انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان جهان من| ملیکا ملازاده
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="خانوم ماه" data-source="post: 123957" data-attributes="member: 5604"><p>پسلامسیزده</p><p></p><p>اعتراضها به سرعت بیشتر میشد و دخالت افراد سیاسی بیشتر، تا جایی که فائزه هاشمی از مردم درخواست کرد که با در فشار گذاشتن مسئولین</p><p>اونها رو مجبور به جلو انداختن انتخابات و کاندید شدن خودش بکنند تا آزادی بیان بیاره و هزار وعده و وعید لو لو سرخرمن که قبل از اون هم زیاد شنیده بودیم. شیش سال از ریاست جمهوری آقای روحانی میگذشت که سالهای خیلی سختی بود، پس جلو انداختن انتخابات خیلی خوب بود. اما با اینکه فائزه هاشمی رو به عنوان حامی حقوق زنها میشناختم، اما در انتخاب راه درست و کمک به جامعه قوی نمیدیدمش و برعکس، خیلی هم خطرناک بود!</p><p>از طرفی جلو انداختن انتخابات اینقدر راحت مورد قبول نمیشد و اعتراضهای شدید جز آسیب رسوندن به ملت نداشت. آزادی بیان، آزادی زندانیان، کوفت و زهرمار هم به دست رئیس جمهور نبود و فقط یک آرمان قوه مجری بود. همه چی دوباره داشت به سمت سال هشتاد و هشت پیش میرفت. نخواستم اینطور بشه. از طرفی دایرک من پر بود از پیامهایی که میگفتن در حمایت از مردم پست بذار و... بالاخره تصمیم گرفتم که پست جدیدم رو از سخنرانیم توی سالن کنفرانس دانشگاه بذارم.</p><p> اون روز تربون آزاد بود و نوبت من که شد همزمان یسنا فیلم میگرفت. من روی سکو قرار گرفتم و در پاسخ به افرادی که با شعار از من میخواستن که طرفدار جنبشی ما به جنبش خاکستری معروف شده بود حمایت کنم، عصبانی گفتم:</p><p>- هیچوقت این کار رو نمیکنم! من وقتی بوی خیانت، خون و فتنه رو احساس کنم حرکتی در دفاع ازش بر نمیدارم. برام جالب شده این جماعتی که رفع سه هفته چنین اعتراض بزرگی راه انداختن و آتش به اموال مردم زدن، چرا در زمان ماجرا رومینا و هزار ظلم دیگه صداشون در نیومد؟براتون جالب نشده؟ چطور باید از اونهایی که دکه زحمتکشی پیرمردی رو به آتیش میکشند، اموال مردم رو که تک و توک آرامش در سختی هست رو ویران میکنند و چاقو به شکم هم وطنهاشون میزنند حمایت کنم؟</p><p>این ها قراره حال من رو بهتر کنند؟! اونهایی که عمل درست داشتن در مواجه با ثروت و قدرت رنگ خاکستری گرفتن؟ اینهایی که با خون دل هم وطنهاشون و با اسم خاکستری حرکت میکنند درد من رو درمانند؟ من نمیگم خفه خون باشه، اتفاقاً خیلی خوشحال هستم از این روحیه ایرانیها. اما اول فرهنگ یک چیزی رو داشته باشید، بعد حرکتی انجام بدین. این که کسی جرات نکنه به متعرضین نزدیک بشه و اگه چهار کلمه حرف رو، همون حرفی که اعتقاد به آزادیش دارین، و همون اعتقادی که همه جا مینویس چاقو بخوره... من حمایت نمیکنم.</p><p> من نمیگم خفه خون بگیرین، حتی نمیگم فلانی بده و بهمانی خوب، فلان حزب اَخه، بهان حزب کَخ، اما میگم بازی سیاست بازی ما نیست!</p><p> پس خودتون رو کشتن ندین برای دعوای قدرت و منفعت یکی که نه، صد نفر دیگه. مجریهایی که اینقدر حمایت الکی ازشون شده پشتشون به گندهتر از ما گرمه. من نمیدونم چرا چشمهاتون رو بستید، اما من چشمهام رو که نمیبندم که هیچ، بوی خطر رو احساس کنم تمام تلاشم رو برای آروم کردنش میکنم. پس اگه هم میخواین اعتراضی بکنید.</p><p>انگشتهام رو بالا بردم و شروع به شمردن کردم:</p><p>- اول آگاه بشین، بعد آروم بشین، سوم کنار هم باشید و چهارم مهربون باشین. به یاد بیارین که هیچ جای دنیا با خشونت قدمی به سمت جلو</p><p>برداشته نشده و این بوی خوش گلهای رز بوده که کائنات رو نرم کرده!</p><p>مثل همیشه تشویق از اون چیزی که فکر میکردم هم بیشتر شد. وسط سخنرانیهای مختلف بود که صدای تظاهرات جنبش خاکستری بلند شد. دانشجوها که از حرفهای من داغ بودن یک لحظه انگار از قبل نترسین- نترسین، ما همه باهم</p><p>برنامهریزی کرده باشند، در جواب شعار "" فریاد کشید:</p><p>- جای ترسیدن نیست، دشمن که روبهروم نیست!</p><p>و بقیه از خدا خواسته شروع به تکرار کردن و با همون شعار و مشتهای گره کرده، به سمت بیرون سالن همایش حرکت کردن. ناخودآگاه کیفم رو روی دوشم انداختم و متعجب از این حرکت یهویی دنبالشون دویدم. دو گروه مقابل وقتی ما رو که تلفیقی از مذهبیها و غیر مذهبیهای دانشگاه بودیم دید، سر اینکه جزو کدوم گروه هستیم هنگ کرد. کم کم صدای ما بود که فقط داخل دانشگاه شنیده میشد که هر لحظه بیشتر میشدیم، اما بعد چند گروه دیگه هم شروع کردن.</p><p>اون روز چنان به تظاهرات گذشت که کلاسها رو تعطیل کردن تا جمعیت متفرق بشن. وقتی برگشتم الیاس و مامان داشتن برای آینده من نقشه میکشیدن و من خسته به فکر خواب رفتن بودم. ناهار خوردم و به خواب رفتم. پنج ساعت از برگشتنم نرسیده بود که ویسنا بهم زنگ زد.</p><p>- جانم!</p><p>- سلام لیا جون، خوبی؟</p><p>اما از صداش بنظر نمیاومد برای حال پرسیدن زنگ زده باشه.</p><p>- مرسی گلم، تو خوبی؟</p><p>_ مرسی. لیا میتونی به دانشگاه بیای؟</p><p>به ساعت روی دیوار نگاه کردم. </p><p>- ساعت سه بعد از ظهر؛ مگه کلاسها رو تعطیل نکردن؟</p><p>- چرا، اما بچهها جمع شدن برن جلوی تظاهرات جنبش خاکستری رو بگیرن. البته با صلح و خوشی!</p><p>روی تخت نشستم.</p><p>- ساعت سه بعد از ظهر؟!</p><p>- لیا!</p><p>دستی روی صورتم کشیدم .</p><p>- باشه، الان میام.</p><p>خداحافظی سریعی کرد و قطع کرد. آماده شدم. کسی ازم نپرسید کجا، چون میدونستن ساعت چهار کلاس دارم. سریع سوار ماشین شدم و حرکت کردم. سر راه چند تا تظاهرات دیدم، تا جایی که نیم ساعت دیرتر رسیدم. بچهها دم دانشگاه داشتن شعار میدادن و با دیدن من صداشون </p><p>رو بالا بردن:</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="خانوم ماه, post: 123957, member: 5604"] پسلامسیزده اعتراضها به سرعت بیشتر میشد و دخالت افراد سیاسی بیشتر، تا جایی که فائزه هاشمی از مردم درخواست کرد که با در فشار گذاشتن مسئولین اونها رو مجبور به جلو انداختن انتخابات و کاندید شدن خودش بکنند تا آزادی بیان بیاره و هزار وعده و وعید لو لو سرخرمن که قبل از اون هم زیاد شنیده بودیم. شیش سال از ریاست جمهوری آقای روحانی میگذشت که سالهای خیلی سختی بود، پس جلو انداختن انتخابات خیلی خوب بود. اما با اینکه فائزه هاشمی رو به عنوان حامی حقوق زنها میشناختم، اما در انتخاب راه درست و کمک به جامعه قوی نمیدیدمش و برعکس، خیلی هم خطرناک بود! از طرفی جلو انداختن انتخابات اینقدر راحت مورد قبول نمیشد و اعتراضهای شدید جز آسیب رسوندن به ملت نداشت. آزادی بیان، آزادی زندانیان، کوفت و زهرمار هم به دست رئیس جمهور نبود و فقط یک آرمان قوه مجری بود. همه چی دوباره داشت به سمت سال هشتاد و هشت پیش میرفت. نخواستم اینطور بشه. از طرفی دایرک من پر بود از پیامهایی که میگفتن در حمایت از مردم پست بذار و... بالاخره تصمیم گرفتم که پست جدیدم رو از سخنرانیم توی سالن کنفرانس دانشگاه بذارم. اون روز تربون آزاد بود و نوبت من که شد همزمان یسنا فیلم میگرفت. من روی سکو قرار گرفتم و در پاسخ به افرادی که با شعار از من میخواستن که طرفدار جنبشی ما به جنبش خاکستری معروف شده بود حمایت کنم، عصبانی گفتم: - هیچوقت این کار رو نمیکنم! من وقتی بوی خیانت، خون و فتنه رو احساس کنم حرکتی در دفاع ازش بر نمیدارم. برام جالب شده این جماعتی که رفع سه هفته چنین اعتراض بزرگی راه انداختن و آتش به اموال مردم زدن، چرا در زمان ماجرا رومینا و هزار ظلم دیگه صداشون در نیومد؟براتون جالب نشده؟ چطور باید از اونهایی که دکه زحمتکشی پیرمردی رو به آتیش میکشند، اموال مردم رو که تک و توک آرامش در سختی هست رو ویران میکنند و چاقو به شکم هم وطنهاشون میزنند حمایت کنم؟ این ها قراره حال من رو بهتر کنند؟! اونهایی که عمل درست داشتن در مواجه با ثروت و قدرت رنگ خاکستری گرفتن؟ اینهایی که با خون دل هم وطنهاشون و با اسم خاکستری حرکت میکنند درد من رو درمانند؟ من نمیگم خفه خون باشه، اتفاقاً خیلی خوشحال هستم از این روحیه ایرانیها. اما اول فرهنگ یک چیزی رو داشته باشید، بعد حرکتی انجام بدین. این که کسی جرات نکنه به متعرضین نزدیک بشه و اگه چهار کلمه حرف رو، همون حرفی که اعتقاد به آزادیش دارین، و همون اعتقادی که همه جا مینویس چاقو بخوره... من حمایت نمیکنم. من نمیگم خفه خون بگیرین، حتی نمیگم فلانی بده و بهمانی خوب، فلان حزب اَخه، بهان حزب کَخ، اما میگم بازی سیاست بازی ما نیست! پس خودتون رو کشتن ندین برای دعوای قدرت و منفعت یکی که نه، صد نفر دیگه. مجریهایی که اینقدر حمایت الکی ازشون شده پشتشون به گندهتر از ما گرمه. من نمیدونم چرا چشمهاتون رو بستید، اما من چشمهام رو که نمیبندم که هیچ، بوی خطر رو احساس کنم تمام تلاشم رو برای آروم کردنش میکنم. پس اگه هم میخواین اعتراضی بکنید. انگشتهام رو بالا بردم و شروع به شمردن کردم: - اول آگاه بشین، بعد آروم بشین، سوم کنار هم باشید و چهارم مهربون باشین. به یاد بیارین که هیچ جای دنیا با خشونت قدمی به سمت جلو برداشته نشده و این بوی خوش گلهای رز بوده که کائنات رو نرم کرده! مثل همیشه تشویق از اون چیزی که فکر میکردم هم بیشتر شد. وسط سخنرانیهای مختلف بود که صدای تظاهرات جنبش خاکستری بلند شد. دانشجوها که از حرفهای من داغ بودن یک لحظه انگار از قبل نترسین- نترسین، ما همه باهم برنامهریزی کرده باشند، در جواب شعار "" فریاد کشید: - جای ترسیدن نیست، دشمن که روبهروم نیست! و بقیه از خدا خواسته شروع به تکرار کردن و با همون شعار و مشتهای گره کرده، به سمت بیرون سالن همایش حرکت کردن. ناخودآگاه کیفم رو روی دوشم انداختم و متعجب از این حرکت یهویی دنبالشون دویدم. دو گروه مقابل وقتی ما رو که تلفیقی از مذهبیها و غیر مذهبیهای دانشگاه بودیم دید، سر اینکه جزو کدوم گروه هستیم هنگ کرد. کم کم صدای ما بود که فقط داخل دانشگاه شنیده میشد که هر لحظه بیشتر میشدیم، اما بعد چند گروه دیگه هم شروع کردن. اون روز چنان به تظاهرات گذشت که کلاسها رو تعطیل کردن تا جمعیت متفرق بشن. وقتی برگشتم الیاس و مامان داشتن برای آینده من نقشه میکشیدن و من خسته به فکر خواب رفتن بودم. ناهار خوردم و به خواب رفتم. پنج ساعت از برگشتنم نرسیده بود که ویسنا بهم زنگ زد. - جانم! - سلام لیا جون، خوبی؟ اما از صداش بنظر نمیاومد برای حال پرسیدن زنگ زده باشه. - مرسی گلم، تو خوبی؟ _ مرسی. لیا میتونی به دانشگاه بیای؟ به ساعت روی دیوار نگاه کردم. - ساعت سه بعد از ظهر؛ مگه کلاسها رو تعطیل نکردن؟ - چرا، اما بچهها جمع شدن برن جلوی تظاهرات جنبش خاکستری رو بگیرن. البته با صلح و خوشی! روی تخت نشستم. - ساعت سه بعد از ظهر؟! - لیا! دستی روی صورتم کشیدم . - باشه، الان میام. خداحافظی سریعی کرد و قطع کرد. آماده شدم. کسی ازم نپرسید کجا، چون میدونستن ساعت چهار کلاس دارم. سریع سوار ماشین شدم و حرکت کردم. سر راه چند تا تظاهرات دیدم، تا جایی که نیم ساعت دیرتر رسیدم. بچهها دم دانشگاه داشتن شعار میدادن و با دیدن من صداشون رو بالا بردن: [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان جهان من| ملیکا ملازاده
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین