انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان جهان من| ملیکا ملازاده
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="خانوم ماه" data-source="post: 126930" data-attributes="member: 5604"><p>پارت بیست و یک</p><p></p><p>همون روز دایی یکنفر رو که دکترای سیاست داشت بهم معرفی کرد. اینقدر مغز طرف پر بود که مبهوت حرفهاش شدم. </p><p>**وهب**</p><p>با پوزخند به سرگرد نگاه کردم که خوب تونسته بود با گول زدن دایی لیا وارد ماجرا بشه. لیا رو دیدم که داشت به قسمت نسبتاً خلوت حیاط میرفت. نیشخندی زدم و در حالی که با یک دستم از وجود چاقوی جیبیم مطمئن میشدم دنبالش راه افتادم. سوقصد قبلی بینتیجه موند. یکی از افراد همراهمون خیانت کرد و بعد ناپدید شد. وقتی به قسمت خلوت رسیدن دیدم محافظهاش به سمتش اومدن. پوفی از این بیچارگی کشیدم. خواستم برگردم که صدای جیغ زنی اومد:</p><p>- بچم کشته شد! قاتل!</p><p>به سمت صدا برگشتم. یک خانم میانسال داشت گریه کنان میاومد و نگهبانهای در هم دنبالش میدویدن.</p><p>- خانم بایست ببینم چی میگی!</p><p>زن بیتوجه جلو اومد تا به لیا رسید. در مقابل بهتزدهام دستش رو بالا برد و محکم توی صورت لیا خوابوند. مثل برق زدهها سر جامون خشکمون زد. دستش رو که برداشت از همین راه متوجه سرخ شدن گونهاش شدم. محافظش خواست به زن چیزی بگه، که لیا کف دستش رو به سمتش گرفت .</p><p>-کاریش نداشته باش!</p><p>به زن نگاه کرد.</p><p>- چیشد خانم؟</p><p>زن با مشت به دماغ لیا ضربه زد. لیا نالهای کرد و دستش رو روی بینی خونآلودش گذاشت، اما نذاشت کسی کاری کنه. زن شروع به زدن لیا کرد و در همون حال جیغ میزد:</p><p>- تو بچم رو به سمت این کارها کشوندی. بچه من که آزارش به مورچه نمیرسید. بچم اولین خطاش این بود طرف تو اومد، دومین خطاش این بود که پولهای اون سفیر رو قبول کرد، سومیش این بود که رفت ماشین پلیس رو آتیش زد، چهارمیش این بود به پلیس گفت تو بهش دستور دادی. بچهی من که بوی خون رو میشنید حالش بد میشد به پلیس اسلحه کشید. بچم رو تو کشتی!</p><p>از سر و صداش بچههای دیگه رسیدن و حالا حرف لیا همینقدر ارزش داشت که زن رو زیر مشت و لگد نگیرن. زن رو که بیرون کردن به لیا که سر و پاش خونی و خاکی شده بود کمک کردن و سریع نیروهای هلال احمر رو خواستن. دستی توی موهام فرو کردم و رو گرفتم.</p><p>**لیا**</p><p>چند دانشگاه دیگه گرفته شد و یک پاساژ رو بچه ها از پله های خروج اضطراری بالا رفتن و در خروج رو شکستن و وارد شدن. چون در اصلی در صبح ها پلیس داشت و شب ها بسته بود .با وجود گرفتن پاساژ اجازه خرید و فروش رو دادن اما طولی نکشید که پلیس با نقشه زیرکانه ای که نمیشد انکار کرد بیرونشون کرد.</p><p>مامان یک روز به بهانه آوردن ست قرمزم که انقدر دوستش داشتم اومد و خبر داد خواستگاری زنگ زده و همین انقدر روی شوق و ذوق آورده بودش که وقتی ازش خواستم خونه رو بفروشه و تا پیدا کردن خونه جدید دانشگاه مستقر بشه قبول کرد. قرار شد از یک ماه دیگه که باید خونه رو خالی کنند مثل گروهی از خانواده به دانشگاه بیان. به خونه گلشاه رفته بودم و یواشکی دم درشون باهم صحبت می </p><p>کردیم. از وقتی باباش اومده بود و بزور برده بودش ندیده بودمش .</p><p>- باز که این زنکه اومد.</p><p>گلرخ خواهر بزرگ ترش بود. گلشاه ضربه ای به بازوش زد.</p><p>- هو!</p><p>- به جونت مگه بابا نگفت حق نداری با این دختر حرف بزنی؟</p><p>اومد سیلی به صورت گذشته بزنه که مچ دستش رو گرفتم و به سمت خودم کشیدم.</p><p>- ببین یارو دستت بهش بخوره یا بفهمم به بابات حرفی زدی هالکت میکنم.</p><p>ابرویی بالا انداخت.</p><p>- مال این حرفها نیستی!</p><p>دستش رو که هنوز توی دستم بود فشردم. صورتش درهم شد.</p><p>- آی!</p><p>صدای یکی دیگه اومد:</p><p>- ولش کن دختر.</p><p>خاله شون بود .گلرخ رو توی بغلش پرت کردم. نتونست تعادلش رو حفظ کنه و هر دو روی زمین افتادن. به دانشگاه برگشتم. یک پیغام </p><p>از سفیر هند رسیده بود. اون ها که فهمیده بودن ما پاکستانی های مقیم ایران رو به سمت خودمون کشیدیم و اون هایی که در ایران دنیا اومده بودن رو قول شناسنامه ایرانی دادیم، تهدید کرد که در مقابل این امیدها مقابله می کنه و خشمگین میشه. من هم جوابی که سالها پیش کوروش بزرگ داد رو دادم:</p><p>- بگو یاوه گفتن رو برای وقتی بذارن که مجبورن در مقابل من ناله و زاری کنند.</p><p>فرداش جلسه ای داخل اتاق من برگذار شده بود.</p><p>- شایعه ها پشت سر ما خیلی زیاد شده، دیگه کسی حرف هامون رو قبول نداره.</p><p>نیک رو گفت:</p><p>- باید سریع تر چاره ای پیدا کنیم.</p><p>الیاس گفت:</p><p> -یک حمله همه جانبه.</p><p>همه نگاهش کردیم. من این رو نمی خواستم و چاره دیگه ای دیدم:</p><p>_ تبلیغ ها رو بیشتر کنید.</p><p>یاس گفت:</p><p>- تبلیغ کافی نیست.</p><p>این حرف برای نیک رو فرصت بود.</p><p>- جاسوس های آمریکایی و اسرائیلی منتظر یک حرف از شما هستن. هر کشور اروپایی هم بخوان...</p><p>- جناب نیک رو چطور شما اینطور جهانی هستین؟</p><p>با این حرف دایی پارسا همه خندیدن. چند ثانیه با حرص نگاهش کرد بعد خنده زوری کرد.</p><p>- برای شما که خوب می شه!</p><p>بحث رو جمع کردم و گفتم:</p><p>- حالا هرچی!</p><p>از جمعشون بیرون اومدم و خواستم برم جایی که فقط ساکت باشه و دو دقیقه بتونم خوب فکرم رو به کار بندازم که حس کردم کسی پشت سرم ایستاده! همون دوست دایی بود. </p><p>_ لیا خانم من حس میکنم امنیت شما در حال حاضر مهمترین چیزه و امروز شاهد کتک خوردن شما توسط اون زن بودیم شما میتونید قانونی </p><p>ازشون شکایت کنید تا تبلیغی هم... </p><p>هنوز حرفش تموم نشده بود که با جدیت تمام گفتم:</p><p>- نه! من باید برم استراحت کنم پس فعلا.</p><p>- خانم چند لحظه به حرفهای من اهمیت بدید! میشه انقدر به خودتون اعتماد نداشته باشید و خود رای نباشید؟ یکم هم به چیزایی که من میگم اهمیت بدید من میتونم به شما کمک کنم من سیاست خوندم و کارم رو خوب بلدم.</p><p>- معذرت میخوام من فقط زیادی نیاز دارم که تنها باشم برای همین انقدر بد صحبت کردم متاسفم فردا صبح مشاجره خواهیم کرد.</p><p>به اتاقم رفتم که دیدم مامان اونجاست. ماجرای کتک خوردنم رو شنیده بود. خیلی سریع عکس، العمل نشون داد.</p><p>- بیا مگر نگفتم میزنه خودش رو ناکار میکنه؟ ببینید دخترم به چه وضعی دچار شده!</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="خانوم ماه, post: 126930, member: 5604"] پارت بیست و یک همون روز دایی یکنفر رو که دکترای سیاست داشت بهم معرفی کرد. اینقدر مغز طرف پر بود که مبهوت حرفهاش شدم. **وهب** با پوزخند به سرگرد نگاه کردم که خوب تونسته بود با گول زدن دایی لیا وارد ماجرا بشه. لیا رو دیدم که داشت به قسمت نسبتاً خلوت حیاط میرفت. نیشخندی زدم و در حالی که با یک دستم از وجود چاقوی جیبیم مطمئن میشدم دنبالش راه افتادم. سوقصد قبلی بینتیجه موند. یکی از افراد همراهمون خیانت کرد و بعد ناپدید شد. وقتی به قسمت خلوت رسیدن دیدم محافظهاش به سمتش اومدن. پوفی از این بیچارگی کشیدم. خواستم برگردم که صدای جیغ زنی اومد: - بچم کشته شد! قاتل! به سمت صدا برگشتم. یک خانم میانسال داشت گریه کنان میاومد و نگهبانهای در هم دنبالش میدویدن. - خانم بایست ببینم چی میگی! زن بیتوجه جلو اومد تا به لیا رسید. در مقابل بهتزدهام دستش رو بالا برد و محکم توی صورت لیا خوابوند. مثل برق زدهها سر جامون خشکمون زد. دستش رو که برداشت از همین راه متوجه سرخ شدن گونهاش شدم. محافظش خواست به زن چیزی بگه، که لیا کف دستش رو به سمتش گرفت . -کاریش نداشته باش! به زن نگاه کرد. - چیشد خانم؟ زن با مشت به دماغ لیا ضربه زد. لیا نالهای کرد و دستش رو روی بینی خونآلودش گذاشت، اما نذاشت کسی کاری کنه. زن شروع به زدن لیا کرد و در همون حال جیغ میزد: - تو بچم رو به سمت این کارها کشوندی. بچه من که آزارش به مورچه نمیرسید. بچم اولین خطاش این بود طرف تو اومد، دومین خطاش این بود که پولهای اون سفیر رو قبول کرد، سومیش این بود که رفت ماشین پلیس رو آتیش زد، چهارمیش این بود به پلیس گفت تو بهش دستور دادی. بچهی من که بوی خون رو میشنید حالش بد میشد به پلیس اسلحه کشید. بچم رو تو کشتی! از سر و صداش بچههای دیگه رسیدن و حالا حرف لیا همینقدر ارزش داشت که زن رو زیر مشت و لگد نگیرن. زن رو که بیرون کردن به لیا که سر و پاش خونی و خاکی شده بود کمک کردن و سریع نیروهای هلال احمر رو خواستن. دستی توی موهام فرو کردم و رو گرفتم. **لیا** چند دانشگاه دیگه گرفته شد و یک پاساژ رو بچه ها از پله های خروج اضطراری بالا رفتن و در خروج رو شکستن و وارد شدن. چون در اصلی در صبح ها پلیس داشت و شب ها بسته بود .با وجود گرفتن پاساژ اجازه خرید و فروش رو دادن اما طولی نکشید که پلیس با نقشه زیرکانه ای که نمیشد انکار کرد بیرونشون کرد. مامان یک روز به بهانه آوردن ست قرمزم که انقدر دوستش داشتم اومد و خبر داد خواستگاری زنگ زده و همین انقدر روی شوق و ذوق آورده بودش که وقتی ازش خواستم خونه رو بفروشه و تا پیدا کردن خونه جدید دانشگاه مستقر بشه قبول کرد. قرار شد از یک ماه دیگه که باید خونه رو خالی کنند مثل گروهی از خانواده به دانشگاه بیان. به خونه گلشاه رفته بودم و یواشکی دم درشون باهم صحبت می کردیم. از وقتی باباش اومده بود و بزور برده بودش ندیده بودمش . - باز که این زنکه اومد. گلرخ خواهر بزرگ ترش بود. گلشاه ضربه ای به بازوش زد. - هو! - به جونت مگه بابا نگفت حق نداری با این دختر حرف بزنی؟ اومد سیلی به صورت گذشته بزنه که مچ دستش رو گرفتم و به سمت خودم کشیدم. - ببین یارو دستت بهش بخوره یا بفهمم به بابات حرفی زدی هالکت میکنم. ابرویی بالا انداخت. - مال این حرفها نیستی! دستش رو که هنوز توی دستم بود فشردم. صورتش درهم شد. - آی! صدای یکی دیگه اومد: - ولش کن دختر. خاله شون بود .گلرخ رو توی بغلش پرت کردم. نتونست تعادلش رو حفظ کنه و هر دو روی زمین افتادن. به دانشگاه برگشتم. یک پیغام از سفیر هند رسیده بود. اون ها که فهمیده بودن ما پاکستانی های مقیم ایران رو به سمت خودمون کشیدیم و اون هایی که در ایران دنیا اومده بودن رو قول شناسنامه ایرانی دادیم، تهدید کرد که در مقابل این امیدها مقابله می کنه و خشمگین میشه. من هم جوابی که سالها پیش کوروش بزرگ داد رو دادم: - بگو یاوه گفتن رو برای وقتی بذارن که مجبورن در مقابل من ناله و زاری کنند. فرداش جلسه ای داخل اتاق من برگذار شده بود. - شایعه ها پشت سر ما خیلی زیاد شده، دیگه کسی حرف هامون رو قبول نداره. نیک رو گفت: - باید سریع تر چاره ای پیدا کنیم. الیاس گفت: -یک حمله همه جانبه. همه نگاهش کردیم. من این رو نمی خواستم و چاره دیگه ای دیدم: _ تبلیغ ها رو بیشتر کنید. یاس گفت: - تبلیغ کافی نیست. این حرف برای نیک رو فرصت بود. - جاسوس های آمریکایی و اسرائیلی منتظر یک حرف از شما هستن. هر کشور اروپایی هم بخوان... - جناب نیک رو چطور شما اینطور جهانی هستین؟ با این حرف دایی پارسا همه خندیدن. چند ثانیه با حرص نگاهش کرد بعد خنده زوری کرد. - برای شما که خوب می شه! بحث رو جمع کردم و گفتم: - حالا هرچی! از جمعشون بیرون اومدم و خواستم برم جایی که فقط ساکت باشه و دو دقیقه بتونم خوب فکرم رو به کار بندازم که حس کردم کسی پشت سرم ایستاده! همون دوست دایی بود. _ لیا خانم من حس میکنم امنیت شما در حال حاضر مهمترین چیزه و امروز شاهد کتک خوردن شما توسط اون زن بودیم شما میتونید قانونی ازشون شکایت کنید تا تبلیغی هم... هنوز حرفش تموم نشده بود که با جدیت تمام گفتم: - نه! من باید برم استراحت کنم پس فعلا. - خانم چند لحظه به حرفهای من اهمیت بدید! میشه انقدر به خودتون اعتماد نداشته باشید و خود رای نباشید؟ یکم هم به چیزایی که من میگم اهمیت بدید من میتونم به شما کمک کنم من سیاست خوندم و کارم رو خوب بلدم. - معذرت میخوام من فقط زیادی نیاز دارم که تنها باشم برای همین انقدر بد صحبت کردم متاسفم فردا صبح مشاجره خواهیم کرد. به اتاقم رفتم که دیدم مامان اونجاست. ماجرای کتک خوردنم رو شنیده بود. خیلی سریع عکس، العمل نشون داد. - بیا مگر نگفتم میزنه خودش رو ناکار میکنه؟ ببینید دخترم به چه وضعی دچار شده! [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان جهان من| ملیکا ملازاده
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین