انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان جهان من| ملیکا ملازاده
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="خانوم ماه" data-source="post: 127332" data-attributes="member: 5604"><p>پارت بیست و نه</p><p></p><p>**لیا**</p><p>زانوهام رو توی بغلم گرفته بودم و گریه میکردم. صدایی از پشت سرم اومد:</p><p>_ لیا!</p><p>برگشتم. مامان بود. کنارم نشست و سرم رو توی آغوشش گرفت.</p><p>_ چقدر پژمرده شدی دخترم!</p><p>_ یک سال و نیم دارم مبارزه می کنم. این جنگ برای دختر کوچولوت خیلی سخته.</p><p>_ نگاه کن چند نفر کنارتن. تو تنها نیستی. همه امیدها به توی. میتونی گریه کنی اما نباید شکست بخوری.</p><p>به آغوشم فشردمش.</p><p>_ مامان من می ترسم.</p><p>_ برای ترسیدن دیره. ببین همه امیدشون به توی. حالا که شروع کردی تا آخرش برو.</p><p>چند ضربه به در خورد. از مامان جدا شدم. ویسنا داخل اومد و با دیدن صورت اشکی من تعجب کرد.</p><p>_ چیزی شده؟</p><p>اشکهام رو پاک کردم.</p><p>_ نه، جانم چیکار داشتی؟</p><p>_ این پسر وهب کارت داره.</p><p>دلم ریخت. سعی کردم حالم توی صورتم معلوم نباشه. رفتم صورتم رو تمیز کردم و لباس پوشیدم و بیرون رفتم. قلبم تند تند میزد. سر به زیر ایستاده بود و توی فکر بود. یک پیراهن بنفش با شلوار آبی پوشیده بود. آب دهنم رو قورت دادم.</p><p>_ سلام!</p><p>سرش رو بالا آورد و نگاهم کرد. برق چشمهاش قلبم رو به لرزه در آورد.</p><p>_ علیک سلام!</p><p>با خجالت نگاهش کردم که لبخند زد. در</p><p>سکوت به سمت باغ رفتیم و قدم میزدیم.</p><p>- باز هم که اینها پشت سرمونند.</p><p>- وای نَگین! دیشب بهش حمله شده بود همهی افراد دارن دنبال باعث و بانیش میگردن، محافظتها دو برابر شده.</p><p>دستی توی موهاش کشید.</p><p>- بد نشده باشه.</p><p>- نه اتفاقاً خوب جاهایی جاسوسی کرده.</p><p>- هان؟</p><p>با لذت گفتم:</p><p>- خوب چیزهایی شنیده.</p><p>- دروغ شنیده؟</p><p>خندیدم.</p><p>_ نه بابا.</p><p>به یک نیمکت رسیدیم.</p><p>- بشینیم؟</p><p>اشاره کرد بشین. نشستم، اون هم اونور نیمکت نشست. نگاهش کردم و توی دلم گفتم: من عاشقتم، عاشق رنگ چشمهات، تن صدات، رنگ موهات.</p><p>-لیا! خانم داوودی! لیا خانم! لیا!</p><p>با صدای ناآشنا از جا پریدیم. یک لشکر با سرپرستی نامزد گلشاه روبه رومون سبز شدن. با دیدن من به این سمت دویدن.</p><p>- شما خوبین؟</p><p>گیج به رنگ پریده و قیافه وحشتزدهشون نگاه کردم.</p><p>- چیشده؟</p><p>یکی از بچههای پاکستانی مقیم ایران که امام جماعت بود نگران گفت:</p><p>- سیزده نفر وارد دانشگاه و داشتن به این سمت میاومدن و هرکی سر راهشون میدیدن رو بیهوش میکردن.</p><p>- خدای من! کسی طوریش نشده؟</p><p>- نه، خیالتون راحت.</p><p>نگاهی به وهب کردم که عصبی لب به دندون میگرفت. سریع پرسید:</p><p>- اونها چی شدن؟</p><p>- گرفتیمشون، خیالتون راحت.</p><p>همون موقع نیکرو و یک تعداد از اطرافیانش رسیدن. اول حالم رو پرسید و بعد بخاطر حفاظت ضعیف بقیه رو سرزنش کرد و در آخر بعد از گرفتن اخبار گفت:</p><p>- باید اسیرها رو آزاد کنیم، چون ممکنه مقابله به مثل کنند.</p><p>الیاس که با نیکرو اومده بود کلافه گفت:</p><p>- بسته هرچقدر جلوشون کوتاه اومدیم، من میگم....</p><p>یاس به شونش زد.</p><p>- آروم باش.</p><p>دستش رو پس زد.</p><p>- ولم کن بابا!</p><p>نیکرو نگاهی به وهب کرد و بعد رو به من گفت:</p><p>-بهتره فعلا مکان استراحتتون رو تغییر بدیم.</p><p>- فکر خوبیه!</p><p>سنگین به وهب نگاه کرد که اون هم همینطور که به چشمهای نیکرو زل زده بود، دم گوش من گفت:</p><p>- من میرم.</p><p>و ازمون دور شد .عید اومد و در بین جشن بزرگ ایران که حالت سیاسی هم به خودش گرفته بود ، ما درگیر نقشهمون بودیم اما وقت اجرای نقشه...</p><p>کلافه توی اتاق قدم میزدم.</p><p>_ چطور ممکنه؟ چطور لو رفتیم؟</p><p>پارسا که تازه از مراسمهای مادربزرگ فارغ شده بود و حال روحیش در حدی بود که مثل یک جنازه کناری بشینه و بیحال اظهار نظر کنه، گفت:</p><p>- حتما لومون دادن.</p><p>ویسنا گفت:</p><p>- نیروهای نظامی ایران و رهبری مغز سیاست و نظام هستن. خیلی سخت نیست نقشههای دون پایه ما رو حدس بزنند.</p><p>- هرجور بود گند زدیم، حالا چیکار کنیم؟</p><p>وحید گفت:</p><p>- حالا دیگه اعلام مبارزه شد، تا چند روز دیگه. ...</p><p>پوفی کشید و ادامه نداد .گفتم:</p><p>- فعلا باید جاسوسها رو تشخیص بدیم.</p><p>خدیجه گفت:</p><p>_ دانشگاه کرمان محاصره شده باید ساکت بمونیم؟</p><p>یکم فکر گفتم:</p><p>- کرمان باید گرفته بشه .هر چی نیرو توی شهرستانها و شهرهای اطراف داریم به سرعت برای از بین بردن محاصره بفرستید.</p><p>رو به گلشاه گفتم:</p><p>- تو هم برای فرماندهیشون برو.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="خانوم ماه, post: 127332, member: 5604"] پارت بیست و نه **لیا** زانوهام رو توی بغلم گرفته بودم و گریه میکردم. صدایی از پشت سرم اومد: _ لیا! برگشتم. مامان بود. کنارم نشست و سرم رو توی آغوشش گرفت. _ چقدر پژمرده شدی دخترم! _ یک سال و نیم دارم مبارزه می کنم. این جنگ برای دختر کوچولوت خیلی سخته. _ نگاه کن چند نفر کنارتن. تو تنها نیستی. همه امیدها به توی. میتونی گریه کنی اما نباید شکست بخوری. به آغوشم فشردمش. _ مامان من می ترسم. _ برای ترسیدن دیره. ببین همه امیدشون به توی. حالا که شروع کردی تا آخرش برو. چند ضربه به در خورد. از مامان جدا شدم. ویسنا داخل اومد و با دیدن صورت اشکی من تعجب کرد. _ چیزی شده؟ اشکهام رو پاک کردم. _ نه، جانم چیکار داشتی؟ _ این پسر وهب کارت داره. دلم ریخت. سعی کردم حالم توی صورتم معلوم نباشه. رفتم صورتم رو تمیز کردم و لباس پوشیدم و بیرون رفتم. قلبم تند تند میزد. سر به زیر ایستاده بود و توی فکر بود. یک پیراهن بنفش با شلوار آبی پوشیده بود. آب دهنم رو قورت دادم. _ سلام! سرش رو بالا آورد و نگاهم کرد. برق چشمهاش قلبم رو به لرزه در آورد. _ علیک سلام! با خجالت نگاهش کردم که لبخند زد. در سکوت به سمت باغ رفتیم و قدم میزدیم. - باز هم که اینها پشت سرمونند. - وای نَگین! دیشب بهش حمله شده بود همهی افراد دارن دنبال باعث و بانیش میگردن، محافظتها دو برابر شده. دستی توی موهاش کشید. - بد نشده باشه. - نه اتفاقاً خوب جاهایی جاسوسی کرده. - هان؟ با لذت گفتم: - خوب چیزهایی شنیده. - دروغ شنیده؟ خندیدم. _ نه بابا. به یک نیمکت رسیدیم. - بشینیم؟ اشاره کرد بشین. نشستم، اون هم اونور نیمکت نشست. نگاهش کردم و توی دلم گفتم: من عاشقتم، عاشق رنگ چشمهات، تن صدات، رنگ موهات. -لیا! خانم داوودی! لیا خانم! لیا! با صدای ناآشنا از جا پریدیم. یک لشکر با سرپرستی نامزد گلشاه روبه رومون سبز شدن. با دیدن من به این سمت دویدن. - شما خوبین؟ گیج به رنگ پریده و قیافه وحشتزدهشون نگاه کردم. - چیشده؟ یکی از بچههای پاکستانی مقیم ایران که امام جماعت بود نگران گفت: - سیزده نفر وارد دانشگاه و داشتن به این سمت میاومدن و هرکی سر راهشون میدیدن رو بیهوش میکردن. - خدای من! کسی طوریش نشده؟ - نه، خیالتون راحت. نگاهی به وهب کردم که عصبی لب به دندون میگرفت. سریع پرسید: - اونها چی شدن؟ - گرفتیمشون، خیالتون راحت. همون موقع نیکرو و یک تعداد از اطرافیانش رسیدن. اول حالم رو پرسید و بعد بخاطر حفاظت ضعیف بقیه رو سرزنش کرد و در آخر بعد از گرفتن اخبار گفت: - باید اسیرها رو آزاد کنیم، چون ممکنه مقابله به مثل کنند. الیاس که با نیکرو اومده بود کلافه گفت: - بسته هرچقدر جلوشون کوتاه اومدیم، من میگم.... یاس به شونش زد. - آروم باش. دستش رو پس زد. - ولم کن بابا! نیکرو نگاهی به وهب کرد و بعد رو به من گفت: -بهتره فعلا مکان استراحتتون رو تغییر بدیم. - فکر خوبیه! سنگین به وهب نگاه کرد که اون هم همینطور که به چشمهای نیکرو زل زده بود، دم گوش من گفت: - من میرم. و ازمون دور شد .عید اومد و در بین جشن بزرگ ایران که حالت سیاسی هم به خودش گرفته بود ، ما درگیر نقشهمون بودیم اما وقت اجرای نقشه... کلافه توی اتاق قدم میزدم. _ چطور ممکنه؟ چطور لو رفتیم؟ پارسا که تازه از مراسمهای مادربزرگ فارغ شده بود و حال روحیش در حدی بود که مثل یک جنازه کناری بشینه و بیحال اظهار نظر کنه، گفت: - حتما لومون دادن. ویسنا گفت: - نیروهای نظامی ایران و رهبری مغز سیاست و نظام هستن. خیلی سخت نیست نقشههای دون پایه ما رو حدس بزنند. - هرجور بود گند زدیم، حالا چیکار کنیم؟ وحید گفت: - حالا دیگه اعلام مبارزه شد، تا چند روز دیگه. ... پوفی کشید و ادامه نداد .گفتم: - فعلا باید جاسوسها رو تشخیص بدیم. خدیجه گفت: _ دانشگاه کرمان محاصره شده باید ساکت بمونیم؟ یکم فکر گفتم: - کرمان باید گرفته بشه .هر چی نیرو توی شهرستانها و شهرهای اطراف داریم به سرعت برای از بین بردن محاصره بفرستید. رو به گلشاه گفتم: - تو هم برای فرماندهیشون برو. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان جهان من| ملیکا ملازاده
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین