انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان جهان من| ملیکا ملازاده
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="خانوم ماه" data-source="post: 127317" data-attributes="member: 5604"><p>پارت بیست و هفت</p><p></p><p>با تو رنگ، دنیام چه قشنگه</p><p>سیاه و سفیده آره</p><p>همینشه که قشنگه</p><p>من شب تارم و</p><p>تو هم شدی ماهم و</p><p>کنار هم کاملیم</p><p>میفهمی احوالم رو</p><p>با تو رنگ، دنیام چه قشنگه</p><p>سیاه و سفیده آره</p><p>همینشه که قشنگه</p><p>از مادرش معذرت خواست و همراه هم دور شدیم.</p><p>- از کجا پیداش کردی؟</p><p>- پیدام کرد.</p><p>- از کجا؟</p><p>متوجه شد سردمه، پس کتش رو روم انداخت.</p><p>من شب تارم و</p><p>_ همه میدونند من کجا هستم.</p><p>تو هم شدی ماهمو</p><p>کنار هم کاملیم</p><p>میفهمی احوالم رو</p><p>سیاه سفید_ حامیم</p><p>- میتونی تا هر وقت میخوای نگهش داری، اما به شرطی.</p><p>- چی؟</p><p>- اینکه تعهد رسمی بدی از ارثیت قرونی به مادرت نمیدی.</p><p>با تعجب گفت:</p><p>- اون مادرمه!</p><p>- تنها شرط اینه.</p><p>یکم فکر کرد و گفت:</p><p>_ باشه .</p><p>- مادرت تا بعد از تعهد متوجه نشه.</p><p>- این هم باشه.</p><p>هنوز عید نرسیده بود که ما آماده بودیم. روز بعدش گروهمون که توی دانشگاههای کرمان پناه برده بودن شهر رو بگیرن. بهشون یادآوری شده بود تا جایی که میتونند با کمترین تلفات این کار رو انجام بدن. توی</p><p>سمنان، اصفهان و همدان هم همین آمادگی ایجاد شده بود. ویسنا گفت:</p><p>- فکر کنم این مدت افراد نظام هم نقشه کشیده باشن.</p><p>- هر چی قرار باشه، بشه، میشه. شماها فقط روی جشن عید تمرکز کنید؛ میخوام شورندگی ایران از ما باشه.</p><p>با افتخاری که جدید با گفتن اسم وحید دوست نیک رو حرف میزد گفت:</p><p>- وحید همه چی رو درست میکنه.</p><p>- عالیه !</p><p>به سمت در رفتم که با تعجب پرسید:</p><p>- کجا میری؟</p><p>_باید یک کاری انجام بدم.</p><p>و به همین توضیح بسنده کردم .از بین جمعیت در حالی که محافظهام پشت سرم بودن رد میشدم تا به چادر پنج پسر رسیدم .</p><p>- وهب خان!</p><p>صدای پچ- پچی که از داخل چادر می، اومد ایستاد و مدت زیادتر از حد معمول طول کشید تا کلهاش از زیر زیپ چادر بیرون بیاد.</p><p>- ب... بله!</p><p>احساس کردم هل کرده، اما نفهمیدم برای چی!</p><p>- میشه تشریف بیارین؟ باید باهم صحبت کنیم.</p><p>انگار خیالش راحت شده باشه، گفت:</p><p>- حتما.</p><p>به سمت خلوت حیاط رفتیم و من سر راه مادرهای شهید رو میدیدم که دارن عبادت میکنند. میدونستم چهله برای آرامش کشور و خوشبختی</p><p>مردم گرفته بودن.</p><p>کسی که گهوارهات را تکان داد؛ میتواند با دعایش دنیایت را هم تکان بدهد</p><p>بیتاب گفت:</p><p>- میشه محافظهاتون دور بشن؟ من خودم مراقبتون هستم.</p><p>نگاهی به عقب انداختم و گفتم:</p><p>- به حرف من گوش نمیکنند، فقط منیژه میتونه راضیشون کنه. به سختی حاضر شدن چند متری فاصله بگیرن.</p><p>دستی توی موهاش کشید.</p><p>- ای بابا!</p><p>ایستادم و به سمتش برگشتم. اون هم همین کار رو کرد. بعد از یکم مکث شروع کردم:</p><p>- اول بابت جشن ازتون تشکر میکنم. واقعا عالی بود، همه راضی بودن!</p><p>- وظیفم بود.</p><p>- دوم اینکه. ...</p><p>سرم رو پایین انداختم و سرگرم بازی با انگشتهام شدم.</p><p>_ راستش با توجه به شرایط حال، معلوم نیست تا چند روز یا حتی چند دقیقه دیگه زنده بمونم.</p><p>-این چه حرفیه؟!</p><p>- حقیقت، برای همین دوست ندارم چیزی توی دلم مونده باشه.</p><p>سرم رو بالا آوردم و نگاهش کردم.</p><p>- راستش... وهب خان من به شما... احساس محبت عجیبی... دارم!</p><p>چشمهاش گرد شد، اما نایستادم و سریع با قدمهای تند به سمت جمعیت برگشتم .</p><p>***دانای رمان***</p><p>- مطمئنی این جشن تو همچین ناکجا آبادیه؟</p><p>این رو یاس از پارسا پرسید .</p><p>- نه، بیرون اینجاست.</p><p>پارسا یاس رو به زور با خودش به سمت مجلس یکی از دوستهاش برده بود. یاس میدونست پارسا اهل خلاف نیست، اما در مقابلش میدونست که اون رو باعث خراب شدن زندگی خواهر و شوهرخواهرش میدونه. </p><p>_ اِ!</p><p>- چیشد؟</p><p>- گازش تموم شد، بنزین هم نداره.</p><p>یاس نگاهی به عقربه ها انداخت و بعد به فضای بیرون شهر.</p><p>- میخوای چیکار کنی؟</p><p>پیاده شد.</p><p>- اینجا خط نداره، بیا دور بشیم ببینم کجا خط میده.</p><p>- تو برو، من به چیکار بیام؟</p><p>- گرگ داره ها.</p><p>سریع پیاده شد .حدوداً نیم ساعت بیوقفه راه رفتن و هر دو نفس- نفس میزدن.</p><p>-ای بمیری پارسا! چرا هیچ جا آنتن نمیده؟</p><p>پارسا دیگه نمیتونه خودش رو کنترل کنه و زیر خنده میزنه. یاس عصبانی یقه لباسش رو میگیره.</p><p>-همش نقشه بود؟!</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="خانوم ماه, post: 127317, member: 5604"] پارت بیست و هفت با تو رنگ، دنیام چه قشنگه سیاه و سفیده آره همینشه که قشنگه من شب تارم و تو هم شدی ماهم و کنار هم کاملیم میفهمی احوالم رو با تو رنگ، دنیام چه قشنگه سیاه و سفیده آره همینشه که قشنگه از مادرش معذرت خواست و همراه هم دور شدیم. - از کجا پیداش کردی؟ - پیدام کرد. - از کجا؟ متوجه شد سردمه، پس کتش رو روم انداخت. من شب تارم و _ همه میدونند من کجا هستم. تو هم شدی ماهمو کنار هم کاملیم میفهمی احوالم رو سیاه سفید_ حامیم - میتونی تا هر وقت میخوای نگهش داری، اما به شرطی. - چی؟ - اینکه تعهد رسمی بدی از ارثیت قرونی به مادرت نمیدی. با تعجب گفت: - اون مادرمه! - تنها شرط اینه. یکم فکر کرد و گفت: _ باشه . - مادرت تا بعد از تعهد متوجه نشه. - این هم باشه. هنوز عید نرسیده بود که ما آماده بودیم. روز بعدش گروهمون که توی دانشگاههای کرمان پناه برده بودن شهر رو بگیرن. بهشون یادآوری شده بود تا جایی که میتونند با کمترین تلفات این کار رو انجام بدن. توی سمنان، اصفهان و همدان هم همین آمادگی ایجاد شده بود. ویسنا گفت: - فکر کنم این مدت افراد نظام هم نقشه کشیده باشن. - هر چی قرار باشه، بشه، میشه. شماها فقط روی جشن عید تمرکز کنید؛ میخوام شورندگی ایران از ما باشه. با افتخاری که جدید با گفتن اسم وحید دوست نیک رو حرف میزد گفت: - وحید همه چی رو درست میکنه. - عالیه ! به سمت در رفتم که با تعجب پرسید: - کجا میری؟ _باید یک کاری انجام بدم. و به همین توضیح بسنده کردم .از بین جمعیت در حالی که محافظهام پشت سرم بودن رد میشدم تا به چادر پنج پسر رسیدم . - وهب خان! صدای پچ- پچی که از داخل چادر می، اومد ایستاد و مدت زیادتر از حد معمول طول کشید تا کلهاش از زیر زیپ چادر بیرون بیاد. - ب... بله! احساس کردم هل کرده، اما نفهمیدم برای چی! - میشه تشریف بیارین؟ باید باهم صحبت کنیم. انگار خیالش راحت شده باشه، گفت: - حتما. به سمت خلوت حیاط رفتیم و من سر راه مادرهای شهید رو میدیدم که دارن عبادت میکنند. میدونستم چهله برای آرامش کشور و خوشبختی مردم گرفته بودن. کسی که گهوارهات را تکان داد؛ میتواند با دعایش دنیایت را هم تکان بدهد بیتاب گفت: - میشه محافظهاتون دور بشن؟ من خودم مراقبتون هستم. نگاهی به عقب انداختم و گفتم: - به حرف من گوش نمیکنند، فقط منیژه میتونه راضیشون کنه. به سختی حاضر شدن چند متری فاصله بگیرن. دستی توی موهاش کشید. - ای بابا! ایستادم و به سمتش برگشتم. اون هم همین کار رو کرد. بعد از یکم مکث شروع کردم: - اول بابت جشن ازتون تشکر میکنم. واقعا عالی بود، همه راضی بودن! - وظیفم بود. - دوم اینکه. ... سرم رو پایین انداختم و سرگرم بازی با انگشتهام شدم. _ راستش با توجه به شرایط حال، معلوم نیست تا چند روز یا حتی چند دقیقه دیگه زنده بمونم. -این چه حرفیه؟! - حقیقت، برای همین دوست ندارم چیزی توی دلم مونده باشه. سرم رو بالا آوردم و نگاهش کردم. - راستش... وهب خان من به شما... احساس محبت عجیبی... دارم! چشمهاش گرد شد، اما نایستادم و سریع با قدمهای تند به سمت جمعیت برگشتم . ***دانای رمان*** - مطمئنی این جشن تو همچین ناکجا آبادیه؟ این رو یاس از پارسا پرسید . - نه، بیرون اینجاست. پارسا یاس رو به زور با خودش به سمت مجلس یکی از دوستهاش برده بود. یاس میدونست پارسا اهل خلاف نیست، اما در مقابلش میدونست که اون رو باعث خراب شدن زندگی خواهر و شوهرخواهرش میدونه. _ اِ! - چیشد؟ - گازش تموم شد، بنزین هم نداره. یاس نگاهی به عقربه ها انداخت و بعد به فضای بیرون شهر. - میخوای چیکار کنی؟ پیاده شد. - اینجا خط نداره، بیا دور بشیم ببینم کجا خط میده. - تو برو، من به چیکار بیام؟ - گرگ داره ها. سریع پیاده شد .حدوداً نیم ساعت بیوقفه راه رفتن و هر دو نفس- نفس میزدن. -ای بمیری پارسا! چرا هیچ جا آنتن نمیده؟ پارسا دیگه نمیتونه خودش رو کنترل کنه و زیر خنده میزنه. یاس عصبانی یقه لباسش رو میگیره. -همش نقشه بود؟! [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان جهان من| ملیکا ملازاده
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین