انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان جهان من| ملیکا ملازاده
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="خانوم ماه" data-source="post: 126455" data-attributes="member: 5604"><p>پارت هجده</p><p></p><p>همون موقع چشم باز کردم و نالیدم:</p><p>_ مامان!</p><p>مامان بیتوجه به اخطار الیاس به سمتم پرواز کرد و کنار تخت نشست.</p><p>_ جان مامان! چه بلایی سر خودت آوردی دخترم!</p><p>نمیتونستم صحبت کنم. همون موقع دیدم دکتر وارد شد. چشمهام رو بستم و صداش رو شنیدم:</p><p>_ مسموم شده. دعا کنید بتونیم زهر رو توی بدنش دفن کنیم.</p><p>اون شب دل درد بدی داشتم. احساس می کردم نفسم گدازه آتش فشانه که از بدنم خارج میشه و گلوم به شدت میسوخت. لوله توی بینیم کردن تا معدم رو شست و شو بدن. حتی دکتر دارویی بهم داد که مزاجم رو بهم ریخت و مدام برام لگن می آوردن. بعضی زمانها صدای ناله م به شدت بالا میرفت که مامان پا به پام اشک میریخت. فرداش دردم کمتر شد، روز بعدش هم همینطور و روز سوم کاملا از بین رفت. حالا میتونستم روی تخت بشینم و به گزارشهای این مدت گوش کنم.</p><p>اعتراض بچه ها خیلی بالا رفت. چندبار کوکتل پرت کردند و چند درگیری با پلیس داشتن که جمع کردنش وقت بیماری کاری از من بر نمیاومد. بخاطر مسموم شدن من مشکلات زیادی به وجود اومد که چند هفته ای مشغول جمع کردنش شدم.</p><p>کم- کم پیشنهاد داده شد که قسمت مردونه یک مدیر خاص داشته باشه. آقای نیکرو دوست داشت این مدیر خودش باشه و اینکه من هیچ یکی از آقایون نزدیکم در این کار همراهم نیست رو بهونه کرد. من که از نیت پلید اون خبر داشتم دوست نداشتم این کار رو کنم و از طرفی نمیدونستم چه شخصی رو باید سرکار بیارم تا این مشکل حل بشه، اما راه حل رو آقا وهب بهم داد :</p><p>- من با داییتون صحبت میکنم که همراهیتون کنه.</p><p>و واقعاً هم تونست دایی نزدیکبین و خونسرد من رو راضی به این کار کنه. دایی سرکار اومد و دست راستش رو برادر زن آقا وهب قرار داد. اکیپ پولدارها که از این وضعیت ناراضی بودن خیلی دنبال روشی برای کنار گذاشتنش بودن. بالاخره هم با کمک مالی نکردن خودشون دایی پارسا دور از چشم من مجبور به قرضهای هنگفت از افراد غیر از خودمون شد و همین بهانه برای اعتراض آقایون و در نهایت، کنار رفتن دایی شد. برای نفری بعدی اسمی اعلام نکردم تا فرصت بخرم.</p><p>نیکرو برای خوب نشون دادن خودش بادبادکهای تبلیغاتی زیادی رو درست کرد و داد بچهها توی شهر پخش کنند. توی همون گیر و دار یک روز برادر زن آقا وهب با ماشین عروس وارد دانشگاه شد و خبر داد که قراره آخر هفته بدون عروسی به خونه خودشون برن. با همه خطرات بچههای زیادی برای بدرقهشون رفتن و پلیس هم فقط از حضور مردم</p><p>جلوگیری کرد. اون روزها تعدادمون رو به کمتر شدن بود چون خیلی ها دیگه هیجان و حوصله همراهی رو نداشتن و به زندگی عادی خودشون برگشته بودن. عده ای هم مطالب حسین دارابی رو به گوشمون میرسوندن و جواب میخواستن.</p><p>-اعتراض خیابانی در ایران جواب نمیدهد! ببینید تو اکثر کشورهای دنیا دقت کرده باشید، برای اعتراضات مردم میان تو خیابونها و به صورت</p><p>مسالمتآمیز اعتراضشون رو اعلام میکنن. ولی شما نمیبینید که بزنن بانکها و اداره جات رو آتیش بزنن، ماشینهای مردمشون رو آتیش بزنن. شما فرانسه رو ببینید، حدود یکساله دارن اعتراض میکنن، ولی اندازه یک روز خسارت تو یکی از محلههای یکی از شهرای کوچیک ایران توی</p><p>روزهای اخیر، خسارت به اموال عمومیشون وارد نکردن، تعداد کشتهها شدن همینطور. این روش اعتراض خیابونی هر کجا جواب بده، توی ایران جواب نمیده. چون یه کشوری مثل فرانسه معترضینش خود مردمش هستن، ولی ایران هزار تا دشمن داره، از منافق و سلطنت طلب گرفته، تا ریاستارت و تجزیه طلب و صدتا گروه دیگه. رسانههای مختلفی هم هستن که دائم مردم رو تحریک میکنن به اعتراض. آخرش میشه همینی که میبینید، کار به ناامنی تو جامعه کشیده میشه. خیلیها میگن یعنی اعتراض نکنیم؟ ساکت باشیم؟ میگیم اعتراض بکنید، به روشهایی که وجود داره. ولی روش اعتراض خیابونی تو ایران اصلابه جواب نمیده. اموال عمومی نابود میشه، مردم بیگناه کشته میشن. ما که راضی به این موضوع نیستیم، هستیم؟ حاکمیت باتوجه به این نکته و برای پیشگیری</p><p>از تجمعات خیابانی باید هرچه زودتر یک سازوکار برای اعتراضات مردمی فراهم کنه.</p><p>نمی دونستم دقیق چه جوابی بدم فقط ازشون یک سال میپرسیدم:</p><p>_ بنهظرتون چه راهی بهتره؟</p><p>یک روز وسط تظاهرات، نیروهای امنیتی یکجوری به سمتمون هجوم آوردن که نصف بچهها از ترس پراکنده شدن و نصف دیگه رو هم خودم پراکنده کردم که همین کار مدتی معطلم کرد. مامورها خیلی زود به من رسیدن و از خدا خواسته باتومهاشون رو بالا بردن. اولین ضربه به بازوم، دومی هم به کمرم خورد و. ...بیحال روی زمین افتادم و چشمهام بسته شد.</p><p>اینبار نیروهای فرار کرده که متوجه من شده بودن با چنان سرعتی به سمتشون خیز برداشتن و مامورها هم عقبنشینی کردن، اما افراد با</p><p>چنان خشونتی به سمتشون میرفتن که از ترس درگیری با وجود درد بلند شدم و با باز کردن دستهام جلوشون رو گرفتم، که در نتیجه دوباره روی زمین افتادم .</p><p>افراد خودم میخواستن من رو به بیمارستان ببرن، اما برای رسیدن به راه باز باید از وسط مامورها بیرون میرفتن، چون پشت سرمون به بیرون شهر میخورد و این راه حل مسخره آقا وهب بود که آخر شهر تظاهرات کنیم. از این طرف افراد ما اعتراض میکردن، از اون طرف مامورها هیچ دستوری نداشتن. از اینطرف من در حالی که از درد به خودم میپیچیدم از بچهها میخواستم آروم باشند.آخر سر برای مامورها دستور اومد علاوه بر اینکه راه رو باز کنند، برای جنجالی نشدن ماجرا من رو سریع به بیمارستان برسونند.</p><p> اما من که اعتماد به سوار ماشین پلیس شدن نداشتم با تاکسی یکی از افراد اونجا به دانشگاه رفتم و پزشک رو هم به اونجا خواستیم. مشکل جدی پیدا نکرده بودم و فقط کبودی و آسیبدیدگی بود. اما اون شب از شدت درد تب کردم.</p><p>**دانای رمان**</p><p>بچه، ها آموزشهای سخت رزمی میدیدن تا در شرایط حساس بتونند کمک باشند. جز اون تظاهرات و کارهایی که زندگی ابتدایی توی دانشگاه به وجود میآورد انرژیشون رو تخلیه میکرد .گاهی هم دعوا و درگیری پیش میاومد. اما اون شب همه خشمگین و نگران بودن. گاهی به لیدرها اعتراض میکردن که چرا نمیذارید به گروه نظامی حمله کنیم و حقمون رو بگیریم؟ </p><p>نیکرو و الیاس بالای سر لیا که تازه یکم تبش پایین اومده بود و خواب بود بودن. نیکرو رو به الیاس گفت:</p><p>- من باید برم مراقب بقیه باشم، تو پیش خواهرت هستی؟</p><p>الیاس که میدونست نیکرو همون خواستگار رد شده است، گفت:</p><p>- آره داداش خیالت راحت!</p><p>چیزی طول نکشید که الیاس با شنیدن نفس نفس های خواهرش پرستار رو خواست. یاس همراه پرستار اومد. دوباره تب لیا بالا رفته بود. پرستار با خونسردی گفت: </p><p>_ نترسید، طبیعیه.</p><p>همون موقع پارسا که خبر رو از یکی پرستارها شنیده بود داخل اتاق پرید و با صدای بلندتر از حد معمول که مجبور به ذکر پرستار شد، گفت:</p><p>-لیا!</p><p>صدای آروم خنده و زمزمههاش رو شنیدن:</p><p>-لیا خوشبخته !نه، نه لیا بدبخته!</p><p>الیاس به سمتش رفت و تکونش داد. </p><p>-خواهرم!</p><p>-لیا کنار همسرش خوشبخت زندگی میکنه. نه، داره توی خیابونها شعار میده.</p><p>پارسا نالید:</p><p>-خدا لعنتت کنه بهروز!</p><p>بهروز مردی بود که لیا یک روز عاشقش بود اما خیلی وقت بود اسمی ازش نمیآورد و بقیه فکر میکردن فراموشش کرده. </p><p>- لیا دوتا بچه ناز داره و غذا درست میکنه. شوهرش بهش لبخند میزنه، لیا خوشبختترین زن دنیاست!</p><p>همه دلسوز بهم نگاه کردن. این دختر برای این حجم از درد خیلی مظلوم بود. </p><p> - من اسم تو را به مادرم گفتم و گفت: درخواب همیشه میبری نامش را.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="خانوم ماه, post: 126455, member: 5604"] پارت هجده همون موقع چشم باز کردم و نالیدم: _ مامان! مامان بیتوجه به اخطار الیاس به سمتم پرواز کرد و کنار تخت نشست. _ جان مامان! چه بلایی سر خودت آوردی دخترم! نمیتونستم صحبت کنم. همون موقع دیدم دکتر وارد شد. چشمهام رو بستم و صداش رو شنیدم: _ مسموم شده. دعا کنید بتونیم زهر رو توی بدنش دفن کنیم. اون شب دل درد بدی داشتم. احساس می کردم نفسم گدازه آتش فشانه که از بدنم خارج میشه و گلوم به شدت میسوخت. لوله توی بینیم کردن تا معدم رو شست و شو بدن. حتی دکتر دارویی بهم داد که مزاجم رو بهم ریخت و مدام برام لگن می آوردن. بعضی زمانها صدای ناله م به شدت بالا میرفت که مامان پا به پام اشک میریخت. فرداش دردم کمتر شد، روز بعدش هم همینطور و روز سوم کاملا از بین رفت. حالا میتونستم روی تخت بشینم و به گزارشهای این مدت گوش کنم. اعتراض بچه ها خیلی بالا رفت. چندبار کوکتل پرت کردند و چند درگیری با پلیس داشتن که جمع کردنش وقت بیماری کاری از من بر نمیاومد. بخاطر مسموم شدن من مشکلات زیادی به وجود اومد که چند هفته ای مشغول جمع کردنش شدم. کم- کم پیشنهاد داده شد که قسمت مردونه یک مدیر خاص داشته باشه. آقای نیکرو دوست داشت این مدیر خودش باشه و اینکه من هیچ یکی از آقایون نزدیکم در این کار همراهم نیست رو بهونه کرد. من که از نیت پلید اون خبر داشتم دوست نداشتم این کار رو کنم و از طرفی نمیدونستم چه شخصی رو باید سرکار بیارم تا این مشکل حل بشه، اما راه حل رو آقا وهب بهم داد : - من با داییتون صحبت میکنم که همراهیتون کنه. و واقعاً هم تونست دایی نزدیکبین و خونسرد من رو راضی به این کار کنه. دایی سرکار اومد و دست راستش رو برادر زن آقا وهب قرار داد. اکیپ پولدارها که از این وضعیت ناراضی بودن خیلی دنبال روشی برای کنار گذاشتنش بودن. بالاخره هم با کمک مالی نکردن خودشون دایی پارسا دور از چشم من مجبور به قرضهای هنگفت از افراد غیر از خودمون شد و همین بهانه برای اعتراض آقایون و در نهایت، کنار رفتن دایی شد. برای نفری بعدی اسمی اعلام نکردم تا فرصت بخرم. نیکرو برای خوب نشون دادن خودش بادبادکهای تبلیغاتی زیادی رو درست کرد و داد بچهها توی شهر پخش کنند. توی همون گیر و دار یک روز برادر زن آقا وهب با ماشین عروس وارد دانشگاه شد و خبر داد که قراره آخر هفته بدون عروسی به خونه خودشون برن. با همه خطرات بچههای زیادی برای بدرقهشون رفتن و پلیس هم فقط از حضور مردم جلوگیری کرد. اون روزها تعدادمون رو به کمتر شدن بود چون خیلی ها دیگه هیجان و حوصله همراهی رو نداشتن و به زندگی عادی خودشون برگشته بودن. عده ای هم مطالب حسین دارابی رو به گوشمون میرسوندن و جواب میخواستن. -اعتراض خیابانی در ایران جواب نمیدهد! ببینید تو اکثر کشورهای دنیا دقت کرده باشید، برای اعتراضات مردم میان تو خیابونها و به صورت مسالمتآمیز اعتراضشون رو اعلام میکنن. ولی شما نمیبینید که بزنن بانکها و اداره جات رو آتیش بزنن، ماشینهای مردمشون رو آتیش بزنن. شما فرانسه رو ببینید، حدود یکساله دارن اعتراض میکنن، ولی اندازه یک روز خسارت تو یکی از محلههای یکی از شهرای کوچیک ایران توی روزهای اخیر، خسارت به اموال عمومیشون وارد نکردن، تعداد کشتهها شدن همینطور. این روش اعتراض خیابونی هر کجا جواب بده، توی ایران جواب نمیده. چون یه کشوری مثل فرانسه معترضینش خود مردمش هستن، ولی ایران هزار تا دشمن داره، از منافق و سلطنت طلب گرفته، تا ریاستارت و تجزیه طلب و صدتا گروه دیگه. رسانههای مختلفی هم هستن که دائم مردم رو تحریک میکنن به اعتراض. آخرش میشه همینی که میبینید، کار به ناامنی تو جامعه کشیده میشه. خیلیها میگن یعنی اعتراض نکنیم؟ ساکت باشیم؟ میگیم اعتراض بکنید، به روشهایی که وجود داره. ولی روش اعتراض خیابونی تو ایران اصلابه جواب نمیده. اموال عمومی نابود میشه، مردم بیگناه کشته میشن. ما که راضی به این موضوع نیستیم، هستیم؟ حاکمیت باتوجه به این نکته و برای پیشگیری از تجمعات خیابانی باید هرچه زودتر یک سازوکار برای اعتراضات مردمی فراهم کنه. نمی دونستم دقیق چه جوابی بدم فقط ازشون یک سال میپرسیدم: _ بنهظرتون چه راهی بهتره؟ یک روز وسط تظاهرات، نیروهای امنیتی یکجوری به سمتمون هجوم آوردن که نصف بچهها از ترس پراکنده شدن و نصف دیگه رو هم خودم پراکنده کردم که همین کار مدتی معطلم کرد. مامورها خیلی زود به من رسیدن و از خدا خواسته باتومهاشون رو بالا بردن. اولین ضربه به بازوم، دومی هم به کمرم خورد و. ...بیحال روی زمین افتادم و چشمهام بسته شد. اینبار نیروهای فرار کرده که متوجه من شده بودن با چنان سرعتی به سمتشون خیز برداشتن و مامورها هم عقبنشینی کردن، اما افراد با چنان خشونتی به سمتشون میرفتن که از ترس درگیری با وجود درد بلند شدم و با باز کردن دستهام جلوشون رو گرفتم، که در نتیجه دوباره روی زمین افتادم . افراد خودم میخواستن من رو به بیمارستان ببرن، اما برای رسیدن به راه باز باید از وسط مامورها بیرون میرفتن، چون پشت سرمون به بیرون شهر میخورد و این راه حل مسخره آقا وهب بود که آخر شهر تظاهرات کنیم. از این طرف افراد ما اعتراض میکردن، از اون طرف مامورها هیچ دستوری نداشتن. از اینطرف من در حالی که از درد به خودم میپیچیدم از بچهها میخواستم آروم باشند.آخر سر برای مامورها دستور اومد علاوه بر اینکه راه رو باز کنند، برای جنجالی نشدن ماجرا من رو سریع به بیمارستان برسونند. اما من که اعتماد به سوار ماشین پلیس شدن نداشتم با تاکسی یکی از افراد اونجا به دانشگاه رفتم و پزشک رو هم به اونجا خواستیم. مشکل جدی پیدا نکرده بودم و فقط کبودی و آسیبدیدگی بود. اما اون شب از شدت درد تب کردم. **دانای رمان** بچه، ها آموزشهای سخت رزمی میدیدن تا در شرایط حساس بتونند کمک باشند. جز اون تظاهرات و کارهایی که زندگی ابتدایی توی دانشگاه به وجود میآورد انرژیشون رو تخلیه میکرد .گاهی هم دعوا و درگیری پیش میاومد. اما اون شب همه خشمگین و نگران بودن. گاهی به لیدرها اعتراض میکردن که چرا نمیذارید به گروه نظامی حمله کنیم و حقمون رو بگیریم؟ نیکرو و الیاس بالای سر لیا که تازه یکم تبش پایین اومده بود و خواب بود بودن. نیکرو رو به الیاس گفت: - من باید برم مراقب بقیه باشم، تو پیش خواهرت هستی؟ الیاس که میدونست نیکرو همون خواستگار رد شده است، گفت: - آره داداش خیالت راحت! چیزی طول نکشید که الیاس با شنیدن نفس نفس های خواهرش پرستار رو خواست. یاس همراه پرستار اومد. دوباره تب لیا بالا رفته بود. پرستار با خونسردی گفت: _ نترسید، طبیعیه. همون موقع پارسا که خبر رو از یکی پرستارها شنیده بود داخل اتاق پرید و با صدای بلندتر از حد معمول که مجبور به ذکر پرستار شد، گفت: -لیا! صدای آروم خنده و زمزمههاش رو شنیدن: -لیا خوشبخته !نه، نه لیا بدبخته! الیاس به سمتش رفت و تکونش داد. -خواهرم! -لیا کنار همسرش خوشبخت زندگی میکنه. نه، داره توی خیابونها شعار میده. پارسا نالید: -خدا لعنتت کنه بهروز! بهروز مردی بود که لیا یک روز عاشقش بود اما خیلی وقت بود اسمی ازش نمیآورد و بقیه فکر میکردن فراموشش کرده. - لیا دوتا بچه ناز داره و غذا درست میکنه. شوهرش بهش لبخند میزنه، لیا خوشبختترین زن دنیاست! همه دلسوز بهم نگاه کردن. این دختر برای این حجم از درد خیلی مظلوم بود. - من اسم تو را به مادرم گفتم و گفت: درخواب همیشه میبری نامش را. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان جهان من| ملیکا ملازاده
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین