انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان جهان من| ملیکا ملازاده
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="خانوم ماه" data-source="post: 127632" data-attributes="member: 5604"><p>پارت سی و یک</p><p></p><p>به سختی به خواب رفتم. صبح که بیدار شدم دنبال کارها رفتم اما احساس کردم همه یکجورایی عجیبن. از تیام پرسیدم:</p><p>_ مامانم رو میگی بیاد؟</p><p>آب دهنش رو قورت داد.</p><p>_ برای چی؟</p><p>_ هر روز صبح یا من میرم پیشش یا اون میاد اما الان نیست.</p><p>یکم نگاهم کرد بعد بیرون رفت. حتی خودش هم برنگشت. الیاس رو که دیدم حالش زیاد خوب نبود. بهش گفتم:</p><p>_ من امروز پرکارم میشه به مامان بگی بیاد ببینمش؟</p><p>اون که می دونست از وقتی مامان اومده اینجا هر روز میبینمش سوالی نپرسید و بیرون رفت و بعد از مدت طولانی اومد.</p><p>_ گفت خودش میاد.</p><p>چیزی نگفتم. مامان کار با گوشی رو بلد نبود و من هم وقت زنگ زدن نداشتم و میخواستم همینطور که در حال انجام کار هستم کنارم باشه اما دو سه ساعت گذشت و نیومد. کار من هم کمتر شد و تصمیم گرفتم خودم به دیدنش برم. از ساختمون که بیرون زدم پارسا رو دیدم که داره با چند نفر صحبت میکنه. با دیدن من به سمتم دوید.</p><p>_ کجا میری؟!</p><p>_ سلام!</p><p>آب دهنش رو قورت داد و در حالی که معلوم بود اضطراب شدیدی داره گفت:</p><p>_ سلام، کجا میری؟</p><p>_ میرم پیش مامان.</p><p>چشم هاش درشت شد. استرس گرفتم. احساس کردم اتفاقی افتاده.</p><p>_ چرا میری؟!</p><p>جوابش رو ندادم. اومدم رد بشم که با دستش جلوم رو گرفت. نگاهش کردم گفت:</p><p>_ ببیا چندتا کار هست باهم انجام بدیم بعد میگم مامانت بیاد.</p><p>دیگه مطمئن شدم اتفاقی برای مامان افتاده اما با خونسردی دستش رو کنار زدم و گفتم:</p><p>_ میام بعدا.</p><p>رد شدم که صدام زد:</p><p>_ لیا!</p><p>ایستادم اما برنگشتم. دوباره صداش اومد:</p><p>_ مامانت رفته.</p><p>روی پاشنه پا به سمتش برگشتم.</p><p>_ رفته؟! کجا رفته؟!</p><p>_ گفت نمی تونه اینجا بمونه. گفت اینجا بوی خون میده.</p><p>به سمتش رفتم و دستش رو گرفتم.</p><p>_ بیرون براش خطرناکه!</p><p>_ گفت ترجیح میده توی قبر با کرمه باشه تا اینجا با ما.</p><p>بعد سرش رو پایین انداخت و من هم روی زانو افتادم.</p><p>***</p><p>توی جلسه بودیم. که یکدفعه در باز شد و تیام داخل پرید.</p><p>- عجیب... چی شده... یعنی چیز کرده!</p><p>وحید کلافه گفت:</p><p>_ زر بزن دیگه!</p><p>اما انگار حالش رو نداشت. یک دفعه وهب رو دیدم که پشت سرش درحالی که حالش بدتر از نامزد گلشاه، تیام، بود داخل پرید. دستش رو به در تکیه داد و رو به تیام گفت:</p><p>- بهش گفتی؟</p><p>دوست دایی که پشت سرشون بود گفت:</p><p>- از حالت صورت اینها بنظر میاد گفته؟ کنار برین ببینم.</p><p>هر دوشون رو کنار زد و جلو اومد. صورتش سرخ بود و بیفایده سعی میکرد خودش رو خوشحال نشون بده.</p><p>- رئیسجمهور اعلام کرده با افتخار حاضره کنارهگیری کنه و جاش رو به شما بده.</p><p>فقط سکوت بود و سکوت و سکوت، و در نهایت حرف نیکرو.</p><p>- این روحانی ساقیش رو عوض کرده؟</p><p>با این حرفش الیاس و یاس خندیدن. نگاه بین اونها چرخید که پارسا گفت:</p><p>_ حالا چی میشه؟</p><p>ویسنا گفت:</p><p>- فعلا حمله به محاصره کنندهها رو کنسل کنیم.</p><p>- شاید نقشهشون این باشه؟</p><p>وحید گفت:</p><p>- روحانی کی با رهبر همقدم شده که الآن دفعه دومش باشه؟</p><p>- باز هم با کنسل کردن موافق نیستم. فوقش جاهایی از کرمان مستقر بشن، حداقل برای تهدید.</p><p>یکدفعه متوجه شدم جلوی افراد غریبه داریم صحبت میکنیم و این یعنی برای احتیاط کالً بحث ضد حمله کنسل هست .اونها که رفتن خدیجه گفت:</p><p>- بهتره این رو به عنوان یک پیروزی اعلام کنیم.</p><p>- یعنی جشن بگیریم؟</p><p>گلشاه بجای خدیجه جواب داد:</p><p>_ عالیه! من مسیولیتش رو بر عهده میگیریم.</p><p>نامزدش گفت:</p><p>- اون مهمونی که تو بخوای بگیری. ...</p><p>ادامه نداد و بهجاش به حرف مضخرف خودش خندید. گلشاه چپ- چپ نگاهش کرد و کشیده گفت:</p><p>- خفه شو!</p><p>نامزدش توی صورتش براق شد.</p><p>- با من بودی؟</p><p>- آره.</p><p>دست نامزدش بالا رفت و سیلی به صورتش زد .همه از جامون پریدیم که گلشاه هم جواب سیلیش رو داد. اون دو تا به جون هم افتادن و امیدی، نامزد یکی از افراد اکیپ پولدارها سعی کرد جداشون کنه .من و نیکرو کلافه بالا و پایین میپریدیم و الیاس از خنده غش کرده بود. بالخره اون دو تا دیونه رو از هم جدا کردیم و یاس و پارسا </p><p>بیرون بردنشون.یاس گفت:</p><p>_ واقعاً جلسه تاریخی شد.</p><p>-انگار نه انگار جلسه... . اَه! هرچی خبر باشه باید بیرون از اینجا بگیریم، برین دیگه.</p><p>تا شب ایران توی امواج بود تا جایی که بلاخره اخباری که میخواستیم رو از خدیجه گرفتیم.</p><p>- گلشاه و نامزدش آشتی کردن.</p><p>نه این خبر نبود، خبر اصلی فرداش رسید، که خود گلشاه گفت:</p><p>- دولت داره روی نظام فشار میاره که توی جلسه با هم مشورت کنید.</p><p>- معلوم نیست چه نقشهای دارن. احساس میکنم بین منگنه قرار گرفتم.</p><p>یکی از معلمهایی که همراهمون بود گفت:</p><p>- بهتره یک فکری برای محاصره دانشگاه کرمان بکنیم، اونها چشم امیدشون به ماست.</p><p>یکم فکر کردم، بعد رو به وهب که همون موقع بهمون رسیده بود گفتم:</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="خانوم ماه, post: 127632, member: 5604"] پارت سی و یک به سختی به خواب رفتم. صبح که بیدار شدم دنبال کارها رفتم اما احساس کردم همه یکجورایی عجیبن. از تیام پرسیدم: _ مامانم رو میگی بیاد؟ آب دهنش رو قورت داد. _ برای چی؟ _ هر روز صبح یا من میرم پیشش یا اون میاد اما الان نیست. یکم نگاهم کرد بعد بیرون رفت. حتی خودش هم برنگشت. الیاس رو که دیدم حالش زیاد خوب نبود. بهش گفتم: _ من امروز پرکارم میشه به مامان بگی بیاد ببینمش؟ اون که می دونست از وقتی مامان اومده اینجا هر روز میبینمش سوالی نپرسید و بیرون رفت و بعد از مدت طولانی اومد. _ گفت خودش میاد. چیزی نگفتم. مامان کار با گوشی رو بلد نبود و من هم وقت زنگ زدن نداشتم و میخواستم همینطور که در حال انجام کار هستم کنارم باشه اما دو سه ساعت گذشت و نیومد. کار من هم کمتر شد و تصمیم گرفتم خودم به دیدنش برم. از ساختمون که بیرون زدم پارسا رو دیدم که داره با چند نفر صحبت میکنه. با دیدن من به سمتم دوید. _ کجا میری؟! _ سلام! آب دهنش رو قورت داد و در حالی که معلوم بود اضطراب شدیدی داره گفت: _ سلام، کجا میری؟ _ میرم پیش مامان. چشم هاش درشت شد. استرس گرفتم. احساس کردم اتفاقی افتاده. _ چرا میری؟! جوابش رو ندادم. اومدم رد بشم که با دستش جلوم رو گرفت. نگاهش کردم گفت: _ ببیا چندتا کار هست باهم انجام بدیم بعد میگم مامانت بیاد. دیگه مطمئن شدم اتفاقی برای مامان افتاده اما با خونسردی دستش رو کنار زدم و گفتم: _ میام بعدا. رد شدم که صدام زد: _ لیا! ایستادم اما برنگشتم. دوباره صداش اومد: _ مامانت رفته. روی پاشنه پا به سمتش برگشتم. _ رفته؟! کجا رفته؟! _ گفت نمی تونه اینجا بمونه. گفت اینجا بوی خون میده. به سمتش رفتم و دستش رو گرفتم. _ بیرون براش خطرناکه! _ گفت ترجیح میده توی قبر با کرمه باشه تا اینجا با ما. بعد سرش رو پایین انداخت و من هم روی زانو افتادم. *** توی جلسه بودیم. که یکدفعه در باز شد و تیام داخل پرید. - عجیب... چی شده... یعنی چیز کرده! وحید کلافه گفت: _ زر بزن دیگه! اما انگار حالش رو نداشت. یک دفعه وهب رو دیدم که پشت سرش درحالی که حالش بدتر از نامزد گلشاه، تیام، بود داخل پرید. دستش رو به در تکیه داد و رو به تیام گفت: - بهش گفتی؟ دوست دایی که پشت سرشون بود گفت: - از حالت صورت اینها بنظر میاد گفته؟ کنار برین ببینم. هر دوشون رو کنار زد و جلو اومد. صورتش سرخ بود و بیفایده سعی میکرد خودش رو خوشحال نشون بده. - رئیسجمهور اعلام کرده با افتخار حاضره کنارهگیری کنه و جاش رو به شما بده. فقط سکوت بود و سکوت و سکوت، و در نهایت حرف نیکرو. - این روحانی ساقیش رو عوض کرده؟ با این حرفش الیاس و یاس خندیدن. نگاه بین اونها چرخید که پارسا گفت: _ حالا چی میشه؟ ویسنا گفت: - فعلا حمله به محاصره کنندهها رو کنسل کنیم. - شاید نقشهشون این باشه؟ وحید گفت: - روحانی کی با رهبر همقدم شده که الآن دفعه دومش باشه؟ - باز هم با کنسل کردن موافق نیستم. فوقش جاهایی از کرمان مستقر بشن، حداقل برای تهدید. یکدفعه متوجه شدم جلوی افراد غریبه داریم صحبت میکنیم و این یعنی برای احتیاط کالً بحث ضد حمله کنسل هست .اونها که رفتن خدیجه گفت: - بهتره این رو به عنوان یک پیروزی اعلام کنیم. - یعنی جشن بگیریم؟ گلشاه بجای خدیجه جواب داد: _ عالیه! من مسیولیتش رو بر عهده میگیریم. نامزدش گفت: - اون مهمونی که تو بخوای بگیری. ... ادامه نداد و بهجاش به حرف مضخرف خودش خندید. گلشاه چپ- چپ نگاهش کرد و کشیده گفت: - خفه شو! نامزدش توی صورتش براق شد. - با من بودی؟ - آره. دست نامزدش بالا رفت و سیلی به صورتش زد .همه از جامون پریدیم که گلشاه هم جواب سیلیش رو داد. اون دو تا به جون هم افتادن و امیدی، نامزد یکی از افراد اکیپ پولدارها سعی کرد جداشون کنه .من و نیکرو کلافه بالا و پایین میپریدیم و الیاس از خنده غش کرده بود. بالخره اون دو تا دیونه رو از هم جدا کردیم و یاس و پارسا بیرون بردنشون.یاس گفت: _ واقعاً جلسه تاریخی شد. -انگار نه انگار جلسه... . اَه! هرچی خبر باشه باید بیرون از اینجا بگیریم، برین دیگه. تا شب ایران توی امواج بود تا جایی که بلاخره اخباری که میخواستیم رو از خدیجه گرفتیم. - گلشاه و نامزدش آشتی کردن. نه این خبر نبود، خبر اصلی فرداش رسید، که خود گلشاه گفت: - دولت داره روی نظام فشار میاره که توی جلسه با هم مشورت کنید. - معلوم نیست چه نقشهای دارن. احساس میکنم بین منگنه قرار گرفتم. یکی از معلمهایی که همراهمون بود گفت: - بهتره یک فکری برای محاصره دانشگاه کرمان بکنیم، اونها چشم امیدشون به ماست. یکم فکر کردم، بعد رو به وهب که همون موقع بهمون رسیده بود گفتم: [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان جهان من| ملیکا ملازاده
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین