انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان جهان من| ملیکا ملازاده
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="خانوم ماه" data-source="post: 127629" data-attributes="member: 5604"><p>پارت سی</p><p></p><p>یک گروه از مسئولین که قصد داشتن ماجرا رو بدون خون و خونریزی تموم کنند مجلس راه انداختن تا راضی بشن یکجوری باهم کنار بیایم اما قبول نکردم.</p><p>_ معلوم نیست تا کی بمونیم.</p><p>این رو منیژه گفت. گفتم:</p><p>_ خودم باید برم با مجلس صحبت کنم.</p><p>_ این اصلا عقلانی نیست.</p><p>لیوان آبم رو برداشتم و به سمتم دهنم بردم که یک چیزی نگرانم کرد. لیوان رو از لبم دور کردم و داخلش رو نگاه کردم. این حبابهای تهش چیه! سریع یک دستمال کاغذی برداشتم. منیژه پرسید:</p><p>_ چی شده؟</p><p>دستمال رو گذاشتم و آب رو روش ریختم. دستمال به سرعت سوراخ شد و درهم جمع شد. لیوان از دستم افتاد و بلند شدم و عقب رفتم و داد زدم:</p><p>_ این ها داشتن من رو میکشتن.</p><p>سریع اومدن و بررسی کردن.</p><p>_ همه آب های اتاقتون خطرناکه حتی سرویس بهداشتی هم از آفتابه استفاده نکنید.</p><p>اون ها بیرون رفتن و من پشت پنجره نشستم و به بیرون زل زدم. حاجی فیروزی داشت می خوند. حرف دل بچهها و مردم کشور رو میگفت که توی این بیشتر از یک سال خیلی سختی کشیده بودن و حالا بچه های دانشگاه به نمایندگی کل ملت همخونی میکردن.</p><p>حاجی فیروزم بله</p><p>سالی یه روزم بله…</p><p>سالی که گذشت سال بد بود…</p><p> سالی بدو بد</p><p> ز بد و بدتر بود!</p><p>ای سال برنگردی!</p><p> بری دیگه برنگردی…</p><p>ای سال ببین چه کردی</p><p> با همه بد تا کردی…</p><p>سر چی پدر کشتگی با ما پیدا کردی؟</p><p>ای سال ببین چی کاشتی؟</p><p> چی یادگار گذاشتی؟</p><p>با همه بد بودی</p><p>یا دشمنی با ما داشتی؟</p><p>ای سال هرچه کردی…</p><p>بری دیگه برنگردی!</p><p>دلا رو شکسته کردی</p><p>همه رو خسته کردی</p><p>بری دیگه برنگردی</p><p>دکون ها رو تخته کردی</p><p> هرچی کار سخته کردی</p><p>بری دیگه برنگردی</p><p>کی فکر میکرد که امسال اینجوری باشه؟</p><p>هیچکی به خدا…</p><p>هرچی بلا تو دنیاست</p><p> قسمت ما شه!</p><p>بازم امید سال تازه داریم ما…</p><p>بس که ما پوست کلفتیم</p><p> جایزه داریم ما!</p><p>بی حرف پیش تو این سال نشیم ما نابود</p><p> سال جدید میپوشیم زره و کلاه خود</p><p>ای سال هرچه کردی…</p><p>بری دیگه برنگردی!</p><p>دلا رو شکسته کردی</p><p>همه رو خسته کردی</p><p>بری دیگه برنگردی</p><p>دکون ها رو تخته کردی</p><p> هرچی کار سخته کردی</p><p> بری دیگه برنگردی</p><p>نوروز اومده باز هلهله کن و بزن ساز</p><p>تو خیابونا بخونیم دور هم آواز…</p><p>موسم گل و بهاره نوروزوُ داره میاره…</p><p>نحسی سال کهنه رو کنار میذاره</p><p>بشکن بشکنه بشکن!</p><p>غم رو میشکنم، بشکن…</p><p>دل نمیشکنم اصلا</p><p> سر نمیشکنم اصلا!</p><p>دایره و تار و تنبک</p><p> عید همه مبارک!</p><p>بشکنه تار و تنبک</p><p> عید همه مبارک!</p><p>قر ریز و تار و تنیبک</p><p>عید همه مبارک!</p><p>خدیجه اومد و بهم گفت:</p><p>_ برنج و گوشت تموم شده. بهتر یک کاری بکنیم.</p><p>_ جبران نمیشه؟</p><p>با همون نگرانی گفت:</p><p>_ حداقل تا پنج هفته دیگه نه.</p><p>_ تا اون موقع غذاهای ساده تری درست کنید.</p><p>دوباره پرسید:</p><p>_ مطمئنی؟ آخه بچهها خسته هستن و از طرفی بخاطر مدام تظاهرات و کار فرهنگی اجتماعی ضغیف شدن.</p><p>_ چیکار کنم خدیجه چیکار کنم!</p><p>بلند شدم و ناراحت به اون سمت رفتم. گفت:</p><p>_ یکم پول از بچه ها جمع می کنم خودم درستش می کنم.</p><p>_ از پولدارها و مسئولین هم کمک بگیرید.</p><p>سر تکون داد و رفت. پشت سرش منیژه داخل اومد. </p><p>_ آبجی چرا انقدر نگران بود؟ </p><p>لبخند زوری زدم. </p><p>_ هیچی، تو خودت رو ناراحت نکن. </p><p>اینبار گلشاه داخل دوید. </p><p>_ کسی که آب رو مسموم کرده بود رو پیدا کردم. </p><p>سریع آوردش. یکی از دخترها بود. دست هاش رو گرفته بودن. گفتم: </p><p>_ تو پدرت توی این راه شهید شده بعد چرا به نا خیانت می کنی؟ </p><p>درحالی که با غم نگاهم میکرد گفت: </p><p>_ چون تو پدرم رو که عزیز ترین فرد زندگیم بود و حتی از مادر و بچه هام بیشتر دوستش داشتم رو کشتی. اون مظلوم بود، عادل بود، با کسی مشکلی نداشت، به سیاست کاری نداشت. دنبال این کار کشوندیش. فکر می کنی پدرم چه حسی، داشت وقتی کشته شد؟ واقعا احساس می کنی چه حسی داشت! پنجاه سال با آرامش زندگی کرده بود. یک لقمه نون و پنیر میخورد. تو زندگیمون رو ویران کردی. کاش هیچوقت پات رو توی تاریخ نمیذاشتی. </p><p>_ این درست نیست. پدرت خودش خواست که توی این راه باشه. من کسی رو مجبور نکردم. </p><p>احساس کردم حالش مدام داره بدتر میشه. یکدفعه بالا آورد و از دهنش خون بیرون ریخت. همه جا خوردن. تا کسی بتونه کاری کنه روی دشت بچه هایی که گرفته بودنش ولو شد. بعدا فهمیدیم قبل از اینکه گیر بیفته قرص خورده. این فاجعه روی ذهنم خیلی اثر بدی گذاشت.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="خانوم ماه, post: 127629, member: 5604"] پارت سی یک گروه از مسئولین که قصد داشتن ماجرا رو بدون خون و خونریزی تموم کنند مجلس راه انداختن تا راضی بشن یکجوری باهم کنار بیایم اما قبول نکردم. _ معلوم نیست تا کی بمونیم. این رو منیژه گفت. گفتم: _ خودم باید برم با مجلس صحبت کنم. _ این اصلا عقلانی نیست. لیوان آبم رو برداشتم و به سمتم دهنم بردم که یک چیزی نگرانم کرد. لیوان رو از لبم دور کردم و داخلش رو نگاه کردم. این حبابهای تهش چیه! سریع یک دستمال کاغذی برداشتم. منیژه پرسید: _ چی شده؟ دستمال رو گذاشتم و آب رو روش ریختم. دستمال به سرعت سوراخ شد و درهم جمع شد. لیوان از دستم افتاد و بلند شدم و عقب رفتم و داد زدم: _ این ها داشتن من رو میکشتن. سریع اومدن و بررسی کردن. _ همه آب های اتاقتون خطرناکه حتی سرویس بهداشتی هم از آفتابه استفاده نکنید. اون ها بیرون رفتن و من پشت پنجره نشستم و به بیرون زل زدم. حاجی فیروزی داشت می خوند. حرف دل بچهها و مردم کشور رو میگفت که توی این بیشتر از یک سال خیلی سختی کشیده بودن و حالا بچه های دانشگاه به نمایندگی کل ملت همخونی میکردن. حاجی فیروزم بله سالی یه روزم بله… سالی که گذشت سال بد بود… سالی بدو بد ز بد و بدتر بود! ای سال برنگردی! بری دیگه برنگردی… ای سال ببین چه کردی با همه بد تا کردی… سر چی پدر کشتگی با ما پیدا کردی؟ ای سال ببین چی کاشتی؟ چی یادگار گذاشتی؟ با همه بد بودی یا دشمنی با ما داشتی؟ ای سال هرچه کردی… بری دیگه برنگردی! دلا رو شکسته کردی همه رو خسته کردی بری دیگه برنگردی دکون ها رو تخته کردی هرچی کار سخته کردی بری دیگه برنگردی کی فکر میکرد که امسال اینجوری باشه؟ هیچکی به خدا… هرچی بلا تو دنیاست قسمت ما شه! بازم امید سال تازه داریم ما… بس که ما پوست کلفتیم جایزه داریم ما! بی حرف پیش تو این سال نشیم ما نابود سال جدید میپوشیم زره و کلاه خود ای سال هرچه کردی… بری دیگه برنگردی! دلا رو شکسته کردی همه رو خسته کردی بری دیگه برنگردی دکون ها رو تخته کردی هرچی کار سخته کردی بری دیگه برنگردی نوروز اومده باز هلهله کن و بزن ساز تو خیابونا بخونیم دور هم آواز… موسم گل و بهاره نوروزوُ داره میاره… نحسی سال کهنه رو کنار میذاره بشکن بشکنه بشکن! غم رو میشکنم، بشکن… دل نمیشکنم اصلا سر نمیشکنم اصلا! دایره و تار و تنبک عید همه مبارک! بشکنه تار و تنبک عید همه مبارک! قر ریز و تار و تنیبک عید همه مبارک! خدیجه اومد و بهم گفت: _ برنج و گوشت تموم شده. بهتر یک کاری بکنیم. _ جبران نمیشه؟ با همون نگرانی گفت: _ حداقل تا پنج هفته دیگه نه. _ تا اون موقع غذاهای ساده تری درست کنید. دوباره پرسید: _ مطمئنی؟ آخه بچهها خسته هستن و از طرفی بخاطر مدام تظاهرات و کار فرهنگی اجتماعی ضغیف شدن. _ چیکار کنم خدیجه چیکار کنم! بلند شدم و ناراحت به اون سمت رفتم. گفت: _ یکم پول از بچه ها جمع می کنم خودم درستش می کنم. _ از پولدارها و مسئولین هم کمک بگیرید. سر تکون داد و رفت. پشت سرش منیژه داخل اومد. _ آبجی چرا انقدر نگران بود؟ لبخند زوری زدم. _ هیچی، تو خودت رو ناراحت نکن. اینبار گلشاه داخل دوید. _ کسی که آب رو مسموم کرده بود رو پیدا کردم. سریع آوردش. یکی از دخترها بود. دست هاش رو گرفته بودن. گفتم: _ تو پدرت توی این راه شهید شده بعد چرا به نا خیانت می کنی؟ درحالی که با غم نگاهم میکرد گفت: _ چون تو پدرم رو که عزیز ترین فرد زندگیم بود و حتی از مادر و بچه هام بیشتر دوستش داشتم رو کشتی. اون مظلوم بود، عادل بود، با کسی مشکلی نداشت، به سیاست کاری نداشت. دنبال این کار کشوندیش. فکر می کنی پدرم چه حسی، داشت وقتی کشته شد؟ واقعا احساس می کنی چه حسی داشت! پنجاه سال با آرامش زندگی کرده بود. یک لقمه نون و پنیر میخورد. تو زندگیمون رو ویران کردی. کاش هیچوقت پات رو توی تاریخ نمیذاشتی. _ این درست نیست. پدرت خودش خواست که توی این راه باشه. من کسی رو مجبور نکردم. احساس کردم حالش مدام داره بدتر میشه. یکدفعه بالا آورد و از دهنش خون بیرون ریخت. همه جا خوردن. تا کسی بتونه کاری کنه روی دشت بچه هایی که گرفته بودنش ولو شد. بعدا فهمیدیم قبل از اینکه گیر بیفته قرص خورده. این فاجعه روی ذهنم خیلی اثر بدی گذاشت. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان جهان من| ملیکا ملازاده
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین