردم جمعیت به هم آسیب نرسونند چاقویی از روی بازوم تا جایی که تونست کشیده شد. فکر کردم رگم باید قطع شده باشه و دستم رو گرفتم، اما خون ازم میرفت .آمبولانس اومد و چند نفر رو سوار کرد، به من هم گفت صندلی جلو بشینم.</p><p>در حالی که سرم گیج میرفت نشستم و یک نفر دیگه هم کنارم نشوند و یکی از افراد خودشون هم بیخیال سوار شدن. آخرین چیزی که دیدم بیمارستان بود. قبل از اینکه بهوش بودم گرمی دست دخترانهای رو احساس کردم. تکونی خوردم و چشم باز کردم. زینب بالای سرم بود که با دیدن من سریع دستش رو کشید. نگاه کردم. داشت باند روی دستم رو ناز میکرد. </p><p>_ من نامحرم... بودنت رو... متوجه شدم... فکر نکنم این ...کار حلال.. باشه!</p><p>خجالت کشید و با اشاره دست پرسید "خوبی؟"</p><p>-فقط بیحالم. دستم بخیه خورد؟</p><p>سرش رو بالا انداخت و با همون اشاره گفت "میرم کارهای ترخیصت رو انجام بدم".</p><p>سر تکون دادم یعنی آره. </p><p>تا شب تقریباً مملکت حال عادی گرفت. البته چه عادی، اینکه هیچی از سران دولت و ملت نمونده بود و به طور خالصه، نصف معترضین وقتی </p><p>به دانشگاهها بر میگشتن نیروهای نظامی زودتر از اونها وارد دانشگاه شده بود و مجبور به متفرق شدن بودن و نود درصد ادارهها دست معترضین بود. تمامی نیروهای مرزی آماده باش در مرز بودن و حزب الله با هر چی دستشون اومده بود مکان های مختلف شهر سنگر درست کرده بودن و با حالتی مثل اول انقالب مستقر شده بودن و تنها </p><p>تفاوت عمدش این بود که در هر سنگر علاوه بر پسرها، چند دختر هم دیده میشد که یا با اسلحه هایی که داشتن برای پسرها فخر میفروختن، </p><p>یا در صورت نداشتن اسلحه با انواع چاقو آماده باش بودن.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="خانوم ماه, post: 129563, member: 5604"] حلالارت سی و پنج _ خب شما حدود شصت ساله برای مردم خودتون شناخته شده هستید. نافذ نگاهم کرد. - پس لیا داوودی که حدود چهار ساله شاخ گوگل و اینستا چطور میخواد جام رو بگیره؟ - کسی قرار نیست جای کسی رو بگیره. با لحن آرومی گفتن: _ خانم داوودی، اینقدر قوی نیست که حتی بتونی جای ... یکدفعه سکوت کردن و متعجب به دور و بر نگاه کردن .با این کارشون ما هم به دور و بر نگاه کردیم و رو به نیکرو داد کشیدم: - اینجا چه خبره؟ اون که انگار بیشتر از من نگران بود. در حالی که زبونش مثل زینب گرفته بود با اشاره دست سعی داشت افرادمون که هول بودن رو راهنمایی کنه. از همون موقعی که رئیسجمهور اجازه خواست تا از دیوار بیرون بره و به حرفهای یکی از مقامات گوش بده باید شک میکردیم. معلوم نبود چطور بیشتر مسئولین با محافظهاشون از محل خارج شده بودن که هیچ گروهی متوجهشون نشده بود. فقط چند تا از مسئولین مورد اعتماد رهبری با افراد دون پایهار مونده بودن. ***وهب*** احساس کردم فشارم داره میفته. خودم رو به حضرت آقا رسوندم و با خودم عهد کردم تا آخرین قطره خونم ازشون مراقبت کنم. خونسرد روی صندلی نشسته بودن. قصد اون ها این بود که اینجا لیا رو بکشن و بعد معترضین خشمگین شورش کنند و رهبر هم کشته بشه و بعد همه چیز گردن افراد لیا بیفته و با این دلیل سرکوبشون کنند. صدای فریاد و گزارشهای خبرنگارها، بلندترین صدای جمعیت بود. حضرت آقا با دست به من اشاره کرد که سرت رو پایین بیار. اطاعت کردم. دم گوشم گفت: -من رهبر واقعی نیستم! از توی این بیسیم حرفهاشون رو میشنوم و تکرار میکنم. اون زن از نقشه خبر داره، اما راجعبه بیسیم و تو هیچی نمیدونه. این رو بگیر و باهاشون در تماس باش. بیسیم کوچیک داخل گوشش رو کف دستم گذاشت. سریع توی جیبم جاسازی کردم و یک قدم عقب رفتم. جمعیت همون خواسته اونها رو انجام دادن و بعد از کتک زدن و نگه داشتن مسئولین مونده به شکل یک مجرم، با اعتراض از لیا خواستن رهبر رو بیرون بیاره. مرد بلند شد و در مقابل جمعیت ریش مصنوعیش رو کند و عمامهاش رو برداشت که موهای حنایی رنگش دیده شد. همه بهتزده خشک شدن. لیا گفت: _ همه چیز سرجاش و رهبر هث توی بیت هستن پس بهتر بجای هر تصمیم دشمن شاد کنی اول جلوی خروج فراری ها رو از کشور بگیرین. مردم از خدا خواسته به سمت فرودگاه ها و... . میرفتن و نیروهای نظامی هم بعد از اینکه از وجود رهبر در بیت رهبری مطمئن شدن به دستور ایشون به دنبال مسئولین رفتن. یکجوری بود، انگار میگفتن هرکی بگیره مال اونه. مسئولین که اینجاش رو فکر نمی کردن راه فراری نداشتن و هر کدوم از سوراخ سمبهای در میرفتن. افراد نیروی انتظامی سعی میکردن دستگیر شدهها رو از معترضین بگیرن، اما اونها مخالفت میکردن و لیا که سوار به پشت وانتی توی شهر همراهیشون میکرد با استدلال اینکه وقتی به قدرت برسیم زندانیها متعلق به خودمون میشن، گروهی از اونها رو راضی کرد که زندانیها رو به پلیس تحویل بدن و گروهی هم اونهایی که دستگیر کرده بود رو بعد از فهمیدن تصمیم لیا هرجایی بودن، اینقدر میزدن که همونجا جون بدن! از جمله جناب روحانی که در مقابل چشمهای براق نیروی انتظامی زیر ضرب و شتم قرار میگرفت و حتی گاهی صدای تشویق نیروی انتظامی به معترضین قدرت میداد. حالا یکم از ما بشنوین. من به کناری رفتم و بیسیم رو به گوشم زده و تماس رو برقرار کردم. -الو. -کی پشت خطه؟ صدای رهبر نبود، اما احساس کردم باید فرد مورد اعتمادشون باشه. -یاسر. یاسر رمز عملیاتیم بود. طرف پشت خط با هیجان گفت: -اگه چیزی غیر از اون چیزی که خبرنگارها گرفتن پیش اومده گزارش بده. از لطف خبرنگارها خندم گرفت. -نه، کامله. -بسیار خوب، منتظر دستور باش. بنرها و تصاویر لیا کوچولو همه جا چسبیده میشد و خودش هم بغل مامانش روی وانت، کنار لیا ایستاده بودن. تصمیم گرفتم خودم رو به جایی دور از جمعیت برسونم تا راز بیسیم رو به کار بگیرم، اما وسط یک درگیری افتادم و در حالی که فقط داشتم تلاش میکردم جمعیت به هم آسیب نرسونند چاقویی از روی بازوم تا جایی که تونست کشیده شد. فکر کردم رگم باید قطع شده باشه و دستم رو گرفتم، اما خون ازم میرفت .آمبولانس اومد و چند نفر رو سوار کرد، به من هم گفت صندلی جلو بشینم. در حالی که سرم گیج میرفت نشستم و یک نفر دیگه هم کنارم نشوند و یکی از افراد خودشون هم بیخیال سوار شدن. آخرین چیزی که دیدم بیمارستان بود. قبل از اینکه بهوش بودم گرمی دست دخترانهای رو احساس کردم. تکونی خوردم و چشم باز کردم. زینب بالای سرم بود که با دیدن من سریع دستش رو کشید. نگاه کردم. داشت باند روی دستم رو ناز میکرد. _ من نامحرم... بودنت رو... متوجه شدم... فکر نکنم این ...کار حلال.. باشه! خجالت کشید و با اشاره دست پرسید "خوبی؟" -فقط بیحالم. دستم بخیه خورد؟ سرش رو بالا انداخت و با همون اشاره گفت "میرم کارهای ترخیصت رو انجام بدم". سر تکون دادم یعنی آره. تا شب تقریباً مملکت حال عادی گرفت. البته چه عادی، اینکه هیچی از سران دولت و ملت نمونده بود و به طور خالصه، نصف معترضین وقتی به دانشگاهها بر میگشتن نیروهای نظامی زودتر از اونها وارد دانشگاه شده بود و مجبور به متفرق شدن بودن و نود درصد ادارهها دست معترضین بود. تمامی نیروهای مرزی آماده باش در مرز بودن و حزب الله با هر چی دستشون اومده بود مکان های مختلف شهر سنگر درست کرده بودن و با حالتی مثل اول انقالب مستقر شده بودن و تنها تفاوت عمدش این بود که در هر سنگر علاوه بر پسرها، چند دختر هم دیده میشد که یا با اسلحه هایی که داشتن برای پسرها فخر میفروختن، یا در صورت نداشتن اسلحه با انواع چاقو آماده باش بودن. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان جهان من| ملیکا ملازاده
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین