انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان جهان من| ملیکا ملازاده
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="خانوم ماه" data-source="post: 127246" data-attributes="member: 5604"><p>پارت بیست و شیش</p><p></p><p>سعی کردم حواسم رو از خاطرات بگیرم و به الان بدم. تا عید آتشبسی ایجاد شد که بخاطر فرصتی بود که بهمون برای کناره گرفتن داده بودن. ماهم این فرصت رو برای آمادگی عید گذاشتیم.</p><p>روز جشن و چهارشنبه سوری رو یکی کردیم. بچههایی که آهنگ بلد بودن هر گروه یک جا شروع به زدن و خوندن کردن .یک گروه با همون مانتو و شلوار و شال میرقصیدن و بعضیها هم از روی آتیش میپریدن. از سلف سرویس بوی خوش پلو میاومد و مرغ ها هم پر کنده بین روغن جلیز و پلیز میکردن.</p><p>دخترهای گروه جهادی به همه گل و روزی هدیه میدادن و پسرها هم توی پختن غذا کمک میکردن. کم پیش میاومد کسی از اون یکی دلخور بشه. وقتی چادری و سر لخت کنار هم خندیده بودن، وقتی ریشدار و مو بلند کنار هم شعار میدادن، وقتی افراد میانسال و جوون بهم پول و لوازم مورد نیاز زندگی قرض میدادن، مگه میشد از هم بدشون بیاد؟!</p><p>جالبیش این بود هفته پیش یک خانم همینجا درد زایمان گرفته بودش و با کمک پزشکهایی که حضور داشتن دنیا آورده بودش. اسم بچه رو لیا گذاشته بود و حالا اون فسقل حاشیه ساز نماد ما شده بود و عکسش روی بنرهای همراهمون توی تظاهرات بود. بعضی وقتها دخترهای چادری یواشکی از پشت سر شال دخترهایی که شالشون افتاده بود رو روی سرشون درست میکردن و اونها هم با خنده دنبالشون میافتادن.</p><p>جوونها با شیطنت روحانیون رو راضی میکردن عباشون رو به اونها بدن و نمایش انجام میدادن. حتی قسمتی دوتا روحانی نمایش اجرا میکردن و دورشون جمع شده بودم، بجای ترقه که توی این </p><p>جمعیت خطرناک بود از انواع فشفشه استفاده میکردیم. چند نفر برای بچهها فر- فره درست میکردن و اونها هم بدو- بدو میکردن تا بچرخه. برای بچههای کوچیک که همراه بزرگترهاشون با ما زندگی میکردن تاب و سرسره آورده بودیم، البته </p><p>خودشون حوضهای دانشگاه رو هم مکان خوبی برای تفریح پیدا کرده بودن.</p><p>نوجوون ها هم با سرگرمیهایی که به وجود اومده بود مشغول بودن و نوجوونهای بزرگتر دختر و پسر باهم فوتبال و والیبال بازی میکردن. زن و شوهرهای جوون رقص والس رو که مخصوص متاهلها گذاشته شده بود انجام میدادن و گاهی مجردها به مامورهایی که اجازه نزدیک شدن اونها رو نمیدادن اعتراض میکردن. زن و شوهرهایی </p><p>که مدت بیشتری با هم بودن دست در دست داخل حیاط دانشگاه قدم میزدن. مسنترها هم جایی دور از جمعیت کنار هم نشسته بودن و صدای خندههاشون میپیچید. دستهام رو بالا بردم و توی دلم دعا کردم: خدایا خنده پاک همیشه بر لب هاشون باشه. </p><p>_ دعا میکردین؟</p><p>به وهب خان نگاه کردم که بیشتر این مدت مهمونی برای هماهنگ و جمع و جور کردن اوضاع مجبور بودیم کنار هم باشم.</p><p>- بله.</p><p>- خیلی هم عالی !بالن هوا دادین؟</p><p>- نه هنوز.</p><p>لبخند قشنگش روی لبش بود.</p><p>- انتهای حیاط، بریم؟</p><p>سر تکون دادم و دوباره به همون شکل همیشگی کنار هم حرکت کردیم تا به انتهای باغ رسیدیم. بالن ها آماده حرکت بودن. یکی از بالن ها رو برداشتم اما کار باهاش رو بلد نبودم .جلو اومد.</p><p>- میخواین کمکتون کنم؟</p><p>- چرا که نه.</p><p>دستهاش بین پلاستیک و مشعل بالن میچرخید و نگاه من به دستهاش بود. درست شد. حالا بالا میره. من نگه میدارم، شما روشنش کنید. نمیتونست راحت نگهش داره. با یک دست چوب نفتی رو روی آتیش آماده شده میگرفتم و با دست دیگه کمکش میکردم.همینطور که حرکت بالن رو نگاه میکردم متوجه یاس شدم که دستش رو دور شونه ضعیف مادرش حلقه کرده بود و با اون زن معتاد به بالن ها زل زده بود و چنان لبخندی روی لبش بود، که دلم نیومد چیزی بگم. </p><p>چند وقت بود که مادرش رو که حالا درمونده از همه جا بود با خودش آورده بود. به صدای نزدیکترین خواننده ها گوش میدادم:</p><p>یکسری سیاه و سفیدها خوبن؛</p><p>مثل برف الی موهات</p><p>مثل کالویههای پیانو؛</p><p>مثل اون دوتا چشمهات</p><p>مثل ترکیب یه شال سفید</p><p>با موهای مشکی فرفری</p><p>مثل یه آلبوم عکس قدیمی</p><p>که پره از عکسهای بچگی</p><p>با تو رنگ دنیام چه قشنگه</p><p>سیاه و سفیده آره. ...</p><p>- چیشد که به فلسفه رفتید؟</p><p>- فقط علاقه.</p><p>- رتبهتون چند بود؟</p><p>نیشخند زد.</p><p>- سه کنکور انسانی. </p><p>با بهت به سمتش برگشتم.</p><p>- دروغ!</p><p>در حالی که دست هاش داخل جیب شلوارش بود، شونه ای بالا انداخت.</p><p>- بهتره باور کنید!</p><p>یاس مادرش رو جلو آورد و کمکش کرد تا بالنی درست کنه.</p><p>همینشه که قشنگه</p><p>من شب تارم و</p><p>تو هم شدی ماهم و</p><p>کنار هم کاملیم</p><p>میفهمی احوالم رو</p><p>با تو رنگ</p><p>دنیام چه قشنگه</p><p>سیاه و سفیده آره</p><p>همینشه که قشنگه</p><p>من شب تارم و. ...</p><p>دوتا بچه به سمتمون اومدن و دوتا فشفشه ستارهای به سمتمون گرفتن. سرشون رو بوسیدم و فشفشهها رو گرفتم و یکی از وهب خان دادم. خود بچه ها با فندک آشپزخونه روشنش کردن" وای" گفتم و با ذوق به ستاره دستم خیره شدم. یاس و مادرش به سمتمون اومدن. کلافه به مادر یاس خیره شدم.</p><p>تو هم شدی ماهم و</p><p>کنار هم کاملیم</p><p>میفهمی احوالم رو</p><p>توی وضعیت سفیدم باهات</p><p>متضاد منی، ولی رفیقم باهات</p><p>من سیاهم و تو سفید، فرقمون زیاد</p><p>اما جالب اینه کاملا به هم میاد</p><p>تیرگی من، با روشنی تو قشنگه</p><p>بعد شب تیره روشنی صبح</p><p>تو دلیل من برای بودنی، من دلیل تو</p><p>مادر یاس دستش رو به سمتم دراز کرد که آروم فشردم. یاس گفت:</p><p>- میشه مدتی داخل دانشگاه بمونه؟</p><p>نگاه مغرورانه ای به مادرش انداختم. نقشه هاش رو می دونستم و رو به یاس گفتم:</p><p>- باید باهات صحبت کنم.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="خانوم ماه, post: 127246, member: 5604"] پارت بیست و شیش سعی کردم حواسم رو از خاطرات بگیرم و به الان بدم. تا عید آتشبسی ایجاد شد که بخاطر فرصتی بود که بهمون برای کناره گرفتن داده بودن. ماهم این فرصت رو برای آمادگی عید گذاشتیم. روز جشن و چهارشنبه سوری رو یکی کردیم. بچههایی که آهنگ بلد بودن هر گروه یک جا شروع به زدن و خوندن کردن .یک گروه با همون مانتو و شلوار و شال میرقصیدن و بعضیها هم از روی آتیش میپریدن. از سلف سرویس بوی خوش پلو میاومد و مرغ ها هم پر کنده بین روغن جلیز و پلیز میکردن. دخترهای گروه جهادی به همه گل و روزی هدیه میدادن و پسرها هم توی پختن غذا کمک میکردن. کم پیش میاومد کسی از اون یکی دلخور بشه. وقتی چادری و سر لخت کنار هم خندیده بودن، وقتی ریشدار و مو بلند کنار هم شعار میدادن، وقتی افراد میانسال و جوون بهم پول و لوازم مورد نیاز زندگی قرض میدادن، مگه میشد از هم بدشون بیاد؟! جالبیش این بود هفته پیش یک خانم همینجا درد زایمان گرفته بودش و با کمک پزشکهایی که حضور داشتن دنیا آورده بودش. اسم بچه رو لیا گذاشته بود و حالا اون فسقل حاشیه ساز نماد ما شده بود و عکسش روی بنرهای همراهمون توی تظاهرات بود. بعضی وقتها دخترهای چادری یواشکی از پشت سر شال دخترهایی که شالشون افتاده بود رو روی سرشون درست میکردن و اونها هم با خنده دنبالشون میافتادن. جوونها با شیطنت روحانیون رو راضی میکردن عباشون رو به اونها بدن و نمایش انجام میدادن. حتی قسمتی دوتا روحانی نمایش اجرا میکردن و دورشون جمع شده بودم، بجای ترقه که توی این جمعیت خطرناک بود از انواع فشفشه استفاده میکردیم. چند نفر برای بچهها فر- فره درست میکردن و اونها هم بدو- بدو میکردن تا بچرخه. برای بچههای کوچیک که همراه بزرگترهاشون با ما زندگی میکردن تاب و سرسره آورده بودیم، البته خودشون حوضهای دانشگاه رو هم مکان خوبی برای تفریح پیدا کرده بودن. نوجوون ها هم با سرگرمیهایی که به وجود اومده بود مشغول بودن و نوجوونهای بزرگتر دختر و پسر باهم فوتبال و والیبال بازی میکردن. زن و شوهرهای جوون رقص والس رو که مخصوص متاهلها گذاشته شده بود انجام میدادن و گاهی مجردها به مامورهایی که اجازه نزدیک شدن اونها رو نمیدادن اعتراض میکردن. زن و شوهرهایی که مدت بیشتری با هم بودن دست در دست داخل حیاط دانشگاه قدم میزدن. مسنترها هم جایی دور از جمعیت کنار هم نشسته بودن و صدای خندههاشون میپیچید. دستهام رو بالا بردم و توی دلم دعا کردم: خدایا خنده پاک همیشه بر لب هاشون باشه. _ دعا میکردین؟ به وهب خان نگاه کردم که بیشتر این مدت مهمونی برای هماهنگ و جمع و جور کردن اوضاع مجبور بودیم کنار هم باشم. - بله. - خیلی هم عالی !بالن هوا دادین؟ - نه هنوز. لبخند قشنگش روی لبش بود. - انتهای حیاط، بریم؟ سر تکون دادم و دوباره به همون شکل همیشگی کنار هم حرکت کردیم تا به انتهای باغ رسیدیم. بالن ها آماده حرکت بودن. یکی از بالن ها رو برداشتم اما کار باهاش رو بلد نبودم .جلو اومد. - میخواین کمکتون کنم؟ - چرا که نه. دستهاش بین پلاستیک و مشعل بالن میچرخید و نگاه من به دستهاش بود. درست شد. حالا بالا میره. من نگه میدارم، شما روشنش کنید. نمیتونست راحت نگهش داره. با یک دست چوب نفتی رو روی آتیش آماده شده میگرفتم و با دست دیگه کمکش میکردم.همینطور که حرکت بالن رو نگاه میکردم متوجه یاس شدم که دستش رو دور شونه ضعیف مادرش حلقه کرده بود و با اون زن معتاد به بالن ها زل زده بود و چنان لبخندی روی لبش بود، که دلم نیومد چیزی بگم. چند وقت بود که مادرش رو که حالا درمونده از همه جا بود با خودش آورده بود. به صدای نزدیکترین خواننده ها گوش میدادم: یکسری سیاه و سفیدها خوبن؛ مثل برف الی موهات مثل کالویههای پیانو؛ مثل اون دوتا چشمهات مثل ترکیب یه شال سفید با موهای مشکی فرفری مثل یه آلبوم عکس قدیمی که پره از عکسهای بچگی با تو رنگ دنیام چه قشنگه سیاه و سفیده آره. ... - چیشد که به فلسفه رفتید؟ - فقط علاقه. - رتبهتون چند بود؟ نیشخند زد. - سه کنکور انسانی. با بهت به سمتش برگشتم. - دروغ! در حالی که دست هاش داخل جیب شلوارش بود، شونه ای بالا انداخت. - بهتره باور کنید! یاس مادرش رو جلو آورد و کمکش کرد تا بالنی درست کنه. همینشه که قشنگه من شب تارم و تو هم شدی ماهم و کنار هم کاملیم میفهمی احوالم رو با تو رنگ دنیام چه قشنگه سیاه و سفیده آره همینشه که قشنگه من شب تارم و. ... دوتا بچه به سمتمون اومدن و دوتا فشفشه ستارهای به سمتمون گرفتن. سرشون رو بوسیدم و فشفشهها رو گرفتم و یکی از وهب خان دادم. خود بچه ها با فندک آشپزخونه روشنش کردن" وای" گفتم و با ذوق به ستاره دستم خیره شدم. یاس و مادرش به سمتمون اومدن. کلافه به مادر یاس خیره شدم. تو هم شدی ماهم و کنار هم کاملیم میفهمی احوالم رو توی وضعیت سفیدم باهات متضاد منی، ولی رفیقم باهات من سیاهم و تو سفید، فرقمون زیاد اما جالب اینه کاملا به هم میاد تیرگی من، با روشنی تو قشنگه بعد شب تیره روشنی صبح تو دلیل من برای بودنی، من دلیل تو مادر یاس دستش رو به سمتم دراز کرد که آروم فشردم. یاس گفت: - میشه مدتی داخل دانشگاه بمونه؟ نگاه مغرورانه ای به مادرش انداختم. نقشه هاش رو می دونستم و رو به یاس گفتم: - باید باهات صحبت کنم. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان جهان من| ملیکا ملازاده
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین