انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان جهان من| ملیکا ملازاده
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="خانوم ماه" data-source="post: 124499" data-attributes="member: 5604"><p>پارت چهارده</p><p></p><p>_ ما برای وحدت آمدیم_ نی برای ترس و وحشت آمدیم!</p><p>سلام و احوالپرسی کردیم. ویسنا گفت:</p><p>- دو ساعت منتظر تو هستیم. یکی از اتوبوسهای داخل دانشگاه رو قرض گرفتیم تا به شهر بریم.</p><p>اتوبوس اومد. هر کدوم هر جایی به نظرمون اومد نشستیم.</p><p>**سه هفته بعد**</p><p>در حالی که به ساعتم نگاه میکردم توی گردگیریها به مامان کمک میکردم. کم- کم تظاهرات ما هم رنگ گرفته بود، اما اینقدر صلحآمیز بود که مامورهای کمی دنبال تظاهرات ما میاومدن و برعکس، گروه خاکستری و حزب اللهی ها که همیشه با هم دعوا داشتن، ما بیسر و صدا کارمون رو انجام میدادیم و خواستار آرامش بودیم. تقریبا هر روز تظاهرات داشتیم. جالبیش این بود کسی هم توی خانواده جز مامان که یکم نگران فهمیدن خواستگارها بود، بهم گیر نمیداد.</p><p> برای خبرنگارها هم فیلم گرفتن از تظاهرات صلحآمیز ما از اون همه تکرار جذابتر بود.</p><p>یک روز داشتیم با فاصله از تظاهر کنندههای خاکستری رد میشدیم که اونها شروع به آتیش زدن مغازهها کردن. با فراری دادن اونها از دست پلیس و سریع بیرون کشیدن وسایل مردم از داخل مغازهها و آروم کردنشون، دل مردم رو بدست آوردیم و رفع یک هفته گذشته مورد قبول عدهای قرار گرفتیم. کار خونه که تموم شد خداحافظی کردم و دوباره به جمعیت پیوستم. از بعد این اتفاق آنچنان تعدامون افزایش پیدا کرد که دیگه رهبری کردنشون دست ما نبود. مخصوص اینکه توی خیلی از شهرها به نفع ما گروههای زیادی بیرون ریختن. هیچوقت فکر نمیکردم ماجرا انقدر جدی بشه. ویسنا پیشنهاد داد:</p><p>_ برای هر شهر بزرگی که تظاهرات داره یک نفر از افراد مورد اعتمادت رو به عنوان نماینده بفرست و گروه مشهد رو هم به پنج دسته ترقیب کنه و برای اینکه از دستمون در نره هر روز با یک گروه شروع کن.</p><p>_ ماشالله یک پا سیاست مدار هستیها!</p><p>خندید. چند نفر از بچهها رو که مورد اطمینان بودن و هم راضی به این سفر بودن به شهرها فرستادم. چهار مرکز استان: تهران، مشهد، اصفهان و همدان و شیش شهرستان برای ما بیرون ریختن. زیاد از شروع تظاهرات گستردمون چیزی نگذشته بود که توی تهران حزبالله و متعرضین و گروه ما باهم زد و خورد داشتن که با دخالت پلیس به انتها رسید.</p><p>اما دو نفر حزبالله، چهار نفر ما و پنج نفر معترض کارشون به بیمارستان رسیده. سریع دستور دادم همه گروهها برگردن تا افراد خشمگین بقیه رو مورد هدف قرار ندن. به گلشاه گفتم:</p><p>_ من باید سریع به تهران برم.</p><p>_ برای چی؟</p><p>تصمیمم رو که گفتم، گفت:</p><p>_ باشه، ببینم کی میتونه یک بلیط سریع برات جور کنه.</p><p>پنج ساعت بعد با منیژه توی هواپیما بودیم. قسمت اول هواپیما بودیم و جز همون هایی که دورمون بودن کسی از بودنمون خبر نداشت. تقریبا همه افرادی که یکم شناخت سیاسی داشتن من رو میشناختن. انقدر دورمون شلوغ شد که پلیس هواپیما به سمتم اومد و گفت:</p><p>_ لطفا شما به کابین خلبان برید.</p><p>_ باشه مشکلی نیست.</p><p>من و منیژه بلند شدیم و به داخل کابین رفتیم. خلبان خیلی گرم سلام و احوال پرسی کرد و همون جا نشستیم. برامون چای آوردن اما من نخواستم و در سکوت موندم تا به تهران رسیدیم. پیاده که شدیم صدای شعارها به استقبالم اومد. دوباره سه گروه. گروه سمت راستی میگفتن:</p><p>_ فصل رحمت آمد، لیا خانم خوش آمد!</p><p>گروه دوم میگفتن:</p><p>_ حزب فقط حزب علی رهبر فقط سید علی!</p><p>گروه سوم هم فریاد میزدن:</p><p>_ این دیگه اعتراض نیست شروع انقلابه.</p><p>گیج بهشون نگاه میکردم که یک مرد جلو اومد و گفت: </p><p>_ با من هماهنگ شده، شما رو میبرم. </p><p>من رو به اون سمت برد که دورم شلوغ شد. با گوشی یا دوربین ازم فیلم میگرفتن. چندتا خبرنگار خارجی و داخلی هم بودن. سعی کردم از بین جمعیتی که ابراز نفرت یا صمیمیت میکردن بدون واکنش بگذرم و به سمت رنوی خاکستری رنگ برم. مرد در رو برامون باز کرد و به محض اینکه سوار شدیم در رو قفل کرد تا کسی داخل نیاد و بعد خودش از بینشون رد شد و سوار شد و حرکت کردیم. </p><p>_ به بیمارستان میبرمتون. اونجا چند نفر دیگه منتظر هستن تا راهنماییتون کنند. </p><p>_ ممنون! </p><p>تهران حسابی شلوغ بود. از هر سه خیابون یکی بخاطر تظاهرات بسته شده بود. جلوی بیمارستان هم بسته بود. ماشین رو پارک کرد. </p><p>_ باید پیاده بریم.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="خانوم ماه, post: 124499, member: 5604"] پارت چهارده _ ما برای وحدت آمدیم_ نی برای ترس و وحشت آمدیم! سلام و احوالپرسی کردیم. ویسنا گفت: - دو ساعت منتظر تو هستیم. یکی از اتوبوسهای داخل دانشگاه رو قرض گرفتیم تا به شهر بریم. اتوبوس اومد. هر کدوم هر جایی به نظرمون اومد نشستیم. **سه هفته بعد** در حالی که به ساعتم نگاه میکردم توی گردگیریها به مامان کمک میکردم. کم- کم تظاهرات ما هم رنگ گرفته بود، اما اینقدر صلحآمیز بود که مامورهای کمی دنبال تظاهرات ما میاومدن و برعکس، گروه خاکستری و حزب اللهی ها که همیشه با هم دعوا داشتن، ما بیسر و صدا کارمون رو انجام میدادیم و خواستار آرامش بودیم. تقریبا هر روز تظاهرات داشتیم. جالبیش این بود کسی هم توی خانواده جز مامان که یکم نگران فهمیدن خواستگارها بود، بهم گیر نمیداد. برای خبرنگارها هم فیلم گرفتن از تظاهرات صلحآمیز ما از اون همه تکرار جذابتر بود. یک روز داشتیم با فاصله از تظاهر کنندههای خاکستری رد میشدیم که اونها شروع به آتیش زدن مغازهها کردن. با فراری دادن اونها از دست پلیس و سریع بیرون کشیدن وسایل مردم از داخل مغازهها و آروم کردنشون، دل مردم رو بدست آوردیم و رفع یک هفته گذشته مورد قبول عدهای قرار گرفتیم. کار خونه که تموم شد خداحافظی کردم و دوباره به جمعیت پیوستم. از بعد این اتفاق آنچنان تعدامون افزایش پیدا کرد که دیگه رهبری کردنشون دست ما نبود. مخصوص اینکه توی خیلی از شهرها به نفع ما گروههای زیادی بیرون ریختن. هیچوقت فکر نمیکردم ماجرا انقدر جدی بشه. ویسنا پیشنهاد داد: _ برای هر شهر بزرگی که تظاهرات داره یک نفر از افراد مورد اعتمادت رو به عنوان نماینده بفرست و گروه مشهد رو هم به پنج دسته ترقیب کنه و برای اینکه از دستمون در نره هر روز با یک گروه شروع کن. _ ماشالله یک پا سیاست مدار هستیها! خندید. چند نفر از بچهها رو که مورد اطمینان بودن و هم راضی به این سفر بودن به شهرها فرستادم. چهار مرکز استان: تهران، مشهد، اصفهان و همدان و شیش شهرستان برای ما بیرون ریختن. زیاد از شروع تظاهرات گستردمون چیزی نگذشته بود که توی تهران حزبالله و متعرضین و گروه ما باهم زد و خورد داشتن که با دخالت پلیس به انتها رسید. اما دو نفر حزبالله، چهار نفر ما و پنج نفر معترض کارشون به بیمارستان رسیده. سریع دستور دادم همه گروهها برگردن تا افراد خشمگین بقیه رو مورد هدف قرار ندن. به گلشاه گفتم: _ من باید سریع به تهران برم. _ برای چی؟ تصمیمم رو که گفتم، گفت: _ باشه، ببینم کی میتونه یک بلیط سریع برات جور کنه. پنج ساعت بعد با منیژه توی هواپیما بودیم. قسمت اول هواپیما بودیم و جز همون هایی که دورمون بودن کسی از بودنمون خبر نداشت. تقریبا همه افرادی که یکم شناخت سیاسی داشتن من رو میشناختن. انقدر دورمون شلوغ شد که پلیس هواپیما به سمتم اومد و گفت: _ لطفا شما به کابین خلبان برید. _ باشه مشکلی نیست. من و منیژه بلند شدیم و به داخل کابین رفتیم. خلبان خیلی گرم سلام و احوال پرسی کرد و همون جا نشستیم. برامون چای آوردن اما من نخواستم و در سکوت موندم تا به تهران رسیدیم. پیاده که شدیم صدای شعارها به استقبالم اومد. دوباره سه گروه. گروه سمت راستی میگفتن: _ فصل رحمت آمد، لیا خانم خوش آمد! گروه دوم میگفتن: _ حزب فقط حزب علی رهبر فقط سید علی! گروه سوم هم فریاد میزدن: _ این دیگه اعتراض نیست شروع انقلابه. گیج بهشون نگاه میکردم که یک مرد جلو اومد و گفت: _ با من هماهنگ شده، شما رو میبرم. من رو به اون سمت برد که دورم شلوغ شد. با گوشی یا دوربین ازم فیلم میگرفتن. چندتا خبرنگار خارجی و داخلی هم بودن. سعی کردم از بین جمعیتی که ابراز نفرت یا صمیمیت میکردن بدون واکنش بگذرم و به سمت رنوی خاکستری رنگ برم. مرد در رو برامون باز کرد و به محض اینکه سوار شدیم در رو قفل کرد تا کسی داخل نیاد و بعد خودش از بینشون رد شد و سوار شد و حرکت کردیم. _ به بیمارستان میبرمتون. اونجا چند نفر دیگه منتظر هستن تا راهنماییتون کنند. _ ممنون! تهران حسابی شلوغ بود. از هر سه خیابون یکی بخاطر تظاهرات بسته شده بود. جلوی بیمارستان هم بسته بود. ماشین رو پارک کرد. _ باید پیاده بریم. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان جهان من| ملیکا ملازاده
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین