انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان جهان من| ملیکا ملازاده
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="خانوم ماه" data-source="post: 126928" data-attributes="member: 5604"><p>پارت نوزده</p><p></p><p>یاس رو به پرستار گفت:</p><p>- این چی میگه؟</p><p>پرستار از لحنش ترسید و جواب داد:</p><p>_ هزیون میگه. برای هر کسی که تب شدید داره طبیعیه.</p><p>لیا دوباره گفت:</p><p>- واقعاً خیلی حیفه که آدم نمیتونهروح و روانش رو بیاره نشون بده و بگه : ببین چیکارش کردی !</p><p>پارسا رو به ویسنا که تازه اومده بود کرد و گفت:</p><p>- وقت سلامتش هم اینقدر عذاب میکشه؟</p><p>ویسنا گفت:</p><p>_ به من که چیزی نمیگه.</p><p>_ ناگهان در کوچه دیدم بی وفای خویش را</p><p>باز گم کردم ز شادی دست و پای خویش را</p><p>گفته بودم بعد ازین باید فراموشش کنم</p><p>دیدمش وز یاد بردم گفته های خویش را</p><p>**لیا**</p><p>ویسنا از شدت بهت چند روزی کمحرف شده بود و بچهها اینقدر خشمگین شده بودن که بیشتر روزها درگیری با مامورها پیش میاومد. همون دوران وقتی تازه راه میرفتم آقای نیکرو که بحث رئیس شدنش رو با حال من خیلی یادآوری میکرد و یک روز بهم گفت:</p><p>- ترتیب یک دیدار مخفیانه رو دادم.</p><p>نگاهش کردم.</p><p>- با کی؟</p><p>_ باید ببینی.</p><p>ابرویی بالا انداختم.</p><p>- بگین بیان.</p><p>نوچی کشید.</p><p>- مخفی!</p><p>یکم فکر کردم.</p><p>-اینجا بیاد، با منیژه میبینمش.</p><p>راضی بیرون رفت. ماجرا روی برای منیژه تعریف کردم که نگران شد.</p><p>- لیا بوهای بدی میده.</p><p>- میدونم، برای همین ما باید یک سند از این ملاقات با هر کسی هست داشته باشیم.</p><p>- ولی کی این سند رو جمع کنه که بهش اعتماد داشته باشیم؟</p><p>از پنجره به گلشاه که داشت بنرهای جدید رو بازرسی میکرد نگاه کردم.</p><p>شب آقای کامیاب نیکرو دنبالمون اومد.</p><p>- به آبدارخونه بریم.</p><p>این حرفش یهویی نبود، چون قبلش اطلاع داشتیم تا سیستم دوربین مخفی آبدارخونه رو ببندیم. البته خبر نداشت زیر سینک ظرفشویی گلشاه با موبایل سیمکارت در آورده بخاطر اینکه یکدفعه زنگ نخوره نشسته. سعی کردیم با کمترین جلب توجه به اونجا بریم، حتی محافظهام رو هم نبرده بودم. وارد آشپزخونه شدیم که مردی به سمتمون برگشت. با دیدن قیافهاش حدسی زدم.</p><p>- سفیر انگلیس!</p><p>به عنوان عرض احترام کلاهش رو برداشت. چند دقیقه بعد روبهروی هم نشسته بودیم و بعد از کلی مقدمه چینی حدوداً داشت سر حرف اصلیش میرفت. لهجه نیمه ایرانیش جالب بود.</p><p>- من در این مدت اعتراضهای زیادی رو در ایران دیدم، اما مال شما جذابیت بیشتری داشت!</p><p>فقط نگاهش کردم. ادامه داد:</p><p>_ جالب بود برام که چطور یک دختر جوان اینطور طرفدار پیدا میکنه.</p><p>گلشاه چنان پنهانی فیلم میگرفت و صدا ضبط میکرد که من هم به سختی میتونستم از سوراخ در پارچه ببینمش.</p><p>- ما معمولا از اعتراضهای کوچیک طرفداری نمیکردیمو اعتراضات همزمان با شما برای ما جذابتر برای پیشتیبانی بود، تا اعتراضی که یک دختر کوچک راه انداخته. اما لیاقت شما ما رو جذب کرد و. ...</p><p>یک قلپ چای خورد.</p><p>- من اومدم به شما مژده بدم که دولت انگلیس از شما حمایت میکنه. ما شما رو رضا شاه بعدی ایران قرار میدیم .</p><p>منتظر جواب من موند، اما وقتی جوابی نگرفت ادامه حرف خودش رو گفت:</p><p>- در مقابل شما باید قولی به ما بدین. باید قول بدین که خواستههای دولت ما انجام بشه، همچنین باید سفارتخونه آمریکایی در ایران برپا بشه و با اسرائیل هم توافق ایجاد بشه. در مقابلش، ما به شما قول میدیم شما تا دو ماه دیگه به خواستهتون رسیده باشید.</p><p>با آرامش به جلو خم شدم و دستهام رو حلقه شده روی میز گذاشتم.</p><p>-که اینطور. انگار شما از قبول کردن پیشنهادتون مطمئن بودین که به اینجا اومدین.</p><p>خندید.</p><p>- من تا مطمئن نباشم عملی انجام نمیدم.</p><p>- که اینطور!</p><p>سرم رو پایین انداختم. توی همون حال خوشحالی نیکرو و اعتماد به نفس سفیر رو از گرمی نگاههاشون حس میکردم. سرم رو بالا آوردم.</p><p>- کمک شما در سال هشتاد و هشت چه دردی از نیازمندش دوا کرد؟</p><p>از سؤالم جا خورد، اما معلومه افراد زبون بازی رو برای این کار انتخاب میکنند.</p><p>- خانم جوان، کتمان نمیکنم که در ماجرای اون سال ما نیز دستی داشتیم. البته که ما دنباله روی از حرکتهای یکدفعهای مردم کردیم، اما با برنامهریزی و نهایت قدرت بود. ما در اون زمان مردم ایران رو خوب نمیشناختیم و حکومت مرکزی در قدرت زیاد و شناخت بالا از مردم در عین حال قدرت نظامی بالای بود. حالا مسئله فرق میکنه. ما مردم رو بهتر شناختیم، حکومت دورش رو افرادی گرفتن که از خودش نیستن و قدرت نظامی هم وقتی شما و افرادتون مسالمتآمیز حرکت میکنید کاری باهاتون ندارند. از طرفی ما مدتها هست دنبال شخصی مثل شما بودیم تا بتونه به اندازه رهبران ایران محبوبیت به دست بیاره. این محبوبیت در کنار هوش شما و حمایت ما فوران میکنه. شما میتونید فعالیتتون رو همینطور با آرامش زیاد کنید تا زمانی که ما به شما بگیم زمان به قدرت رسیدنتون رسیده و با یک نبرد نهایی به چیزی که میخواید میرسین. و به جواب سوالتون برگردیم. شما پرسیدین چه دردی رو دوا کرد؟ باید بگم این ماجرا اینقدر هم که شما میگین بیتأثیر نمونده. شما نگاه کنید. در اثر تلاشهای ما یک رهبر مهربون و آروم در نظر مردم چهره جدیدی پیدا کرد و دشمنیها با اون روز به روز و نسل به نسل سنگینتر و بیشتر میشه. درسته در مقابلش علاقهمندانی هم پیدا میکنه، اما این کینهای که ما نمیذاریم خشک بشه مخالفانش رو خشمگین و موافقهاش رو خسته از جنگ طولانی با زخم زبونها خشن میکنه و این دو حس منطق و انصاف رو از هر دو گروه دور، و در نهایت این دو گروه رو از هم دور میکنند پس. ...</p><p>انگار فهمید که من هم ایرانی هستم و نباید جلوی من از هم پاشیده شدن ملتم صحبت کنه، پس دوتا سرفه مصلحتی کرد و گفت:</p><p>- بهتره زودتر جلسه رو تموم کنیم تا کسی متوجه حضور من اینجا نشده.</p><p>دوست داشتم بخاطر حرفهاش دستم رو باال ببرم و روی صورتش پیاده کنم، اما این کار رو نکردم و بجاش خودم بلند شدم.</p><p>- این مشکلات ماست، به شما ارتباطی نداره!</p><p>و در مقابل نگاه متعجب اون و وا رفته نیکرو بیرون زدم. چیزی نگذشت که خبر رسید اون یواشکی بیرون رفته، پس کامیاب که ایندفعه کام نیافته بود کلافه خودش رو به اتاق مشترک من، ویسنا، خدیجه و گلشاه رسوند.</p><p>- این چه کاری بود که شما کردین؟! چرا اینقدر خودتون رو بالا میبرین؟! فکر میکنید حالا چون یک مدت تنهایی دووم آوردیم باز هم میتونیم؟! مگه نمیبینید بچهها خسته شدن و با پلیس درگیری راه میندازن؟!</p><p>نگاهش کردم.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="خانوم ماه, post: 126928, member: 5604"] پارت نوزده یاس رو به پرستار گفت: - این چی میگه؟ پرستار از لحنش ترسید و جواب داد: _ هزیون میگه. برای هر کسی که تب شدید داره طبیعیه. لیا دوباره گفت: - واقعاً خیلی حیفه که آدم نمیتونهروح و روانش رو بیاره نشون بده و بگه : ببین چیکارش کردی ! پارسا رو به ویسنا که تازه اومده بود کرد و گفت: - وقت سلامتش هم اینقدر عذاب میکشه؟ ویسنا گفت: _ به من که چیزی نمیگه. _ ناگهان در کوچه دیدم بی وفای خویش را باز گم کردم ز شادی دست و پای خویش را گفته بودم بعد ازین باید فراموشش کنم دیدمش وز یاد بردم گفته های خویش را **لیا** ویسنا از شدت بهت چند روزی کمحرف شده بود و بچهها اینقدر خشمگین شده بودن که بیشتر روزها درگیری با مامورها پیش میاومد. همون دوران وقتی تازه راه میرفتم آقای نیکرو که بحث رئیس شدنش رو با حال من خیلی یادآوری میکرد و یک روز بهم گفت: - ترتیب یک دیدار مخفیانه رو دادم. نگاهش کردم. - با کی؟ _ باید ببینی. ابرویی بالا انداختم. - بگین بیان. نوچی کشید. - مخفی! یکم فکر کردم. -اینجا بیاد، با منیژه میبینمش. راضی بیرون رفت. ماجرا روی برای منیژه تعریف کردم که نگران شد. - لیا بوهای بدی میده. - میدونم، برای همین ما باید یک سند از این ملاقات با هر کسی هست داشته باشیم. - ولی کی این سند رو جمع کنه که بهش اعتماد داشته باشیم؟ از پنجره به گلشاه که داشت بنرهای جدید رو بازرسی میکرد نگاه کردم. شب آقای کامیاب نیکرو دنبالمون اومد. - به آبدارخونه بریم. این حرفش یهویی نبود، چون قبلش اطلاع داشتیم تا سیستم دوربین مخفی آبدارخونه رو ببندیم. البته خبر نداشت زیر سینک ظرفشویی گلشاه با موبایل سیمکارت در آورده بخاطر اینکه یکدفعه زنگ نخوره نشسته. سعی کردیم با کمترین جلب توجه به اونجا بریم، حتی محافظهام رو هم نبرده بودم. وارد آشپزخونه شدیم که مردی به سمتمون برگشت. با دیدن قیافهاش حدسی زدم. - سفیر انگلیس! به عنوان عرض احترام کلاهش رو برداشت. چند دقیقه بعد روبهروی هم نشسته بودیم و بعد از کلی مقدمه چینی حدوداً داشت سر حرف اصلیش میرفت. لهجه نیمه ایرانیش جالب بود. - من در این مدت اعتراضهای زیادی رو در ایران دیدم، اما مال شما جذابیت بیشتری داشت! فقط نگاهش کردم. ادامه داد: _ جالب بود برام که چطور یک دختر جوان اینطور طرفدار پیدا میکنه. گلشاه چنان پنهانی فیلم میگرفت و صدا ضبط میکرد که من هم به سختی میتونستم از سوراخ در پارچه ببینمش. - ما معمولا از اعتراضهای کوچیک طرفداری نمیکردیمو اعتراضات همزمان با شما برای ما جذابتر برای پیشتیبانی بود، تا اعتراضی که یک دختر کوچک راه انداخته. اما لیاقت شما ما رو جذب کرد و. ... یک قلپ چای خورد. - من اومدم به شما مژده بدم که دولت انگلیس از شما حمایت میکنه. ما شما رو رضا شاه بعدی ایران قرار میدیم . منتظر جواب من موند، اما وقتی جوابی نگرفت ادامه حرف خودش رو گفت: - در مقابل شما باید قولی به ما بدین. باید قول بدین که خواستههای دولت ما انجام بشه، همچنین باید سفارتخونه آمریکایی در ایران برپا بشه و با اسرائیل هم توافق ایجاد بشه. در مقابلش، ما به شما قول میدیم شما تا دو ماه دیگه به خواستهتون رسیده باشید. با آرامش به جلو خم شدم و دستهام رو حلقه شده روی میز گذاشتم. -که اینطور. انگار شما از قبول کردن پیشنهادتون مطمئن بودین که به اینجا اومدین. خندید. - من تا مطمئن نباشم عملی انجام نمیدم. - که اینطور! سرم رو پایین انداختم. توی همون حال خوشحالی نیکرو و اعتماد به نفس سفیر رو از گرمی نگاههاشون حس میکردم. سرم رو بالا آوردم. - کمک شما در سال هشتاد و هشت چه دردی از نیازمندش دوا کرد؟ از سؤالم جا خورد، اما معلومه افراد زبون بازی رو برای این کار انتخاب میکنند. - خانم جوان، کتمان نمیکنم که در ماجرای اون سال ما نیز دستی داشتیم. البته که ما دنباله روی از حرکتهای یکدفعهای مردم کردیم، اما با برنامهریزی و نهایت قدرت بود. ما در اون زمان مردم ایران رو خوب نمیشناختیم و حکومت مرکزی در قدرت زیاد و شناخت بالا از مردم در عین حال قدرت نظامی بالای بود. حالا مسئله فرق میکنه. ما مردم رو بهتر شناختیم، حکومت دورش رو افرادی گرفتن که از خودش نیستن و قدرت نظامی هم وقتی شما و افرادتون مسالمتآمیز حرکت میکنید کاری باهاتون ندارند. از طرفی ما مدتها هست دنبال شخصی مثل شما بودیم تا بتونه به اندازه رهبران ایران محبوبیت به دست بیاره. این محبوبیت در کنار هوش شما و حمایت ما فوران میکنه. شما میتونید فعالیتتون رو همینطور با آرامش زیاد کنید تا زمانی که ما به شما بگیم زمان به قدرت رسیدنتون رسیده و با یک نبرد نهایی به چیزی که میخواید میرسین. و به جواب سوالتون برگردیم. شما پرسیدین چه دردی رو دوا کرد؟ باید بگم این ماجرا اینقدر هم که شما میگین بیتأثیر نمونده. شما نگاه کنید. در اثر تلاشهای ما یک رهبر مهربون و آروم در نظر مردم چهره جدیدی پیدا کرد و دشمنیها با اون روز به روز و نسل به نسل سنگینتر و بیشتر میشه. درسته در مقابلش علاقهمندانی هم پیدا میکنه، اما این کینهای که ما نمیذاریم خشک بشه مخالفانش رو خشمگین و موافقهاش رو خسته از جنگ طولانی با زخم زبونها خشن میکنه و این دو حس منطق و انصاف رو از هر دو گروه دور، و در نهایت این دو گروه رو از هم دور میکنند پس. ... انگار فهمید که من هم ایرانی هستم و نباید جلوی من از هم پاشیده شدن ملتم صحبت کنه، پس دوتا سرفه مصلحتی کرد و گفت: - بهتره زودتر جلسه رو تموم کنیم تا کسی متوجه حضور من اینجا نشده. دوست داشتم بخاطر حرفهاش دستم رو باال ببرم و روی صورتش پیاده کنم، اما این کار رو نکردم و بجاش خودم بلند شدم. - این مشکلات ماست، به شما ارتباطی نداره! و در مقابل نگاه متعجب اون و وا رفته نیکرو بیرون زدم. چیزی نگذشت که خبر رسید اون یواشکی بیرون رفته، پس کامیاب که ایندفعه کام نیافته بود کلافه خودش رو به اتاق مشترک من، ویسنا، خدیجه و گلشاه رسوند. - این چه کاری بود که شما کردین؟! چرا اینقدر خودتون رو بالا میبرین؟! فکر میکنید حالا چون یک مدت تنهایی دووم آوردیم باز هم میتونیم؟! مگه نمیبینید بچهها خسته شدن و با پلیس درگیری راه میندازن؟! نگاهش کردم. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان جهان من| ملیکا ملازاده
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین