انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان جهان من| ملیکا ملازاده
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="خانوم ماه" data-source="post: 126959" data-attributes="member: 5604"><p>پارت بیست و سه</p><p></p><p>خونه ما خراب میموند و پدرم که همیشه شهر بود. یا خونه ارباب حمالی میکرد، مادرم تا صبح چوب به دست جلوی در خونه بیدار میموند. یک دستش به دار قالی و یک چشمش به دیوار خراب بود نکنه مردی داخل بپره. خدا خیر بده مردهای روستا رو، میدونستن سه تا دختر داره چپ به این خونه نگاه نمیکردن، اما زن ها... هزار تهمت</p><p>به ننه بدبختم میزدن.</p><p>نفسش گرفت. مامان با گریه دایی رو صدا کرد، اون هم سریع دکتر رو که بیرون از اتاق نشسته بود صدا زد. دکتر به مادربزرگ میرسید اما اون</p><p>هنوز تعریف میکرد:</p><p>- بچه دوم خانواده بودم و چهار ساله که پدرم با یک زن برگشت خونه و گفت خانم خونه. ننم همون جا افتاد رو زمین و دیگه بیدار نشد.</p><p>پدرم و اون زن ما رو نخواستن، هیچکسی توی اقوام نونخور اضافه نمیخواست، جز عموم. ما رو با خودش برد، لابد میگین چه مرد آقایی، اما بیمعرفت هر شب یکی مون رو... آزار... آزار. ...</p><p>اول همه جا خوردیم .مامان روش رو گرفت و پارسا هنگ کرده بود. دکتر دست از کار کشیده و بهتزده مادربزرگ رو نگاه میکرد و الیاس سرش پایین و با فشار دادن دست های مادربزرگ سعی در آروم کردنش.</p><p>داشت و من وحشتزده به خودم میلرزیدم!</p><p>-سه سال بعد زنش فهمید، زنهای اون روزه جرأت سر بلند کردن جلوی شوهرهاشون رو نداشتن. عموم رو با زبون راضی کرد خواهر بزرگم که هشت سالش بود شوهر بده. من رو عموم قبول نکرد، خوشگل بودم و باعث عذابم همون بود. دو روز عموم رفت شهر، من که مسئول چروندن گوسفندها بودم رو زن عمو فرستاد دنبال گرسفندها. خواهر پنج سالم رو برداشت و سوار به خر رفت روستای بغلی و یک کنار گذاشت و برگشت.</p><p>من که نفهمیدم، اما قبل از مرگش خودش اعتراف کرد. به ما گفت بیرون رفته و برنگشته، همه توی روستا دنبالش گشتن اما خبری ازش نشد. پدرم که شنید برای اولین بار توی این سه سال اومد. من رو برد، گفت این رو هم میکشی. یکبار من رو خواست، اما زنش نخواستم. آیی!</p><p>حواس دکتر جمع شد و به کمکش رفت.</p><p>- بهتره حرف نزنید.</p><p>- باید تعریف کنم.</p><p>من حرفهاش رو به زور میشنیدم و داشتم به فردای بدون مادربزرگی فکر میکردم که شاید رابطهمون بد بود، اما دوستش داشتم.</p><p>دلم تنگ است!</p><p>بغض سنگینی گلویم را میفشارد</p><p>و خیال خالی شدن ندارد انگار!</p><p>مُدام چنگ میزند گلویم را</p><p>و بودنت را انتظار میکشد.</p><p>کاش دیروزی نبود،</p><p>تا خاطراتت در آن نقش نمیبست!</p><p>و کاش فردایی نباشد</p><p>وقتی قرار است</p><p>تو در آن نباشی!</p><p>ادامه داد:</p><p>- یک پسر داشت، یک نعمت، یک نون در بیار واسه شوهرش آورده بود. کتک میخوردم، اما خیالم راحت بود بلا سرم نمیاد، همه کارهای خونه </p><p>با من بود و خیالم... . دو سال اونجا بودم بعد خواستگار برام اومد. پسر سرباز بود، هم روستایی بودیم، من رو گرفت و همون روز رفت تهران ادامه خدمتش. از خدمتکاری زن بابا شدم خدمتکار مادرشوهر. توی آرزوی پسر داشتن می سوختم اما حتی شوهرم رو درست و حسابی نمیدیدم. پنج ماه از سربازیش مونده بود. </p><p>این پنج ماه رو دعا میکردم بلاهایی که عموم سرم آورده رو نفهمه. نفهمید... از سربازی اومد توی اتاق همون خونه مستقر شدیم. باردار شدم چند ماه، زندگی نه اما روزی صدبار نمردم. شما جوونها درد رو نمیدونید چیه! همش مینالید، زنده اید درد رو احساس میکنید، حال من بشین نمیتونید حتی آخ بگین، بچه دختر بود، مادر شما، وای من رو کشتن، میزدند، فحش، توهین، آزار. بچم زار میزد، بغلش نمیکردن، میگفتن ما آشغال جمع کن نیستیم. شوهرم بغل دست باباش توی مغازه کار میکرد. </p><p>بلاخره یک خونه نقلی گرفت، همین برام بس بود بعد از پنج سال زندگی با یک دختر سه ساله شدم کنیز یک خونه. همه اون آزارها بود اما خدا رو شکر میکردم. زیر مشت و لگد شوهرم بودم، نون </p><p>خشکی داشتم، کار میکرد و وضعمون روز به روز بهتر می شد. اهل خیانت نبود، اصلا من رو هم نمیخواست. </p><p>همه به عکس پدربزرگ روی طاقچه زل زده بودیم. لاغر با صورت سفید و عینک بزرگی به چشم.</p><p>_ کتک که کم نمیشد، تاندوم پام در رفت، چشمم بیناییش کم شد، عادت نمیکنه آدم به درد. تمام آرزوم پسر آوردن بود، اما حتی یک دختر نمیآوردم. توی خونه زندانی بودم، دختر بدبختم هم. مادرتون سیزده ساله بود، شوهرم گفت تو مثل ننه فلان - فلان شده ات پسر زا نیستی، دخترت هم حتما مثل خودت، من باید زن داشته باشم. گفت مردم مسخرم میکنند. حالا یک بازاری حسابی شده بود، رفت پیش حاج آقای مسجد ازش کمک خواست.</p><p> شرایطش رو گفت، ای خدا خیر بده این حاج آقا رو. از مادرمون زهرا گفت، از ابتر گفتن به پیغمبر، </p><p>اینقدر گفت و گفت که دل شوهرم رو نرم کرد. اومد خونه و مادرتون رو بغل کرد گفت این زهرای منه، گفت زهرا صداش کنید. اون موقع تازه هفت ساله بود مدرسه میفرستادش و از اینور قربون صدقش میرفت. به من میگفت از بیعرضگی تو من میتونم یک فرشته بسازم. میگفت زهرای من اسم من رو ادامه میده. میگفت فقط بهش بگین زهرا .حالا دخترش رو دوست داشت اما من رو نه، همین که میدیدم با دخترم خوبه برام بس بود. وقتی کتک میخوردم. ...</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="خانوم ماه, post: 126959, member: 5604"] پارت بیست و سه خونه ما خراب میموند و پدرم که همیشه شهر بود. یا خونه ارباب حمالی میکرد، مادرم تا صبح چوب به دست جلوی در خونه بیدار میموند. یک دستش به دار قالی و یک چشمش به دیوار خراب بود نکنه مردی داخل بپره. خدا خیر بده مردهای روستا رو، میدونستن سه تا دختر داره چپ به این خونه نگاه نمیکردن، اما زن ها... هزار تهمت به ننه بدبختم میزدن. نفسش گرفت. مامان با گریه دایی رو صدا کرد، اون هم سریع دکتر رو که بیرون از اتاق نشسته بود صدا زد. دکتر به مادربزرگ میرسید اما اون هنوز تعریف میکرد: - بچه دوم خانواده بودم و چهار ساله که پدرم با یک زن برگشت خونه و گفت خانم خونه. ننم همون جا افتاد رو زمین و دیگه بیدار نشد. پدرم و اون زن ما رو نخواستن، هیچکسی توی اقوام نونخور اضافه نمیخواست، جز عموم. ما رو با خودش برد، لابد میگین چه مرد آقایی، اما بیمعرفت هر شب یکی مون رو... آزار... آزار. ... اول همه جا خوردیم .مامان روش رو گرفت و پارسا هنگ کرده بود. دکتر دست از کار کشیده و بهتزده مادربزرگ رو نگاه میکرد و الیاس سرش پایین و با فشار دادن دست های مادربزرگ سعی در آروم کردنش. داشت و من وحشتزده به خودم میلرزیدم! -سه سال بعد زنش فهمید، زنهای اون روزه جرأت سر بلند کردن جلوی شوهرهاشون رو نداشتن. عموم رو با زبون راضی کرد خواهر بزرگم که هشت سالش بود شوهر بده. من رو عموم قبول نکرد، خوشگل بودم و باعث عذابم همون بود. دو روز عموم رفت شهر، من که مسئول چروندن گوسفندها بودم رو زن عمو فرستاد دنبال گرسفندها. خواهر پنج سالم رو برداشت و سوار به خر رفت روستای بغلی و یک کنار گذاشت و برگشت. من که نفهمیدم، اما قبل از مرگش خودش اعتراف کرد. به ما گفت بیرون رفته و برنگشته، همه توی روستا دنبالش گشتن اما خبری ازش نشد. پدرم که شنید برای اولین بار توی این سه سال اومد. من رو برد، گفت این رو هم میکشی. یکبار من رو خواست، اما زنش نخواستم. آیی! حواس دکتر جمع شد و به کمکش رفت. - بهتره حرف نزنید. - باید تعریف کنم. من حرفهاش رو به زور میشنیدم و داشتم به فردای بدون مادربزرگی فکر میکردم که شاید رابطهمون بد بود، اما دوستش داشتم. دلم تنگ است! بغض سنگینی گلویم را میفشارد و خیال خالی شدن ندارد انگار! مُدام چنگ میزند گلویم را و بودنت را انتظار میکشد. کاش دیروزی نبود، تا خاطراتت در آن نقش نمیبست! و کاش فردایی نباشد وقتی قرار است تو در آن نباشی! ادامه داد: - یک پسر داشت، یک نعمت، یک نون در بیار واسه شوهرش آورده بود. کتک میخوردم، اما خیالم راحت بود بلا سرم نمیاد، همه کارهای خونه با من بود و خیالم... . دو سال اونجا بودم بعد خواستگار برام اومد. پسر سرباز بود، هم روستایی بودیم، من رو گرفت و همون روز رفت تهران ادامه خدمتش. از خدمتکاری زن بابا شدم خدمتکار مادرشوهر. توی آرزوی پسر داشتن می سوختم اما حتی شوهرم رو درست و حسابی نمیدیدم. پنج ماه از سربازیش مونده بود. این پنج ماه رو دعا میکردم بلاهایی که عموم سرم آورده رو نفهمه. نفهمید... از سربازی اومد توی اتاق همون خونه مستقر شدیم. باردار شدم چند ماه، زندگی نه اما روزی صدبار نمردم. شما جوونها درد رو نمیدونید چیه! همش مینالید، زنده اید درد رو احساس میکنید، حال من بشین نمیتونید حتی آخ بگین، بچه دختر بود، مادر شما، وای من رو کشتن، میزدند، فحش، توهین، آزار. بچم زار میزد، بغلش نمیکردن، میگفتن ما آشغال جمع کن نیستیم. شوهرم بغل دست باباش توی مغازه کار میکرد. بلاخره یک خونه نقلی گرفت، همین برام بس بود بعد از پنج سال زندگی با یک دختر سه ساله شدم کنیز یک خونه. همه اون آزارها بود اما خدا رو شکر میکردم. زیر مشت و لگد شوهرم بودم، نون خشکی داشتم، کار میکرد و وضعمون روز به روز بهتر می شد. اهل خیانت نبود، اصلا من رو هم نمیخواست. همه به عکس پدربزرگ روی طاقچه زل زده بودیم. لاغر با صورت سفید و عینک بزرگی به چشم. _ کتک که کم نمیشد، تاندوم پام در رفت، چشمم بیناییش کم شد، عادت نمیکنه آدم به درد. تمام آرزوم پسر آوردن بود، اما حتی یک دختر نمیآوردم. توی خونه زندانی بودم، دختر بدبختم هم. مادرتون سیزده ساله بود، شوهرم گفت تو مثل ننه فلان - فلان شده ات پسر زا نیستی، دخترت هم حتما مثل خودت، من باید زن داشته باشم. گفت مردم مسخرم میکنند. حالا یک بازاری حسابی شده بود، رفت پیش حاج آقای مسجد ازش کمک خواست. شرایطش رو گفت، ای خدا خیر بده این حاج آقا رو. از مادرمون زهرا گفت، از ابتر گفتن به پیغمبر، اینقدر گفت و گفت که دل شوهرم رو نرم کرد. اومد خونه و مادرتون رو بغل کرد گفت این زهرای منه، گفت زهرا صداش کنید. اون موقع تازه هفت ساله بود مدرسه میفرستادش و از اینور قربون صدقش میرفت. به من میگفت از بیعرضگی تو من میتونم یک فرشته بسازم. میگفت زهرای من اسم من رو ادامه میده. میگفت فقط بهش بگین زهرا .حالا دخترش رو دوست داشت اما من رو نه، همین که میدیدم با دخترم خوبه برام بس بود. وقتی کتک میخوردم. ... [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان جهان من| ملیکا ملازاده
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین