انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان جهان من| ملیکا ملازاده
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="خانوم ماه" data-source="post: 126943" data-attributes="member: 5604"><p>پارت بیست و دو</p><p></p><p>روی مبل نشستم و لم دادم.</p><p>- چیزی نیست فقط کتک خوردم، الکی شلوغ نکنید.</p><p>مامان که میدونست نه به حرفهاش توجه نمیکنم نه بیشتر درباره ماجرا توضیح میدم بیرون رفت و تنهام گذاشت. من هم بعد چند دقیقه به اتاقم رفتم و خوابیدم. صبح بعد خوردن صبحانه و</p><p>خداحافظی با خانواده خدیجه دنبالم اومد و به دانشکده محل مدیریت کار برگشتیم. سر غذا رسیدم. به سلف رفتم و با الیاس و یاس سر یک میز نشستم. غذا رو آوردن. الیاس یک تیکه از گوشت توی ظرف خودش برام گذاشت. خواستم اعتراض کنم که گفت:</p><p>- حرف نباشه! تو همیشه در حال جنب و جوشی، باید غذا بیشتر بخوری.</p><p>بیحرف شروع به خوردن کردم که تیام به سمتم اومد و با هزار نگرانی حال گلشاه رو می پرسید و میگفت خانوادهاش نمیذاشتن ببینش و</p><p>حتی گفتن باید طلاقش بدی. میگفت گلشاه توی آخرین تماسشون گفته حتماً مراقب من باشه و پشتم رو خالی نکنه. اینها رو که میگفت به فکر رفتم.</p><p>در عوض همه نداشتههامون، گاهی عزیزانی داریم که به یک دنیا میارزد.</p><p>اون شب لباس محلی رامسری پوشیدم و فردا ظهرش پشت روحانی اهل تسنن نماز خوندم و پس فردا شبش، یک مراسم بزرگ برای عقد عشاق برگزار شد و صد و چهل عقد انجام گرفت. پس در فرداش حسنیه علویان که وقت تظاهرات آسیب دیده بود درست شد، تا دل افراد بیشتری بدست اومد.</p><p>همون روز اتوبوسی از دانشجوهای دانشگاه آزاد چپ کرده بود و نه دانشجو فوت کردن و بیست و هفت نفر مصدوم شدن. نمایندههای رهبری زودتر از همه خودشون رو به بیمارستان رسوندن و عیادت کردن.</p><p> ما هم از این کار الهام گرفتیم و گروهی به سرپرستی نیکرو به اونجا فرستادیم. با همه اینها مسئولین اینقدر پررو شده بودن که به خودشون سختی یک عیادت و سرکشی رو نداده بودن و فکر میکردن اگه سرشون رو مثل یک کبک زیر برف کنند پای خودشون رو از ماجرا عقب کشیدن، اما نمیدونستن اینطور بیشتر درگیر ماجرا میشن. جوری که مردم خشمگین رو حتی هواداری کامل حضرت آقا آروم نکرد و تعداد ما بیشتر و بیشتر شد. جلسه مخفیانه ای گذاشتیم.</p><p>_ باید یکجور به این وضعیت تمومی بدیم.</p><p>الیاس گفت:</p><p>-باید نامهای به رهبر بفرستی و حسن نیتت رو نشونش بدی.</p><p>من که در حال گذاشتن یخ روی کبودیهام بودم سرجام خشکم زد و مثل بقیه با بهت نگاهش میکردم. یاس گفت:</p><p>-چه نظر خوبی!</p><p>الیاس از اینکه یاس ازش تعریف کنه خوشحال نمیشد. پرسیدم:</p><p>- چطور این نامه رو بهشون برسونیم؟</p><p>گفت:</p><p>- همه هطور بهشون نامه میدن؟</p><p>یاس گفت:</p><p>- چی داری میگی؟! نامههای از زیر نظر ده نفر رد میشن که تازه خلاصه به دستشون میرسه. تازه این رو که اصلا نمیذارن برسه.</p><p>پارسا گفت:</p><p>- میتونیم به این دوست جدید من بگیم. احتمالا راهی برای کمکمون داره.</p><p>روی زخم لبم چسب زدم.</p><p>- باید یک نفر نزدیک به رهبری رو پیدا کنیم.</p><p>گلشاه گفت:</p><p>- از کجا بدونیم کی خودی، کی نخودی و کی بیخودی؟</p><p>تا اومدم حرفی بزنم در باز شد و یکی از فرزندهای شهید که به کمکمون اومده بود در حالی که موهای یکی از دخترها رو از روی شال گرفته بود، داخل اومد.</p><p>- ببین این مینا خانم چه کرده!</p><p>- این چه وضعشه؟!</p><p>دختر که انگار اسمش مینا بود به پهنای صورتش اشک میریخت .</p><p>- چیشده مینا جان؟</p><p>التماس آمیز گفت:</p><p>- ببخشید!</p><p>حالش نگرانم کرد.</p><p>- بگو چیشده دختر، دقم دادی!</p><p>- من سوتی دادم.</p><p>حرفهاش رو در حالی میگفت که هق- هق می کرد. ویسنا بلند شد و به سمتش رفت و بازوهاش رو بین دستهاش گرفت.</p><p>- عزیزم به ما بگو چی شده.</p><p>- بابای... من... سوپری داره.</p><p>نمیفهمیدم این چه ربطی به موضوع داشت.</p><p>- خوب؟</p><p>- یک... هق... خانمه... هق... چند ساله میاد... هق... از بابا من خرید.... هق... میکنه.... هق... چند روز پیش فهمید... هق... من جزئی از شما... هستم... هق... از اون روز وقت... هایی.... هق.... که من به خانوادم سر... میزنم به بهانه... خرید میاومد من رو به صحبت... هق... میگرفت.</p><p>صورتش رو پاک کرد.</p><p>کم- کم ازم حرف میکشید... من که میشناختمش .... هق... بهش شک نمیکردم و... هر چی از اینجا دیده... هق... بودم بهش میگفتم.... هق... امروز فهمیدم... همسر رهبر....هق.... بوده.</p><p>چند ثانیه در سکوت بهم نگاه کردیم و بعد از اینکه به این زودی مشکلمون حل شد زیر خنده زدیم و خدا رو شکر کردیم. خیلی زود نامه من زیر نظر همهشون نوشته شد و به دست مینا داده شد تا به خانم خجسته تحویل داده بشه. فرداش جواب نامهمون رسید. شروع به خوندنش کردیم، اما در کمال تأسف ایشون از ما خواسته بودن که به تظاهراتمون</p><p>پایان بدیم و پیشبینی کرده بودن به زودی خستگی و انعطافپذیری افراد چنان شدت میگیره که من توانایی کنترلش رو ندارم و در حالتی که مسئولین تمام تلاششون رو برای مقابله با ما میکنند ایشون مجبور به برخورد خشونتآمیز برای حفاظت از کشور میشن.</p><p>بچهها که دیگه آماده رسیدن به قدرت بودن و تغییراتی که بنظرشون باید به وجود میاومد بلوشور- بلوشور بهم میرسوندن. اونها رو توی گاو صندوق دانشگاه میذاشتم تا در صورت آسیب دیدن من یک نفر دیگه بتونه ازش استفاده کنه. پس این درخواست رو نمیشد قبول کرد. یک روز بعد از ظهر مامان رو دیدم که توی سالن دانشگاه میدوه و به سمت من بیاد. نگران دستش رو گرفتم.</p><p>- چیشده مامان؟</p><p>در حالی که اشک توی چشمش حلقه زده بود، نالید:</p><p>- مادربزرگت!</p><p>یک لحظه هنگ کردم و بعد با صدای تحلیل رفتهای پرسیدم:</p><p>- چیشده؟!</p><p>مادربزرگ رو برده بودن بیمارستان. باید سریع به اونجا می رفتیم. ماشین و شرایط امنیتی آماده شد. وارد بیمارستان نشده بودیم که خبرنگارها رسیدن. ما داخل دویدیم و اونها توی راهرو سعی در راضی کردن همسایهها برای بالا اومدن بودن. وارد اتاق شدیم. دایی پارسا گوشهای گریه میکرد و پرستارها هم دور مادربزرگ جمع شده بودن. با دیدن ما دستش رو به سمتمون دراز کرد:</p><p>- الی... یاس، پسر قشنگم! بیا... مادربزرگ ببینتت.</p><p>الیاس به سمتش دوید و دستش رو گرفت. من و مامان هم کنار الیاس ایستادیم. مامان گریه میکرد و من بهتزده به مادربزرگ بیحال و مریضم نگاه میکردم. دست دومش هم روی دست الیاس گذاشت و شروع به گفتن حرفهایی کرد که حتی مامان تا حالا نشنیده بود. چیزهایی که مجبور شدم بخاطرش پرستارها رو بیرون بفرستم. </p><p>- توی یک روستا زندگی میکردیم، پدرم رعیت بود. سه تا بچه بودیم، هرسه تا دختر، پدرم ولمون کرد، گفت اگه قراره فقط دختر بیاری بمیری بهتره! ننم قالی میبافت و نونی توی شکممون مینداخت. پسر نداشت براش کار کنه، کل آرزوش این بود دخترهاش نوجوون بده به پیرمردی یا مرد دو زنهای، مگه یک لقمه نون بخورن، اما همین آرزو هم ندید.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="خانوم ماه, post: 126943, member: 5604"] پارت بیست و دو روی مبل نشستم و لم دادم. - چیزی نیست فقط کتک خوردم، الکی شلوغ نکنید. مامان که میدونست نه به حرفهاش توجه نمیکنم نه بیشتر درباره ماجرا توضیح میدم بیرون رفت و تنهام گذاشت. من هم بعد چند دقیقه به اتاقم رفتم و خوابیدم. صبح بعد خوردن صبحانه و خداحافظی با خانواده خدیجه دنبالم اومد و به دانشکده محل مدیریت کار برگشتیم. سر غذا رسیدم. به سلف رفتم و با الیاس و یاس سر یک میز نشستم. غذا رو آوردن. الیاس یک تیکه از گوشت توی ظرف خودش برام گذاشت. خواستم اعتراض کنم که گفت: - حرف نباشه! تو همیشه در حال جنب و جوشی، باید غذا بیشتر بخوری. بیحرف شروع به خوردن کردم که تیام به سمتم اومد و با هزار نگرانی حال گلشاه رو می پرسید و میگفت خانوادهاش نمیذاشتن ببینش و حتی گفتن باید طلاقش بدی. میگفت گلشاه توی آخرین تماسشون گفته حتماً مراقب من باشه و پشتم رو خالی نکنه. اینها رو که میگفت به فکر رفتم. در عوض همه نداشتههامون، گاهی عزیزانی داریم که به یک دنیا میارزد. اون شب لباس محلی رامسری پوشیدم و فردا ظهرش پشت روحانی اهل تسنن نماز خوندم و پس فردا شبش، یک مراسم بزرگ برای عقد عشاق برگزار شد و صد و چهل عقد انجام گرفت. پس در فرداش حسنیه علویان که وقت تظاهرات آسیب دیده بود درست شد، تا دل افراد بیشتری بدست اومد. همون روز اتوبوسی از دانشجوهای دانشگاه آزاد چپ کرده بود و نه دانشجو فوت کردن و بیست و هفت نفر مصدوم شدن. نمایندههای رهبری زودتر از همه خودشون رو به بیمارستان رسوندن و عیادت کردن. ما هم از این کار الهام گرفتیم و گروهی به سرپرستی نیکرو به اونجا فرستادیم. با همه اینها مسئولین اینقدر پررو شده بودن که به خودشون سختی یک عیادت و سرکشی رو نداده بودن و فکر میکردن اگه سرشون رو مثل یک کبک زیر برف کنند پای خودشون رو از ماجرا عقب کشیدن، اما نمیدونستن اینطور بیشتر درگیر ماجرا میشن. جوری که مردم خشمگین رو حتی هواداری کامل حضرت آقا آروم نکرد و تعداد ما بیشتر و بیشتر شد. جلسه مخفیانه ای گذاشتیم. _ باید یکجور به این وضعیت تمومی بدیم. الیاس گفت: -باید نامهای به رهبر بفرستی و حسن نیتت رو نشونش بدی. من که در حال گذاشتن یخ روی کبودیهام بودم سرجام خشکم زد و مثل بقیه با بهت نگاهش میکردم. یاس گفت: -چه نظر خوبی! الیاس از اینکه یاس ازش تعریف کنه خوشحال نمیشد. پرسیدم: - چطور این نامه رو بهشون برسونیم؟ گفت: - همه هطور بهشون نامه میدن؟ یاس گفت: - چی داری میگی؟! نامههای از زیر نظر ده نفر رد میشن که تازه خلاصه به دستشون میرسه. تازه این رو که اصلا نمیذارن برسه. پارسا گفت: - میتونیم به این دوست جدید من بگیم. احتمالا راهی برای کمکمون داره. روی زخم لبم چسب زدم. - باید یک نفر نزدیک به رهبری رو پیدا کنیم. گلشاه گفت: - از کجا بدونیم کی خودی، کی نخودی و کی بیخودی؟ تا اومدم حرفی بزنم در باز شد و یکی از فرزندهای شهید که به کمکمون اومده بود در حالی که موهای یکی از دخترها رو از روی شال گرفته بود، داخل اومد. - ببین این مینا خانم چه کرده! - این چه وضعشه؟! دختر که انگار اسمش مینا بود به پهنای صورتش اشک میریخت . - چیشده مینا جان؟ التماس آمیز گفت: - ببخشید! حالش نگرانم کرد. - بگو چیشده دختر، دقم دادی! - من سوتی دادم. حرفهاش رو در حالی میگفت که هق- هق می کرد. ویسنا بلند شد و به سمتش رفت و بازوهاش رو بین دستهاش گرفت. - عزیزم به ما بگو چی شده. - بابای... من... سوپری داره. نمیفهمیدم این چه ربطی به موضوع داشت. - خوب؟ - یک... هق... خانمه... هق... چند ساله میاد... هق... از بابا من خرید.... هق... میکنه.... هق... چند روز پیش فهمید... هق... من جزئی از شما... هستم... هق... از اون روز وقت... هایی.... هق.... که من به خانوادم سر... میزنم به بهانه... خرید میاومد من رو به صحبت... هق... میگرفت. صورتش رو پاک کرد. کم- کم ازم حرف میکشید... من که میشناختمش .... هق... بهش شک نمیکردم و... هر چی از اینجا دیده... هق... بودم بهش میگفتم.... هق... امروز فهمیدم... همسر رهبر....هق.... بوده. چند ثانیه در سکوت بهم نگاه کردیم و بعد از اینکه به این زودی مشکلمون حل شد زیر خنده زدیم و خدا رو شکر کردیم. خیلی زود نامه من زیر نظر همهشون نوشته شد و به دست مینا داده شد تا به خانم خجسته تحویل داده بشه. فرداش جواب نامهمون رسید. شروع به خوندنش کردیم، اما در کمال تأسف ایشون از ما خواسته بودن که به تظاهراتمون پایان بدیم و پیشبینی کرده بودن به زودی خستگی و انعطافپذیری افراد چنان شدت میگیره که من توانایی کنترلش رو ندارم و در حالتی که مسئولین تمام تلاششون رو برای مقابله با ما میکنند ایشون مجبور به برخورد خشونتآمیز برای حفاظت از کشور میشن. بچهها که دیگه آماده رسیدن به قدرت بودن و تغییراتی که بنظرشون باید به وجود میاومد بلوشور- بلوشور بهم میرسوندن. اونها رو توی گاو صندوق دانشگاه میذاشتم تا در صورت آسیب دیدن من یک نفر دیگه بتونه ازش استفاده کنه. پس این درخواست رو نمیشد قبول کرد. یک روز بعد از ظهر مامان رو دیدم که توی سالن دانشگاه میدوه و به سمت من بیاد. نگران دستش رو گرفتم. - چیشده مامان؟ در حالی که اشک توی چشمش حلقه زده بود، نالید: - مادربزرگت! یک لحظه هنگ کردم و بعد با صدای تحلیل رفتهای پرسیدم: - چیشده؟! مادربزرگ رو برده بودن بیمارستان. باید سریع به اونجا می رفتیم. ماشین و شرایط امنیتی آماده شد. وارد بیمارستان نشده بودیم که خبرنگارها رسیدن. ما داخل دویدیم و اونها توی راهرو سعی در راضی کردن همسایهها برای بالا اومدن بودن. وارد اتاق شدیم. دایی پارسا گوشهای گریه میکرد و پرستارها هم دور مادربزرگ جمع شده بودن. با دیدن ما دستش رو به سمتمون دراز کرد: - الی... یاس، پسر قشنگم! بیا... مادربزرگ ببینتت. الیاس به سمتش دوید و دستش رو گرفت. من و مامان هم کنار الیاس ایستادیم. مامان گریه میکرد و من بهتزده به مادربزرگ بیحال و مریضم نگاه میکردم. دست دومش هم روی دست الیاس گذاشت و شروع به گفتن حرفهایی کرد که حتی مامان تا حالا نشنیده بود. چیزهایی که مجبور شدم بخاطرش پرستارها رو بیرون بفرستم. - توی یک روستا زندگی میکردیم، پدرم رعیت بود. سه تا بچه بودیم، هرسه تا دختر، پدرم ولمون کرد، گفت اگه قراره فقط دختر بیاری بمیری بهتره! ننم قالی میبافت و نونی توی شکممون مینداخت. پسر نداشت براش کار کنه، کل آرزوش این بود دخترهاش نوجوون بده به پیرمردی یا مرد دو زنهای، مگه یک لقمه نون بخورن، اما همین آرزو هم ندید. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان جهان من| ملیکا ملازاده
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین