انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان جهان من| ملیکا ملازاده
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="خانوم ماه" data-source="post: 125512" data-attributes="member: 5604"><p>پارت پونزده</p><p></p><p>حرکت که کردیم گفت:</p><p>_ بهتر صورتتون رو بپوشونید.</p><p>بدون مخالفت با گردنی مانتو صورتم رو پوشوندم. به سختی از بین جمعیت جلو رفتیم. به نگهبانی که رسیدیم بهش گفت:</p><p>_ در رو باز کن.</p><p>نگهبان گفت:</p><p>_ ورود ممنوعه.</p><p>با اشاره مرد یقه لباسم رو پایین دادم. نگاهش به من که افتاد اول جا خورد بعد طوری که برای دیگرام که پشت سرم بودن جلب توجه نکنه اشاره کرد داخل بیا. وارد نگهبانی که شدم در اتاقک خودش رو که به بیمارستان میخورد باز کرد و داخل رفتیم. حیاط بیمارستان خلوتتر بود. مرد همراهمون برای چهار نفر دست تکون داد. سریع به سمتمون اومدن. یکیشون رو میشناختم آقای پویا که نماینده من توی تهران بود. جلو اومد و سلام کردن. ما هم جواب دادیم. آقای پویا جوونی بیست و چهار ساله، ارشد کامپیوتر بود.</p><p>_ خوش اومدید خانم داوودی، معرفی میکنم.</p><p>به پسری اشاره کرد که نگاه و صورتی سرد داشت.</p><p>_ آقای رستا نماینده منتخب من در دانشگاه شریف. بیست و چهار سالشونه.</p><p>به فرد کناریش اشاره کرد. مردی با لپ های گل افتاده.</p><p>_ آقای بامرام دانشجو دکتری دانشگاه بهشتی نماینده ما.</p><p>به سومی که دختری بور بود اشاره کرد.</p><p>_ خانم داوری دانشجوی ارشد دانشگاه آزاد.</p><p>با خانم داوری دست دادم و ابراز خوشحالی کردم. اون هم گفت:</p><p>_ خیلی دوست داشتم ببینمتون! قصد داشتم سفری به مشهد داشته باشم اما سرمون خیلی شلوغه.</p><p>_ من هم از آشنایی تون خیلی خوشحالم! داخل بریم؟</p><p>باهم داخل رفتیم. خبرنگارها که داخل بودن به سمتمون دویدن. به اطرافیانم گفتم:</p><p>_ نذارید به حرفم بگیرن.</p><p>دورم رو گرفتن. خبرنگارها که به اینجور مسائل عادت کرده بودن، تند- تند سوال میپرسیدن:</p><p>- نظر شما راجع به این درگیری چیه؟</p><p>- نقش افراد شما چی بود؟</p><p>- چرا تعداد کمی از طرفدارهاتون در اون قسمت شهر بودن؟</p><p>- شما کی خبردار شدین؟</p><p>بیتوجه به سوالهاشون جلوتر رفتیم تا مقابل پرستار قرار گرفتیم. پرستار که انگار سرش بخاطر اتفاقهای افتاده شلوغ بود نگاهش که به من افتاد، هول گفت:</p><p>- اتاق صد و پنجاه و شیش.</p><p>با متانت گفتم:</p><p>- قصد ملاقات از بقیه ضرب دیدهها هم دارم.</p><p>اون تعجب کرد و خبرنگارها جریتر شدن .</p><p>- اتاق... سی و چهار حزب الله و سی و دو معترضین.</p><p>سر تکون دادم و به اون سمت رفتم. به پسرها گفتم نذارن خبرنگارها داخل بیان، اونها هم بیرون ایستادن و جلوی خبرنگارها رو گرفتن. منیژه پرسید:</p><p>- اول کدوم اتاق؟</p><p>نگاهش کردم.</p><p>- نظر تو چیه؟</p><p>- معترضین؟</p><p>با دیدن من که وارد اتاق شدم تعجب کردن. یکیشون زیر چشمش باد کرده بود و دستش شکسته بود. اون یکی دهنش پاره شده بود، انگار</p><p>کمرش ضربه خورده بود که برعکس روی تخت گذاشته بودنش. نفر سوم سرش شکسته بود و زیر چشمش کبود .دلم با دیدنشون آتیش گرفت!</p><p>میدونید. ...</p><p>غمی که چشم را خیس نکند،</p><p>استخوان سوزتر است!</p><p>مریم_سمیعزادگان</p><p>چهارمی هم کمر و صورتش پر خون بود. نفر آخر هم دستش شکسته، زانوش آسیب دیده و دهنش پر خون بود. صندلی کنار تختها نشستم و بعد از یکم مکث شروع کردم:</p><p>- من اومدم از طرف طرفدارهام از شما معذرت بخوام و براتون آرزوی طول عمر و سلامت کنم! ببخشید دست خالی اومدم.</p><p>همینطور گیج نگاهم میکردن، اما من بلند شدم و از بین خبرنگارها که حالا بنظر بیشتر هم شده بودن گذشتم و وارد اتاق حزبالله شدم. یکیشون دستش شکسته، زیر چشمش کبود، گردنش آتل گرفته و اون یکی زیر چشمش کبود بود و کنار تخت اون یکی نشسته بود.</p><p>- خدای من!</p><p>با این کلمه که ناخودآگاه گفتم، نگاه اون پسر سالم روی من نشست. با دیدن اون شخص من هم تعحب کردم.</p><p>-وهب خان!</p><p>بلند شد .</p><p>-شما، اینجا؟!</p><p>چند روز پیش شنیده بودم که به همراه پدر زنش برای درست کردن کار سند خونهشون به تهران اومده بودن تا با خریدار تهرانی صحبت کنند اما فکر نمیکردم اینجا ببینمشون. جلوتر رفتم و کنار پسر ضرب دیده ایستادم. یکدفعه از پسر با همون</p><p>حالش بهزور گفت:</p><p>- وهب... این... رو... از من... دور کن... میخواد من رو... سمت خودش بکشه.</p><p>وهب به من نگاه کرد. با صدای آرومی گفتم:</p><p>- فقط اومدم معذرت خواهی بکنم و آرزوی طول عمر و سلامت براتون بخوام. ببخشید دست خالی اومدم!</p><p>و بعد بیرون زدم و با افراد خودم دیدار کردم و دلداریشون دادم. در عین حال بخاطر دعوا سرزنششون کردم. پامون رو که بیرون از بیمارستان گذاشتیم دوباره جمعیت به سمتم خیز برداشت. جلوتر از همه خبرنگارها بودن. با کمک دوستان تا ماشین رفتم.</p><p>_ کجا میریم؟</p><p>_ می برمتون دانشگاه آزاد اونجا ما بیشترین تعداد رو داریم.</p><p>به دانشگاه آزاد که رسیدیم دیدیم حراست تمام تلاشش رو میکنه تا دانشجوها آروم بشن اما فایده نداره. دوباره سه گروه هستن. حراست سعی داره در رو ببنده اما بزور در رو باز نگه میدارن تا ماشین به داخل بره. برای ماشین یک تونل انسانی آماده میکنند تا فرد دیگه ای نتونه نزدیک بشه و بدون هیچ معطلی به سمتی هدایتم میکنند. توی مشهد کل طرفدارهای من اندازه افراد توی این دانشگاه بودن. جلوی یک دانشکده ماشین نگه میداره.</p><p>دانشجوها اجازه نزدیکی حراست رو نمیدن و به محض اینکه با سلام و صلوات پیاده میشدم صدای هلهله و شعار به آسمون بلند میشه. خود افراد همراهمون من رو به داخل راهنمایی میکنند. در کمال تعجب داخل خلوت. در رو پشت سرم قفل میکنند. یکم میترسم ولی نشون نمیدم. من رو به یکی از دفترها میبرن که در کمال تعجب یک تخت هم اونجا گذاشتن.</p><p>_ شما استراحت کنید. الان براتون چای و غذا هم میارن.</p><p>_ چیزی نمیخوریم ممنون!</p><p>منیژه گفت: </p><p>_ ا من تشنهم. </p><p>_ این چای و غذا مال این دانشگاه حق ما نیست بخوریم.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="خانوم ماه, post: 125512, member: 5604"] پارت پونزده حرکت که کردیم گفت: _ بهتر صورتتون رو بپوشونید. بدون مخالفت با گردنی مانتو صورتم رو پوشوندم. به سختی از بین جمعیت جلو رفتیم. به نگهبانی که رسیدیم بهش گفت: _ در رو باز کن. نگهبان گفت: _ ورود ممنوعه. با اشاره مرد یقه لباسم رو پایین دادم. نگاهش به من که افتاد اول جا خورد بعد طوری که برای دیگرام که پشت سرم بودن جلب توجه نکنه اشاره کرد داخل بیا. وارد نگهبانی که شدم در اتاقک خودش رو که به بیمارستان میخورد باز کرد و داخل رفتیم. حیاط بیمارستان خلوتتر بود. مرد همراهمون برای چهار نفر دست تکون داد. سریع به سمتمون اومدن. یکیشون رو میشناختم آقای پویا که نماینده من توی تهران بود. جلو اومد و سلام کردن. ما هم جواب دادیم. آقای پویا جوونی بیست و چهار ساله، ارشد کامپیوتر بود. _ خوش اومدید خانم داوودی، معرفی میکنم. به پسری اشاره کرد که نگاه و صورتی سرد داشت. _ آقای رستا نماینده منتخب من در دانشگاه شریف. بیست و چهار سالشونه. به فرد کناریش اشاره کرد. مردی با لپ های گل افتاده. _ آقای بامرام دانشجو دکتری دانشگاه بهشتی نماینده ما. به سومی که دختری بور بود اشاره کرد. _ خانم داوری دانشجوی ارشد دانشگاه آزاد. با خانم داوری دست دادم و ابراز خوشحالی کردم. اون هم گفت: _ خیلی دوست داشتم ببینمتون! قصد داشتم سفری به مشهد داشته باشم اما سرمون خیلی شلوغه. _ من هم از آشنایی تون خیلی خوشحالم! داخل بریم؟ باهم داخل رفتیم. خبرنگارها که داخل بودن به سمتمون دویدن. به اطرافیانم گفتم: _ نذارید به حرفم بگیرن. دورم رو گرفتن. خبرنگارها که به اینجور مسائل عادت کرده بودن، تند- تند سوال میپرسیدن: - نظر شما راجع به این درگیری چیه؟ - نقش افراد شما چی بود؟ - چرا تعداد کمی از طرفدارهاتون در اون قسمت شهر بودن؟ - شما کی خبردار شدین؟ بیتوجه به سوالهاشون جلوتر رفتیم تا مقابل پرستار قرار گرفتیم. پرستار که انگار سرش بخاطر اتفاقهای افتاده شلوغ بود نگاهش که به من افتاد، هول گفت: - اتاق صد و پنجاه و شیش. با متانت گفتم: - قصد ملاقات از بقیه ضرب دیدهها هم دارم. اون تعجب کرد و خبرنگارها جریتر شدن . - اتاق... سی و چهار حزب الله و سی و دو معترضین. سر تکون دادم و به اون سمت رفتم. به پسرها گفتم نذارن خبرنگارها داخل بیان، اونها هم بیرون ایستادن و جلوی خبرنگارها رو گرفتن. منیژه پرسید: - اول کدوم اتاق؟ نگاهش کردم. - نظر تو چیه؟ - معترضین؟ با دیدن من که وارد اتاق شدم تعجب کردن. یکیشون زیر چشمش باد کرده بود و دستش شکسته بود. اون یکی دهنش پاره شده بود، انگار کمرش ضربه خورده بود که برعکس روی تخت گذاشته بودنش. نفر سوم سرش شکسته بود و زیر چشمش کبود .دلم با دیدنشون آتیش گرفت! میدونید. ... غمی که چشم را خیس نکند، استخوان سوزتر است! مریم_سمیعزادگان چهارمی هم کمر و صورتش پر خون بود. نفر آخر هم دستش شکسته، زانوش آسیب دیده و دهنش پر خون بود. صندلی کنار تختها نشستم و بعد از یکم مکث شروع کردم: - من اومدم از طرف طرفدارهام از شما معذرت بخوام و براتون آرزوی طول عمر و سلامت کنم! ببخشید دست خالی اومدم. همینطور گیج نگاهم میکردن، اما من بلند شدم و از بین خبرنگارها که حالا بنظر بیشتر هم شده بودن گذشتم و وارد اتاق حزبالله شدم. یکیشون دستش شکسته، زیر چشمش کبود، گردنش آتل گرفته و اون یکی زیر چشمش کبود بود و کنار تخت اون یکی نشسته بود. - خدای من! با این کلمه که ناخودآگاه گفتم، نگاه اون پسر سالم روی من نشست. با دیدن اون شخص من هم تعحب کردم. -وهب خان! بلند شد . -شما، اینجا؟! چند روز پیش شنیده بودم که به همراه پدر زنش برای درست کردن کار سند خونهشون به تهران اومده بودن تا با خریدار تهرانی صحبت کنند اما فکر نمیکردم اینجا ببینمشون. جلوتر رفتم و کنار پسر ضرب دیده ایستادم. یکدفعه از پسر با همون حالش بهزور گفت: - وهب... این... رو... از من... دور کن... میخواد من رو... سمت خودش بکشه. وهب به من نگاه کرد. با صدای آرومی گفتم: - فقط اومدم معذرت خواهی بکنم و آرزوی طول عمر و سلامت براتون بخوام. ببخشید دست خالی اومدم! و بعد بیرون زدم و با افراد خودم دیدار کردم و دلداریشون دادم. در عین حال بخاطر دعوا سرزنششون کردم. پامون رو که بیرون از بیمارستان گذاشتیم دوباره جمعیت به سمتم خیز برداشت. جلوتر از همه خبرنگارها بودن. با کمک دوستان تا ماشین رفتم. _ کجا میریم؟ _ می برمتون دانشگاه آزاد اونجا ما بیشترین تعداد رو داریم. به دانشگاه آزاد که رسیدیم دیدیم حراست تمام تلاشش رو میکنه تا دانشجوها آروم بشن اما فایده نداره. دوباره سه گروه هستن. حراست سعی داره در رو ببنده اما بزور در رو باز نگه میدارن تا ماشین به داخل بره. برای ماشین یک تونل انسانی آماده میکنند تا فرد دیگه ای نتونه نزدیک بشه و بدون هیچ معطلی به سمتی هدایتم میکنند. توی مشهد کل طرفدارهای من اندازه افراد توی این دانشگاه بودن. جلوی یک دانشکده ماشین نگه میداره. دانشجوها اجازه نزدیکی حراست رو نمیدن و به محض اینکه با سلام و صلوات پیاده میشدم صدای هلهله و شعار به آسمون بلند میشه. خود افراد همراهمون من رو به داخل راهنمایی میکنند. در کمال تعجب داخل خلوت. در رو پشت سرم قفل میکنند. یکم میترسم ولی نشون نمیدم. من رو به یکی از دفترها میبرن که در کمال تعجب یک تخت هم اونجا گذاشتن. _ شما استراحت کنید. الان براتون چای و غذا هم میارن. _ چیزی نمیخوریم ممنون! منیژه گفت: _ ا من تشنهم. _ این چای و غذا مال این دانشگاه حق ما نیست بخوریم. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان جهان من| ملیکا ملازاده
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین