انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان جهان من| ملیکا ملازاده
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="خانوم ماه" data-source="post: 127665" data-attributes="member: 5604"><p>پارت سی و دو</p><p></p><p>_ لطفاً به همه بگین هرکسی روشی برای حل شدن مشکل داشته باشه ترفیع میگیره.</p><p>چند ثانیه نگاهم کرد و رفت .بعد از کلی نظر، بهترینش این بود که شهرهای مختلف شورش کنند تا نیروهای نظامی عقبنشینی کنند.</p><p>صبحش وهب پیشم اومد و بهم لبخند زد. منتظر نگاهش کردم و جوابش رو دادم. سلام داد. تازه متوجه کاسه توی دستش شدم.</p><p>- سلام. این چیه؟</p><p>روی میز گذاشت. توی کاسه پر از گلبرگ محمدی بود. ناخودآگاه نیمخیز شدم.</p><p>- خدای من!</p><p>لبخند زد.</p><p>- به زودی فقط بوی خون اینجا بلند میشه، پس بهتره اول بوی گل رو بشنوید.</p><p>نگاهی به گلبرگها کردم و قطره اشکی از گوشه چشمم پایین اومد و اون هم بیحرف ترکم کرد. بلند شدم و پنجره رو باز کردم و درحالی که</p><p>اشک میریختم گلبرگها رو توی هوا پراکنده کردم.</p><p>***</p><p>فرداش شروع شد .شهرستان از سیستان و بلوچستان گرفته شد، توی رامسر عقبکشی کردیم و توی یکی از شهرستان خراسانرضوی تعدادمون زیاد شد و توی مشهد تعداد کم شد. همون روزها توی اتاق جدیدم که به اندازه یک تخت و یک آدم ایستاده جا داشت خوابیده بودم، که احساس کردم اکسیژنم کم شده. چشم باز کردم که اول نوری رو از پشت سرم دیدم. وقتی برگشتم متوجه شدم در به شکل عجیبی داره توی آتیش میسوزه! به دیوار چسبیدم و دور و بر رو نگاه کردم، یک دفعه ذهنم کار کرد.</p><p> درسته این اتاق پنجره نداشت، اما در کوچیکی از گوشه تخت درست کرده بودیم که از اونور جلوش</p><p>جوری بسته شده بود تا کسی متوجهش نشه. در حالی که توی دلم خدا رو برای همین حرکت شکر میگفتم، در حالی که آتیش داشت جلو میاومد تخت رو کنار زدم و بیرون رفتم و سریع اولین دکمه آتشنشانی رو فشار دادم.</p><p>فرداش کل کشور متوجه اتفاق افتاده شدن. اعتراضها دیگه دست ما نبود و کشور به آتیش کشیده شد. هنوز باهاشون مقابله جدی نشده بود، اما از استرسش من خواب نداشتم تا اینکه نیکرو اومد و گفت:</p><p>- جلسهای با سران نظام توی مجلس برگزار میشه.</p><p>بهتزده نگاهش میکردم. حتی خواب این روز رو نمیدیدم، چه برسه. ...</p><p>- نریم.</p><p>الیاس که برعکس من ذوقزده بود، بادش خالی شد.</p><p>- نریم؟ برای چی؟</p><p>- مطمئنم این یک نقشهست.</p><p>نوچی کشید.</p><p>- ای بابا تو هم!</p><p>یاس که مثل من به فکر رفته بود گفت:</p><p>- حق با لیاست.</p><p>- من باید یک کاری انجام بدم.</p><p>نگاهم کردن که ادامه دادم:</p><p>- تنها.</p><p>متوجه منظورم شدن و بلند شدن تا بیرون برن. فقط ویسنا قبل از بیرون رفتن گفت:</p><p>- خدا رو شکر این خبر باعث شد تظاهرات بخوابه و نیروهای پلیس کرمان هم محاصره رو بشکنند.</p><p>نیم ساعت بعد با وهب روی یک نیمکت نشسته بودم.</p><p>- وهب خان، شما بهنظر گریه کردین.</p><p>هل شده دستی روی چشمهاش کشید.</p><p>- نه لیا خانم، گریه برای چی؟ نمیدونم، شاید حساسیته.</p><p>- آهان.</p><p>هر دو باهم به سلف سرویس رفتیم و توی صف ناهار ایستادیم .در همون حال گفت:</p><p>- تبریک میگم، به آرزوت... آرزمون رسیدین.</p><p>ترسیدم کلمهای صحبت کنم و رازمون رو لو بدم، پس فقط گفتم:</p><p>- بله.</p><p>**وهب**</p><p>بعد از کلی درگیری به خونه برگشتم. نرسیده دیدم یک زن داخل آشپزخونه هست. جا خوردم .</p><p>- شما کی هستید؟</p><p>با خنده نگاهم کرد.</p><p>- سلام آقا وهب.</p><p>پدر زنم اومد.</p><p>- اِ، اومدی وهب جان؟</p><p>باهم روبوسی کردیم، بعد معرفی کرد:</p><p>- همسرم ویدا.</p><p>با اخم به دختر نگاه کردم .بلوز عنابی و دامن استخونی .</p><p>- چه بیخبر پدر جان، ما رو مطلع نکردید.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="خانوم ماه, post: 127665, member: 5604"] پارت سی و دو _ لطفاً به همه بگین هرکسی روشی برای حل شدن مشکل داشته باشه ترفیع میگیره. چند ثانیه نگاهم کرد و رفت .بعد از کلی نظر، بهترینش این بود که شهرهای مختلف شورش کنند تا نیروهای نظامی عقبنشینی کنند. صبحش وهب پیشم اومد و بهم لبخند زد. منتظر نگاهش کردم و جوابش رو دادم. سلام داد. تازه متوجه کاسه توی دستش شدم. - سلام. این چیه؟ روی میز گذاشت. توی کاسه پر از گلبرگ محمدی بود. ناخودآگاه نیمخیز شدم. - خدای من! لبخند زد. - به زودی فقط بوی خون اینجا بلند میشه، پس بهتره اول بوی گل رو بشنوید. نگاهی به گلبرگها کردم و قطره اشکی از گوشه چشمم پایین اومد و اون هم بیحرف ترکم کرد. بلند شدم و پنجره رو باز کردم و درحالی که اشک میریختم گلبرگها رو توی هوا پراکنده کردم. *** فرداش شروع شد .شهرستان از سیستان و بلوچستان گرفته شد، توی رامسر عقبکشی کردیم و توی یکی از شهرستان خراسانرضوی تعدادمون زیاد شد و توی مشهد تعداد کم شد. همون روزها توی اتاق جدیدم که به اندازه یک تخت و یک آدم ایستاده جا داشت خوابیده بودم، که احساس کردم اکسیژنم کم شده. چشم باز کردم که اول نوری رو از پشت سرم دیدم. وقتی برگشتم متوجه شدم در به شکل عجیبی داره توی آتیش میسوزه! به دیوار چسبیدم و دور و بر رو نگاه کردم، یک دفعه ذهنم کار کرد. درسته این اتاق پنجره نداشت، اما در کوچیکی از گوشه تخت درست کرده بودیم که از اونور جلوش جوری بسته شده بود تا کسی متوجهش نشه. در حالی که توی دلم خدا رو برای همین حرکت شکر میگفتم، در حالی که آتیش داشت جلو میاومد تخت رو کنار زدم و بیرون رفتم و سریع اولین دکمه آتشنشانی رو فشار دادم. فرداش کل کشور متوجه اتفاق افتاده شدن. اعتراضها دیگه دست ما نبود و کشور به آتیش کشیده شد. هنوز باهاشون مقابله جدی نشده بود، اما از استرسش من خواب نداشتم تا اینکه نیکرو اومد و گفت: - جلسهای با سران نظام توی مجلس برگزار میشه. بهتزده نگاهش میکردم. حتی خواب این روز رو نمیدیدم، چه برسه. ... - نریم. الیاس که برعکس من ذوقزده بود، بادش خالی شد. - نریم؟ برای چی؟ - مطمئنم این یک نقشهست. نوچی کشید. - ای بابا تو هم! یاس که مثل من به فکر رفته بود گفت: - حق با لیاست. - من باید یک کاری انجام بدم. نگاهم کردن که ادامه دادم: - تنها. متوجه منظورم شدن و بلند شدن تا بیرون برن. فقط ویسنا قبل از بیرون رفتن گفت: - خدا رو شکر این خبر باعث شد تظاهرات بخوابه و نیروهای پلیس کرمان هم محاصره رو بشکنند. نیم ساعت بعد با وهب روی یک نیمکت نشسته بودم. - وهب خان، شما بهنظر گریه کردین. هل شده دستی روی چشمهاش کشید. - نه لیا خانم، گریه برای چی؟ نمیدونم، شاید حساسیته. - آهان. هر دو باهم به سلف سرویس رفتیم و توی صف ناهار ایستادیم .در همون حال گفت: - تبریک میگم، به آرزوت... آرزمون رسیدین. ترسیدم کلمهای صحبت کنم و رازمون رو لو بدم، پس فقط گفتم: - بله. **وهب** بعد از کلی درگیری به خونه برگشتم. نرسیده دیدم یک زن داخل آشپزخونه هست. جا خوردم . - شما کی هستید؟ با خنده نگاهم کرد. - سلام آقا وهب. پدر زنم اومد. - اِ، اومدی وهب جان؟ باهم روبوسی کردیم، بعد معرفی کرد: - همسرم ویدا. با اخم به دختر نگاه کردم .بلوز عنابی و دامن استخونی . - چه بیخبر پدر جان، ما رو مطلع نکردید. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان جهان من| ملیکا ملازاده
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین