انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان جهان من| ملیکا ملازاده
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="خانوم ماه" data-source="post: 127721" data-attributes="member: 5604"><p>پارت سی و سه</p><p></p><p>جوری که انگار تردید داشت بگه یا نه گفت:</p><p>_ والا من به علی گفتم، تا لحظه آخر هم تظاهر میکرد به تو گفته اما توی محضر دیدم نیومدی فهمیدم بهم رکب زده.</p><p>اول جا خوردم. بعد بدون حرفی به سمت اتاق علی رفتم و پدر زنم دنبالم دوید.</p><p>- دعوا نکنید ها.</p><p>در زدم که صدای نازنین اومد:</p><p>- بفرمایید داخل.</p><p>میدونستم اون هم مثل این دوستش اهل حجاب نیست، پس داخل رفتم. علی با دیدن من نگاه هولی به نازنین انداخت، اما اون با خیال راحت پا روی پا انداخت و به من نگاه کرد.</p><p>- خوش اومدید وهب خان!</p><p>- میخوام با علی صحبت کنم.</p><p>بلند شد و دست به سینه به سمتم اومد.</p><p>- نیازی نیست، جوابتون رو میدم. من نذاشتم علی بهتون اطلاع بده چون نمیخواستم بخاطر دشمنی شخصیتون به من، این پیرمرد آسیب ببینه.</p><p>چپ چپی نگاهش کردم. میدونست من حاضر نبودم زن جلفی مثل اون و دوستهاش دوباره وارد این خونه بشن. زمان خودش هم خوبی خانوادش رو زیاد شنیده بودم که خواستگاری رفتیم و فهمیدیم به بنبست خوردیم، اما خود علی خوشش اومده و من هم مخالفت نکردم.</p><p>***دانای رمان***</p><p>ویدا رو به سمتم خودش کشید. در یک لحظه دستش رو زیر پاش انداخت و مثل بچه از زمین بلندش کرد.</p><p>- شوهر بهت نساخته که باز اینجا پلاسی؟</p><p>کراوات نیکرو رو گرفت و به سمت خودش کشوند.</p><p>- اینطور با من حرف نزن عزیزم!</p><p>آروم زیر گوشش گفت:</p><p>- کجا برم امنتر از آغوش تو؟!</p><p>الیاس به هلیا که پشت میز نشسته بود و با غذاش بازی میکرد زل زد و گفت:</p><p>- تو...</p><p>هلیا نگاهش کرد.</p><p>- تو رودروایسی اینجایی؟</p><p>هر دو مدتی بهم زل زدن. زیر نور چراغهای رستوران، نی نی چشمهای الیاس از ترس میلرزید. منتظر جواب بود.</p><p>- قلبم مال توئه، کافی نیست؟</p><p>در یک لحظه صورت هردو بهم نزدیک شد. یاس به حمیده، مسئول کتاب خونه نگاه میکرد. تنها دلخوشیش این بود که روزی یک ساعت به کتابخونه دانشگاه بیاد و حمیده رو دید بزنه. حمیده دکترا بود و یاس نسبت به اون خیلی جوونتر و حتی در نگاهش بچه بود، تا حدی که یاس مجبور میشد لاو ترکوندن حمیده با دوست پسرش رو ببینه.</p><p>**لیا**</p><p>کار به جایی رسیده بود که یک روز در هفته نودلیت میدادیم و برای اینکه برق کمتری مصرف بشه شب ها از یکجایی به بعد مناطق کم تردد شمع میذاشت.</p><p>اولین روزنامهمون با این عنوان پخش شد .</p><p>*روزنامه ایران*</p><p>و اولین مطلبش این بود.</p><p>هِنارَس:</p><p>**میشنوم زنها آزاد نیستند، به آنها ظلم شده، حتی یک ورزشگاه رفتن هم ازشان دریغ میکنند. حجاب را بر آنها اجبار کردند تا مرد ها تحریک نشوند. به او زور گفتند، کار کردن در خانه را بر او تحمیل کردند.</p><p>اما، چقدر یک زن را شناختی؟</p><p>چقدر به یک زن بها دادی؟</p><p>که اینگونه قضاوت میکنی؟</p><p>گوشی را خاموش کن، تخمه را بیاور، دستش را بگیر و با هم فوتبال تماشا کنید.</p><p> بنظرت خلوت کنار تو را به شلوغی ورزشگاه ترجیح میدهد؟</p><p>اعتمادش را جلب کن، از او تعریف کن .برای او یک شال بگیر و</p><p>همراه گل تقدیمش کن،به او بگو: زیباییهایمان فقط برای هم، ببین دلش میآید آن را بر سر</p><p>چوب بزند؟</p><p>یک زن آزادی میخواد، اما نه از جنس بیبند و باری، آزادی از جنس مردانگی!</p><p>از جنس محکمی که هیچوقت نلغزد، چیزی که مدعیان آزادی و حمایت از حقوق زن، آن را هرگز درک نکرد*</p><p>اما از بعدی مجبور شد اخبار سیل ناخوندهای که تمام مملکت رو خانمانسوز کرده بود، مسؤلین شهری یا کشوری که معلوم نبود کجا هستن، مرگ و میر و خرابیها، شیرازی که دفعه آب موند و افراد رو برد، مسافرهایی که راه خروج نداشتن. خالصه تا اردیبهشت کارها رو عقب انداخت و در حالی که همه ملت درگیر کمک رسوندن به سیلزدهها</p><p>بودیم، دشمن کرم میریخت، اما واقعاً فرصت دعوا نبود و وقتی از دولت آب چندانی گرم نشد مردم بیشتر چشم انتظار ما موندن.</p><p>بالاخره در بیست اردیبهشت سال نود و هشت روزش رسید .در حالی که همه با هیجانی ناآشنا آماده رفتن بودیم نیکرو نگاهی به دختر تازه وارد پشت سرم انداخت.</p><p>_ اون کیه لیا خانم؟</p><p>نگاهی به دختر انداختم. هم قد و قوارهی خودم، چادری با صورتی که یک خال بزرگ روش قرار داشت که بخاطرش مجبور بود همیشه نقاب یا عینک بزنه، پوست جوگندمی و چشمهای مشکی.</p><p>- اسمش زینب هست. مورخ جدیدم، چند وقت مورد آزمایش قرار گرفت .</p><p>الیاس رو بهش گفت:</p><p>- سلام زینب خانم.</p><p>زینب سر تکون داد. آروم گفتم:</p><p>- توانایی صحبت کردن نداره.</p><p>یاس متعجب پرسید:</p><p>- کر و لال هست؟</p><p>- نه، فقط لال.</p><p>ویسنا پرسید:</p><p>_ یعنی چی؟</p><p>- توی بچگی یک اتفاق ترسناک براش میفته، اونجا تکلمش رو از دست میده. چون توی انگلیس بزرگ میشه فارسی نوشتن بلد نیست، اما فارسی رو میفهمه.</p><p>وحید گفت:</p><p>- ما رو مسخره کردی؟ اگه فارسی بلد نیست چطور میخواد اسناد رو بخونه؟</p><p>- خب خدیجه براش میخونه.</p><p>خدیجه که توی حال و هوای خودش بود گفت:</p><p>- چی؟! چرا من؟</p><p>همه خندیدیم. چهل درصد از افراد داخل دانشگاه میخواستن ما رو همراهی کنند، هیچ رقمه هم کنار نمیاومدن. همش نگران بودم اونجا بلایی سرمون بیارن. گلشاه برای جلوگیری از این اتفاق پیشنهاد داده بود پنجاه نفر سالن از سران دولت و پنجاه نفر از ما باشند و جز اون، بچههای ما بیرون سالن مراقب باشند. در صورت بدون اسلحه اومدن افراد ما نیروی انتظامی فقط در صورت نیاز اجازه استفاده از باتون رو داشت.</p><p>برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم. به مردمی که همراهمون اومده بودن. این ها برای من اومده بودن؟ یا برای چیزی که فکر می کنند من هستم؟ شاید هم اصلا من رو نمی بینند و فقط امید یا خشم خودشون رو می بینند. روم رو گرفتم و نفس عمیقی کشیدم و به خودم عزت نفس دادم. میگن: اگه خودت اولین طرفدار خودت نیستی</p><p>انتظار نداشته باش کسی دیگه هم طرفدارت باشه</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="خانوم ماه, post: 127721, member: 5604"] پارت سی و سه جوری که انگار تردید داشت بگه یا نه گفت: _ والا من به علی گفتم، تا لحظه آخر هم تظاهر میکرد به تو گفته اما توی محضر دیدم نیومدی فهمیدم بهم رکب زده. اول جا خوردم. بعد بدون حرفی به سمت اتاق علی رفتم و پدر زنم دنبالم دوید. - دعوا نکنید ها. در زدم که صدای نازنین اومد: - بفرمایید داخل. میدونستم اون هم مثل این دوستش اهل حجاب نیست، پس داخل رفتم. علی با دیدن من نگاه هولی به نازنین انداخت، اما اون با خیال راحت پا روی پا انداخت و به من نگاه کرد. - خوش اومدید وهب خان! - میخوام با علی صحبت کنم. بلند شد و دست به سینه به سمتم اومد. - نیازی نیست، جوابتون رو میدم. من نذاشتم علی بهتون اطلاع بده چون نمیخواستم بخاطر دشمنی شخصیتون به من، این پیرمرد آسیب ببینه. چپ چپی نگاهش کردم. میدونست من حاضر نبودم زن جلفی مثل اون و دوستهاش دوباره وارد این خونه بشن. زمان خودش هم خوبی خانوادش رو زیاد شنیده بودم که خواستگاری رفتیم و فهمیدیم به بنبست خوردیم، اما خود علی خوشش اومده و من هم مخالفت نکردم. ***دانای رمان*** ویدا رو به سمتم خودش کشید. در یک لحظه دستش رو زیر پاش انداخت و مثل بچه از زمین بلندش کرد. - شوهر بهت نساخته که باز اینجا پلاسی؟ کراوات نیکرو رو گرفت و به سمت خودش کشوند. - اینطور با من حرف نزن عزیزم! آروم زیر گوشش گفت: - کجا برم امنتر از آغوش تو؟! الیاس به هلیا که پشت میز نشسته بود و با غذاش بازی میکرد زل زد و گفت: - تو... هلیا نگاهش کرد. - تو رودروایسی اینجایی؟ هر دو مدتی بهم زل زدن. زیر نور چراغهای رستوران، نی نی چشمهای الیاس از ترس میلرزید. منتظر جواب بود. - قلبم مال توئه، کافی نیست؟ در یک لحظه صورت هردو بهم نزدیک شد. یاس به حمیده، مسئول کتاب خونه نگاه میکرد. تنها دلخوشیش این بود که روزی یک ساعت به کتابخونه دانشگاه بیاد و حمیده رو دید بزنه. حمیده دکترا بود و یاس نسبت به اون خیلی جوونتر و حتی در نگاهش بچه بود، تا حدی که یاس مجبور میشد لاو ترکوندن حمیده با دوست پسرش رو ببینه. **لیا** کار به جایی رسیده بود که یک روز در هفته نودلیت میدادیم و برای اینکه برق کمتری مصرف بشه شب ها از یکجایی به بعد مناطق کم تردد شمع میذاشت. اولین روزنامهمون با این عنوان پخش شد . *روزنامه ایران* و اولین مطلبش این بود. هِنارَس: **میشنوم زنها آزاد نیستند، به آنها ظلم شده، حتی یک ورزشگاه رفتن هم ازشان دریغ میکنند. حجاب را بر آنها اجبار کردند تا مرد ها تحریک نشوند. به او زور گفتند، کار کردن در خانه را بر او تحمیل کردند. اما، چقدر یک زن را شناختی؟ چقدر به یک زن بها دادی؟ که اینگونه قضاوت میکنی؟ گوشی را خاموش کن، تخمه را بیاور، دستش را بگیر و با هم فوتبال تماشا کنید. بنظرت خلوت کنار تو را به شلوغی ورزشگاه ترجیح میدهد؟ اعتمادش را جلب کن، از او تعریف کن .برای او یک شال بگیر و همراه گل تقدیمش کن،به او بگو: زیباییهایمان فقط برای هم، ببین دلش میآید آن را بر سر چوب بزند؟ یک زن آزادی میخواد، اما نه از جنس بیبند و باری، آزادی از جنس مردانگی! از جنس محکمی که هیچوقت نلغزد، چیزی که مدعیان آزادی و حمایت از حقوق زن، آن را هرگز درک نکرد* اما از بعدی مجبور شد اخبار سیل ناخوندهای که تمام مملکت رو خانمانسوز کرده بود، مسؤلین شهری یا کشوری که معلوم نبود کجا هستن، مرگ و میر و خرابیها، شیرازی که دفعه آب موند و افراد رو برد، مسافرهایی که راه خروج نداشتن. خالصه تا اردیبهشت کارها رو عقب انداخت و در حالی که همه ملت درگیر کمک رسوندن به سیلزدهها بودیم، دشمن کرم میریخت، اما واقعاً فرصت دعوا نبود و وقتی از دولت آب چندانی گرم نشد مردم بیشتر چشم انتظار ما موندن. بالاخره در بیست اردیبهشت سال نود و هشت روزش رسید .در حالی که همه با هیجانی ناآشنا آماده رفتن بودیم نیکرو نگاهی به دختر تازه وارد پشت سرم انداخت. _ اون کیه لیا خانم؟ نگاهی به دختر انداختم. هم قد و قوارهی خودم، چادری با صورتی که یک خال بزرگ روش قرار داشت که بخاطرش مجبور بود همیشه نقاب یا عینک بزنه، پوست جوگندمی و چشمهای مشکی. - اسمش زینب هست. مورخ جدیدم، چند وقت مورد آزمایش قرار گرفت . الیاس رو بهش گفت: - سلام زینب خانم. زینب سر تکون داد. آروم گفتم: - توانایی صحبت کردن نداره. یاس متعجب پرسید: - کر و لال هست؟ - نه، فقط لال. ویسنا پرسید: _ یعنی چی؟ - توی بچگی یک اتفاق ترسناک براش میفته، اونجا تکلمش رو از دست میده. چون توی انگلیس بزرگ میشه فارسی نوشتن بلد نیست، اما فارسی رو میفهمه. وحید گفت: - ما رو مسخره کردی؟ اگه فارسی بلد نیست چطور میخواد اسناد رو بخونه؟ - خب خدیجه براش میخونه. خدیجه که توی حال و هوای خودش بود گفت: - چی؟! چرا من؟ همه خندیدیم. چهل درصد از افراد داخل دانشگاه میخواستن ما رو همراهی کنند، هیچ رقمه هم کنار نمیاومدن. همش نگران بودم اونجا بلایی سرمون بیارن. گلشاه برای جلوگیری از این اتفاق پیشنهاد داده بود پنجاه نفر سالن از سران دولت و پنجاه نفر از ما باشند و جز اون، بچههای ما بیرون سالن مراقب باشند. در صورت بدون اسلحه اومدن افراد ما نیروی انتظامی فقط در صورت نیاز اجازه استفاده از باتون رو داشت. برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم. به مردمی که همراهمون اومده بودن. این ها برای من اومده بودن؟ یا برای چیزی که فکر می کنند من هستم؟ شاید هم اصلا من رو نمی بینند و فقط امید یا خشم خودشون رو می بینند. روم رو گرفتم و نفس عمیقی کشیدم و به خودم عزت نفس دادم. میگن: اگه خودت اولین طرفدار خودت نیستی انتظار نداشته باش کسی دیگه هم طرفدارت باشه [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان جهان من| ملیکا ملازاده
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین