انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان جهان من| ملیکا ملازاده
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="خانوم ماه" data-source="post: 127331" data-attributes="member: 5604"><p>پارت بیست و هشت</p><p></p><p>خنده از صورت پارسا میره و خونسرد جواب میده:</p><p>- آره.</p><p>تن یاس از شدت عصبانیت میلرزه، اما کاری هم نمیتونه انجام بده.</p><p>- زنگ بزن یکی دنبالمون بیاد.</p><p>- نوچ!</p><p>- پارسا!</p><p>پارسا که داشت از وضعیتش لذت میبرد، گفت:</p><p>- کوفت!</p><p>چند ساعت میگذه، هر دو در حال لرزیدن بودن. پارسا با اینکه دو و سه لباس گرم پوشید بود، باز هم میلرزید .این براش سخت بود، ولی نه اینقدر که از این خوشگذرونی بگذره.</p><p>- ساعت چنده؟</p><p>- سه صبح.</p><p>- دیونه سه صبحه ما تو بیابونیم! آخه چرا چیزی بهمون حمله نکرده؟</p><p>نگاهی به یاس که از ترس و سرما میلرزید انداخت.</p><p>- خدا نخواسته. اگه ناراحتی بگم حمله کنه!</p><p>_ ارباب گرگها و سگها هم که شدی!</p><p>- نه اما الان باهاشون هم صحبتم!</p><p>اخمهای یاس درهم میشه، ولی الان کارش گیره.</p><p>- زنگ بزن دیگه!</p><p>و پارسا دست به گوشی میشه.</p><p>**وهب**</p><p>- انگار مرگش رو نزدیک میدید.</p><p>سرگرد نیم نگاهی به سرهنگ انداخت و بعد طلبکارانه گفت:</p><p>- ما رو برای یک انگار به اینجا کشوندی؟ !</p><p>- حرف از نزدیک بودن مرگش زد، ممکنه نقشه خطرناکی داشته باشند.</p><p>سرگرد خواست دوباره داد بزنه که سرهنگ دستش رو به علامت سکوت سمتش گرفت.</p><p>- حق با شماست سروان، اما برای من یک سوالی پیش اومده.</p><p>صاف ایستادم.</p><p>_ در خدمتم! </p><p>- این خبر رو میتونستی رمزی پیامک کنی، چیشد که خودت اومدی؟</p><p>هول شدم.</p><p>- خوب... فکر کردم. ...</p><p>- خبر اصلیت رو بگو.</p><p>نفس عمیقی کشیدم و سریع گفتم:</p><p>- لیا به بنده ابراز علاقه کرده.</p><p>_ چی؟! </p><p>صدای داد سرگرد بود. سرهنگ هم چند لحظه نتونست حرف بزنه. سرگرد غرید:</p><p>- تو چی؟!</p><p>- متوجه منظورتون نمیشم.</p><p>- توهم دوستش داری؟!</p><p>اخم کردم.</p><p>_ اگه دوستش داشتم این خبر رو به تو نمیدادم .</p><p>رو به سرهنگ گفتم:</p><p>- من برای اجرای دستورتون هیچ مانعی نمیبینم.</p><p>سرهنگ با بی، رحمی گفت:</p><p>- پس بکشش!</p><p>یک لحظه قلبم درد گرفت، اما بیفکر پیش گفتم:</p><p>- حتماً این کار رو میکنم.</p><p>- میتونی بری.</p><p>احترام گذاشتم و بیرون اومدم. بیمعطلی با تصمیم مصمم به دانشگاه برگشتم. دیگه برام مهم نبود </p><p>کسی اونموقع باشه یا نه، فقط میخواستم به این جنجال پایان بدم. مکانش رو پیدا کردم و به اون سمت رفتم. توی آبدارخونه بود. اون نزدیکی یکی از محافظهاش ایستاده بود. نگاهی به دوربینها کردم و جایی که خبری از دوربینها نبود پیراهنم رو روی سر و صورتم کشیدم. وقتی نزدیک شدم اون پسر گفت:</p><p>_ تو کی هستی؟</p><p>فقط جلو رفتم. نگران تر پرسید:</p><p>- هو، کی هستی؟!</p><p>باتومی که همراهش بود رو در آورد. دستش رو بالا برد که با یک ضربه زیر دستش و یکی توی گردنش بیهوشش کردم. به سمت در رفتم و سرم رو به در چسبوندم. با اطلاعاتی که این مدت بدست آورده بودیم میدونستم این ساعت هیچ کس دوربین ها رو چک نمیکنه .ناخودآگاه به صداها گوش دادم:</p><p>- شما که دوباره به اینجا اومدین.</p><p>صدای کلفت مردی در مقابلش بلند شد:</p><p>- چون احساس کردم دیگه وقتشه من رو بخوان.</p><p>- اشتباه فکر کردین، من هنوز همون رویه قبلم رو دارم.</p><p>- مطمئنم دارین ناز میکنید!</p><p>این کی بود؟!</p><p>-میتونید تشریف ببرید.</p><p>هنوز هم فکر کنید.</p><p>-تشریف ببرید!</p><p>یکم مکث بود، بعد گفت:</p><p>-دختر جون، من پدرخوانده مافیای سیاست ایران هستم. تو با تمام دک و پزت در مقابله من یک پشهای، اینقدر خودت رو بالا نبر.</p><p>از در فاصله گرفتم و با مبهوتی بهش زل زدم .</p><p>- میتونید، تشریف، ببرید!</p><p>- این آخرین فرصتی هست که بهت میدم، اگه امروز حمایت من رو قبول نکنی ما از حکومت ایران حمایت میکنیم و تا چند روز دیگه کار تو تمومه.</p><p>-آقای محترم، میتونید تشریف ببرید!</p><p>با صدای قدمهایی که سمت در میاومد وحشتزده از هدر دادن زمان به سمتی دویدم و پشت دیواری پنهان شدم و چند مردی رو دیدم که از آبدارخونه خارج شدن. این دختر دیگه کیه؟!</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="خانوم ماه, post: 127331, member: 5604"] پارت بیست و هشت خنده از صورت پارسا میره و خونسرد جواب میده: - آره. تن یاس از شدت عصبانیت میلرزه، اما کاری هم نمیتونه انجام بده. - زنگ بزن یکی دنبالمون بیاد. - نوچ! - پارسا! پارسا که داشت از وضعیتش لذت میبرد، گفت: - کوفت! چند ساعت میگذه، هر دو در حال لرزیدن بودن. پارسا با اینکه دو و سه لباس گرم پوشید بود، باز هم میلرزید .این براش سخت بود، ولی نه اینقدر که از این خوشگذرونی بگذره. - ساعت چنده؟ - سه صبح. - دیونه سه صبحه ما تو بیابونیم! آخه چرا چیزی بهمون حمله نکرده؟ نگاهی به یاس که از ترس و سرما میلرزید انداخت. - خدا نخواسته. اگه ناراحتی بگم حمله کنه! _ ارباب گرگها و سگها هم که شدی! - نه اما الان باهاشون هم صحبتم! اخمهای یاس درهم میشه، ولی الان کارش گیره. - زنگ بزن دیگه! و پارسا دست به گوشی میشه. **وهب** - انگار مرگش رو نزدیک میدید. سرگرد نیم نگاهی به سرهنگ انداخت و بعد طلبکارانه گفت: - ما رو برای یک انگار به اینجا کشوندی؟ ! - حرف از نزدیک بودن مرگش زد، ممکنه نقشه خطرناکی داشته باشند. سرگرد خواست دوباره داد بزنه که سرهنگ دستش رو به علامت سکوت سمتش گرفت. - حق با شماست سروان، اما برای من یک سوالی پیش اومده. صاف ایستادم. _ در خدمتم! - این خبر رو میتونستی رمزی پیامک کنی، چیشد که خودت اومدی؟ هول شدم. - خوب... فکر کردم. ... - خبر اصلیت رو بگو. نفس عمیقی کشیدم و سریع گفتم: - لیا به بنده ابراز علاقه کرده. _ چی؟! صدای داد سرگرد بود. سرهنگ هم چند لحظه نتونست حرف بزنه. سرگرد غرید: - تو چی؟! - متوجه منظورتون نمیشم. - توهم دوستش داری؟! اخم کردم. _ اگه دوستش داشتم این خبر رو به تو نمیدادم . رو به سرهنگ گفتم: - من برای اجرای دستورتون هیچ مانعی نمیبینم. سرهنگ با بی، رحمی گفت: - پس بکشش! یک لحظه قلبم درد گرفت، اما بیفکر پیش گفتم: - حتماً این کار رو میکنم. - میتونی بری. احترام گذاشتم و بیرون اومدم. بیمعطلی با تصمیم مصمم به دانشگاه برگشتم. دیگه برام مهم نبود کسی اونموقع باشه یا نه، فقط میخواستم به این جنجال پایان بدم. مکانش رو پیدا کردم و به اون سمت رفتم. توی آبدارخونه بود. اون نزدیکی یکی از محافظهاش ایستاده بود. نگاهی به دوربینها کردم و جایی که خبری از دوربینها نبود پیراهنم رو روی سر و صورتم کشیدم. وقتی نزدیک شدم اون پسر گفت: _ تو کی هستی؟ فقط جلو رفتم. نگران تر پرسید: - هو، کی هستی؟! باتومی که همراهش بود رو در آورد. دستش رو بالا برد که با یک ضربه زیر دستش و یکی توی گردنش بیهوشش کردم. به سمت در رفتم و سرم رو به در چسبوندم. با اطلاعاتی که این مدت بدست آورده بودیم میدونستم این ساعت هیچ کس دوربین ها رو چک نمیکنه .ناخودآگاه به صداها گوش دادم: - شما که دوباره به اینجا اومدین. صدای کلفت مردی در مقابلش بلند شد: - چون احساس کردم دیگه وقتشه من رو بخوان. - اشتباه فکر کردین، من هنوز همون رویه قبلم رو دارم. - مطمئنم دارین ناز میکنید! این کی بود؟! -میتونید تشریف ببرید. هنوز هم فکر کنید. -تشریف ببرید! یکم مکث بود، بعد گفت: -دختر جون، من پدرخوانده مافیای سیاست ایران هستم. تو با تمام دک و پزت در مقابله من یک پشهای، اینقدر خودت رو بالا نبر. از در فاصله گرفتم و با مبهوتی بهش زل زدم . - میتونید، تشریف، ببرید! - این آخرین فرصتی هست که بهت میدم، اگه امروز حمایت من رو قبول نکنی ما از حکومت ایران حمایت میکنیم و تا چند روز دیگه کار تو تمومه. -آقای محترم، میتونید تشریف ببرید! با صدای قدمهایی که سمت در میاومد وحشتزده از هدر دادن زمان به سمتی دویدم و پشت دیواری پنهان شدم و چند مردی رو دیدم که از آبدارخونه خارج شدن. این دختر دیگه کیه؟! [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان جهان من| ملیکا ملازاده
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین