انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان جهان من| ملیکا ملازاده
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="خانوم ماه" data-source="post: 127153" data-attributes="member: 5604"><p>پارت بیست و چهار</p><p></p><p>از شدت درد و ناله به بالشت چنگ میزد .</p><p>- مادرتون میاومد ازم دفاع کنه، اما کتک میخورد. بعد از کتک شوهرم با گریه قربون صدقه دخترش میرفت اما من نه، مادرتون هم... دوستش نداشت، اما جرأت گفتن هم نداشت. این دخترم فاطمه است، دخترم زهرا هست ادامه داشت تا مادرتون خواست سراغ تئاتر بره، باباش سرش داد میزد می گفت از بازیگر زهرا بدست نمیاد. مادرت بزرگ شده بود و توی روش میایستاد، می گفت زهرا از ابوسفیان بر نمیاد، اوج توان ابوسفیان معاویه، مادرت کتک میخورد و من ناله میکردم ای کاش پسر داشتم حمایتم کنه. </p><p>بالاخره مادرتون رفت رشته مورد علاقهش اما پدربزرگتون باهاش قهر بود. دیگه کمتر خونه میاومد و وقتی که میاومد حال درستی نداشت. دیگه شوهرم دوستش نداشت، اما جلوی شوهرش جرأت اذیت کردنش هم نداشت. بالاخره بهشت شد. مادرتون پسر آورد، الیاسم اومد، دنیام بهشت شد، از شدت خوشحالی تلخیهای زندگی رو احساس نمیکردم. خوشحال بودم که سرنوشت من برای دخترم پیش نمیاد. چیزی نگذشت خودم هم حامله شدم. بچم، بعد از بچه دخترم دنیا اومد، پسرم اومد!</p><p>اینبار داشت میخندید.</p><p>- خوش پا قدمم اومد، باباش مرد! اموالش دستم بود و نمیدونستم چیکارش کنم. دادم دامادم، سرم رو کلاه گذاشت و گند زد به زندگیم. کاش پسرم بزرگ بود، باباتون که رفت، مادرتون پولم رو تا جایی که </p><p>میتونست بهم برگردوند. حالا من. ...</p><p>یکدفعه صدایش، نفسهاش و پلک زدنهای گاه و بیگاهش ایستاد و با چشمهای باز به سقف اتاق خیره شد.</p><p>**اسفند همان سال***</p><p>گلشاه با چند روز اعتصاب غذا خانوادهاش رو راضی کرده بود که بعد از کلی درگیری دست از سرش بردارن و به خونه بیاد. اون روز توی غذام مقدار زیادی هسته سیب ریخته بودن تا هم توی آزمایشی که قبل از </p><p>پخش غذاها سر سالم بودنشون انجام میشد مشخص نشه هم بتونه من رو از پا در بیاره، اما با سه بار بالا آوردن و چهار ساعت خوابیدن حالم </p><p>بهتر شد. جلسه گذاشتیم. نیکرو پیشنهاد داد:</p><p>- برای اینکه به هدفمون برسیم بهترین کار اینه بیت ریاست جمهوریمون رو آماده کنیم.</p><p>- میان خرابش میکنند.</p><p>با تأسف سری به نشونه تایید تکون داد، اما الیاس گفت:</p><p>- پس بهتره جایی باشه که نتونند آسیبی بهش بزنند.</p><p>- مثلا کجا؟</p><p>- هرجایی.</p><p>به فکر فرو رفت. ما هم داشتیم فکر میکردیم که یاس گفت:</p><p>- یکجا مثل همین دانشگاه که نتونند به اموال علمی کشور آسیب بزنند.</p><p>ویسنا گفت:</p><p>- هیچ جا بهتر از همین دانشگاه نیست، اما مگه میشه وسط دانشگاه ساختمون ریاست جمهوری باشه؟ دانشجوها وقت اعتراض داغونش میکنند.</p><p>وحید، شوهر ویسنا گفت:</p><p>- دارالفنون.</p><p>همه با تعجب نگاهش کردیم که گفت:</p><p>- مدرسه دارالفنون.</p><p>نگاهی بهم کردیم. خدیجه گفت:</p><p>- اون مدرسه جز آثار باستانی هست.</p><p>-خب ما که نمیخوایم خرابش کنیم.</p><p>منیژه گفت: </p><p>- آخه مگه از آثار باستانی میشه همچین استفادهای کرد؟</p><p>گلشاه وارد شد.</p><p>- آره، مگه الان از مجموعه کاخ سعد آباد استفاده نمیکنند؟</p><p>خدیجه عقب کشید و گفت:</p><p>- نمیدونم والا.</p><p>نامزد گلشاه گفت:</p><p>قبل از اینکه لوازم رو بذاریم جلومون رو میگیرن.</p><p>وحید جوابش رو داد:</p><p>- لوازم رو آماده میکنیم و در یک حرکت به اونجا میبریم.</p><p>نیکرو گفت:</p><p>- میان بیرونمون میکنند.</p><p>گفتم:</p><p>- خب یک تعداد زیاد از بچهها رو اون جا میذاریم.</p><p>الیاس گفت:</p><p>- به خاک و خون میکشندشون، این کار علناً اعلام شورش هست.</p><p>دوباره همه به فکر رفتیم. یاس گفت:</p><p>- خوب نیست یک قدم کوتاه بیایم؟</p><p>کنجکاو نگاهش کردیم. ویسنا پرسید:</p><p>- یعنی چیکار کنیم؟</p><p>-خوبه که دارالفنون رو به عنوان بیت ریاست جمهوری معرفی کنیم، </p><p>اما چه نیازی به پافشاری که آخرش شکست بخوریم؟ زدن یک تابلو </p><p>کافی نیست؟</p><p>بههم نگاه کردیم. وحید گفت:</p><p>-اگه به یک تابلوئه، چرا دارالفنون؟ به هر آپارتمانی میشه زد.</p><p>خدیجه جوابش رو داد:</p><p>-در این صورت با خراب کردن اون خونه یا تبدیل به مکان کارآمد دیگه کردنش کار ما رو کلا از خاطرهها پاک میکنند.</p><p>توی خونه یکی از بچهها همه چی آماده شد که جاسوسها متوجه نشن. خیلی زود تابلو درست شد. یک تابلوی مشکی که روش نوشته بود.*بیت </p><p>ریاست جمهوری* و زیرش اضافه کرده بود *لیا داوودی*وقتی به بچههای دانشگاه نشونش دادیم همه با صدای بلند شعار گفتن. اما من ترس داشتم و برای آروم کردن خودم زمزمه میکردم:</p><p>- گاهگاهی دلم میگیرد به خودم میگویم در دیاری که پر از دیوار است</p><p>به کجا باید رفت؟</p><p>به که باید پیوست؟</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="خانوم ماه, post: 127153, member: 5604"] پارت بیست و چهار از شدت درد و ناله به بالشت چنگ میزد . - مادرتون میاومد ازم دفاع کنه، اما کتک میخورد. بعد از کتک شوهرم با گریه قربون صدقه دخترش میرفت اما من نه، مادرتون هم... دوستش نداشت، اما جرأت گفتن هم نداشت. این دخترم فاطمه است، دخترم زهرا هست ادامه داشت تا مادرتون خواست سراغ تئاتر بره، باباش سرش داد میزد می گفت از بازیگر زهرا بدست نمیاد. مادرت بزرگ شده بود و توی روش میایستاد، می گفت زهرا از ابوسفیان بر نمیاد، اوج توان ابوسفیان معاویه، مادرت کتک میخورد و من ناله میکردم ای کاش پسر داشتم حمایتم کنه. بالاخره مادرتون رفت رشته مورد علاقهش اما پدربزرگتون باهاش قهر بود. دیگه کمتر خونه میاومد و وقتی که میاومد حال درستی نداشت. دیگه شوهرم دوستش نداشت، اما جلوی شوهرش جرأت اذیت کردنش هم نداشت. بالاخره بهشت شد. مادرتون پسر آورد، الیاسم اومد، دنیام بهشت شد، از شدت خوشحالی تلخیهای زندگی رو احساس نمیکردم. خوشحال بودم که سرنوشت من برای دخترم پیش نمیاد. چیزی نگذشت خودم هم حامله شدم. بچم، بعد از بچه دخترم دنیا اومد، پسرم اومد! اینبار داشت میخندید. - خوش پا قدمم اومد، باباش مرد! اموالش دستم بود و نمیدونستم چیکارش کنم. دادم دامادم، سرم رو کلاه گذاشت و گند زد به زندگیم. کاش پسرم بزرگ بود، باباتون که رفت، مادرتون پولم رو تا جایی که میتونست بهم برگردوند. حالا من. ... یکدفعه صدایش، نفسهاش و پلک زدنهای گاه و بیگاهش ایستاد و با چشمهای باز به سقف اتاق خیره شد. **اسفند همان سال*** گلشاه با چند روز اعتصاب غذا خانوادهاش رو راضی کرده بود که بعد از کلی درگیری دست از سرش بردارن و به خونه بیاد. اون روز توی غذام مقدار زیادی هسته سیب ریخته بودن تا هم توی آزمایشی که قبل از پخش غذاها سر سالم بودنشون انجام میشد مشخص نشه هم بتونه من رو از پا در بیاره، اما با سه بار بالا آوردن و چهار ساعت خوابیدن حالم بهتر شد. جلسه گذاشتیم. نیکرو پیشنهاد داد: - برای اینکه به هدفمون برسیم بهترین کار اینه بیت ریاست جمهوریمون رو آماده کنیم. - میان خرابش میکنند. با تأسف سری به نشونه تایید تکون داد، اما الیاس گفت: - پس بهتره جایی باشه که نتونند آسیبی بهش بزنند. - مثلا کجا؟ - هرجایی. به فکر فرو رفت. ما هم داشتیم فکر میکردیم که یاس گفت: - یکجا مثل همین دانشگاه که نتونند به اموال علمی کشور آسیب بزنند. ویسنا گفت: - هیچ جا بهتر از همین دانشگاه نیست، اما مگه میشه وسط دانشگاه ساختمون ریاست جمهوری باشه؟ دانشجوها وقت اعتراض داغونش میکنند. وحید، شوهر ویسنا گفت: - دارالفنون. همه با تعجب نگاهش کردیم که گفت: - مدرسه دارالفنون. نگاهی بهم کردیم. خدیجه گفت: - اون مدرسه جز آثار باستانی هست. -خب ما که نمیخوایم خرابش کنیم. منیژه گفت: - آخه مگه از آثار باستانی میشه همچین استفادهای کرد؟ گلشاه وارد شد. - آره، مگه الان از مجموعه کاخ سعد آباد استفاده نمیکنند؟ خدیجه عقب کشید و گفت: - نمیدونم والا. نامزد گلشاه گفت: قبل از اینکه لوازم رو بذاریم جلومون رو میگیرن. وحید جوابش رو داد: - لوازم رو آماده میکنیم و در یک حرکت به اونجا میبریم. نیکرو گفت: - میان بیرونمون میکنند. گفتم: - خب یک تعداد زیاد از بچهها رو اون جا میذاریم. الیاس گفت: - به خاک و خون میکشندشون، این کار علناً اعلام شورش هست. دوباره همه به فکر رفتیم. یاس گفت: - خوب نیست یک قدم کوتاه بیایم؟ کنجکاو نگاهش کردیم. ویسنا پرسید: - یعنی چیکار کنیم؟ -خوبه که دارالفنون رو به عنوان بیت ریاست جمهوری معرفی کنیم، اما چه نیازی به پافشاری که آخرش شکست بخوریم؟ زدن یک تابلو کافی نیست؟ بههم نگاه کردیم. وحید گفت: -اگه به یک تابلوئه، چرا دارالفنون؟ به هر آپارتمانی میشه زد. خدیجه جوابش رو داد: -در این صورت با خراب کردن اون خونه یا تبدیل به مکان کارآمد دیگه کردنش کار ما رو کلا از خاطرهها پاک میکنند. توی خونه یکی از بچهها همه چی آماده شد که جاسوسها متوجه نشن. خیلی زود تابلو درست شد. یک تابلوی مشکی که روش نوشته بود.*بیت ریاست جمهوری* و زیرش اضافه کرده بود *لیا داوودی*وقتی به بچههای دانشگاه نشونش دادیم همه با صدای بلند شعار گفتن. اما من ترس داشتم و برای آروم کردن خودم زمزمه میکردم: - گاهگاهی دلم میگیرد به خودم میگویم در دیاری که پر از دیوار است به کجا باید رفت؟ به که باید پیوست؟ [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان جهان من| ملیکا ملازاده
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین