انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان جهان من| ملیکا ملازاده
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="خانوم ماه" data-source="post: 123942" data-attributes="member: 5604"><p>پارت دوازده</p><p></p><p>وارد اتاقم شدیم و تقریبا چهل دقیقه سوال و جواب کردیم و بیرون اومدیم. هیچکسی چیزی نپرسید و بعد از خداحافظی رفتن. من هم که حسابی خسته بودم و از طرفی اینکه اون برنامه که من میتونستم</p><p>مجریش باشم امروز بود اعصابم رو بیشتر خورد میکرد، پس تصمیم گرفتم بخوابم.</p><p>***</p><p>صبح با صدای بلند اخبار چشمم رو باز کردم. دستی روی موهام کشیدم و بیرون رفتم.</p><p>- اینجا چه خبره؟</p><p>الیاس که به تلویزیون زل زده بود گفت:</p><p>- مثل اینکه یک برنامه وابسته به بیگانه بوده، گرفتنش.</p><p>به تلوزیون که نگاه کردم و وای بلندی گفتم:</p><p>_ اینِ!</p><p>همون مجری_ کارگردان رو به همراه یک خانم که انگار مجری دوم بود رو میبردن! الیاس با تعجب گفت:</p><p>- میشناسیش؟</p><p>در حالی که با دستم تلویزیون رو نشون میدادم گفتم:</p><p>- آره، این اول به من پیشنهاد مجری دوم رو داده بود.</p><p>با اینکه خطر گذشته بود، اما رنگ از چهره الیاس پرید.</p><p>- واقعا؟! همون پیشنهاد؟ پس خدا خیلی بهمون رحم کرد!</p><p>زیر لب چندبار زمزمه کرد "خدا رو شکر!"</p><p>- به مامان نگو الکی نگران نشه.</p><p>- معلومه که نمیگم. راستی، بقیه کجا هستن؟</p><p>در حالی که هنوز به حالت عادی برنگشته بود گفت:</p><p>- مامان بازار، یاس سرکار و من هم امروز به خودم مرخصی دادم.</p><p>_ آهان!</p><p>بلند شد.</p><p>- بریم صبحانه بخوریم.</p><p>بعد از صبحانه به پای گوشی رفتم و متوجه رفتار سریع و منفی به زندانی شدن اون مجریها در فضای مجازی شدم. پس اول کلیپ سخنرانی رو پیدا و گوش کردم. سری به معنی تأسف تکون دادم. مجری خشمش به منطق، عقل و عدالتش غلبه کرده بود و با اطلاعات محدود نظر خودش رو میگفت. به کافه جمله رفتم و این مطلب رو نوشتم.</p><p>*ما در ایران فعلی ابداً روشنفکر نداریم، چرا؟ چون یه روشنفکر باید همیشه در حال تحلیل و تفسیر باشه. درواقع این تحلیل کردن، از مسائل خرد تا مسائل کلان رو در بر میگیره و همواره در حال پرسشه. حالا چرا میگم روشنفکر نداریم در این دوران؟ بخاطر اینکه اطراف ما پر شده از آدمهایی که صبح تا شب در حال نقد حاکمیت و دولتن و حتی دین و مسائل دینی، اما همین افراد کمترین کنش رو نسبت به رفتار مردم دارند، چرا که اگه قرار باشه مردم هم نقد کنند دیگه نه حمایت مردم رو</p><p>دارند نه حمایت دولت. در واقع ما با پدیدهای مواجهیم که من "روشنفکر اینستاگرامی، یا روشنفکر ویترینی" خطابش میکنم*</p><p>خواستگارها زنگ زدن و گفتن فردا دوباره برای جلسه دوم خواستگاری میان. از اون طرف چنان ماجرای مجریها بزرگ شده بود که هر کجا تبلیغها راجع بهشون رو میدیدی. شب نشده بود که صدای تظاهرات و شعارهای اعتراضآمیز از کوچه و خیابونها بلند شد. به سمت پنجره دویدم و نگاه کردم؛ یک گروه حدوداً صد نفر. ماجرای ساده و به حقی بود. این همه اعتراض فقط از خشم مردم نشأت میگرفت.</p><p>کم- کم خبرهایی از آسیب دیدن اونها در بازجوییها پخش شده و وقتی که حمایت بعضی از مسئولین به فکر و مردم دوست که به گوشم رسید یک چیزی توی ذهنم موج خورد و شروع کردم برای خودم توضیح دادن. کلا من خیلی با خودم حرف میزدم و حتی گاهی دوتایی میخندیدیم! یک استوری توی اینستا گذاشتم.</p><p>*روزی- روزگاری یک گرگ بدجنس برای پیدا کردن غذا دچار مشکل شد. زیرا گلههایی که برای چرا به چمنزار میآمد چوپانی دلسوز و سگی دقیق داشت. گرگ نمیدانست چیکار کند، تا اینکه روزی پوست</p><p>گوسفندی را پیدا کرد. آن را برداشت و فرار کرد. روز بعد، گرگ پوست را بر روی خودش انداخت و خود را به شکل گوسفند در آورد و به میان گله رفت. یکی از برهها به کنار گرگ آمد. گرگ ناقلا به او گفت:</p><p>- کمی آن طرفتر علفهای خوشمزهتری وجود دارد.</p><p>بره بیچاره به دنبال گرگ از گله دور شد. آن روز گرگ شکار خوبی پیدا کرد. تا مدتها گرگ به روشهای مختلف گوسفندان را فریب میداد، تا اینکه چوپان و سگ گله بعد از مدتها به علت ناپدید شدن گوسفندان پی بردند و گرگ بدجنس را حسابی ادب کردند. ولی حیف که یک عده گوسفند فریب گرگ را خورده بودند و دیگر در میان گله نبودند*</p><p>همه اینها تا اومدن دوباره خواستگار طول کشید. همه جا رو با حواسپرتی تمیز کردم. یاس میوه و شیرینی گرفته بود و الیاس شکلات خریده بود. قرار شد یاس و من پذیرایی کنیم. مامان چادر نویی که برام درست کرده بود رو در آورد؛ یک چادر گلبهی</p><p>شیک. زنگ رو زدن. سریع جلوی در صف ایستادیم و الیاس رفت در رو باز کرد و مامان هم از روی پلهها تعارفشون کرد. من با مادر و خواهر روبوسی کردم. وقتی نشستن من و یاس برای پذیرایی رفتیم. خواستگار اسمش ثامن بود و یک خواهر به اسم ثریا داشت.</p><p>پدرش پیش نماز یک مسجد بود و نکته جالب زوجین دکتر عمومی بودن مادرش بود. خواهرش سی سال داشت و انگار شوهر پولداری داشت و خودش یک سال ازم بزرگتر بود و در دانشگاه مشهد حکمت میخوند. یکم حرفهای معمولی شد، بعد خواستن به اتاق بریم و یکم صحبت کنیم. صحبت، هامون که تموم شد دوباره برگشتیم. اینبار قرار بود برای شام بمونند. با کمک مامان پلو مرغ درست کرده بودیم که با وجود گرونی به سختی گیر اومد. سفره پهن شد و همه دورش نشستیم.</p><p>غذا که تموم شد قرار شد یک- دو هفتهای برای تحقیق گذاشته بشه، بعد اگه همه چی خوب بود برای خواستگاری آخر بیان. تا دم در بدرقهشون کردم و بعد دور هم نشستیم و سرگرم تعریف دیدگاهمون شدیم. کاش میدونستم حالا حالاها وقت نمیشه کنار هم بشینیم و راجعبه مسائل روزانه صحبت کنیم!</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="خانوم ماه, post: 123942, member: 5604"] پارت دوازده وارد اتاقم شدیم و تقریبا چهل دقیقه سوال و جواب کردیم و بیرون اومدیم. هیچکسی چیزی نپرسید و بعد از خداحافظی رفتن. من هم که حسابی خسته بودم و از طرفی اینکه اون برنامه که من میتونستم مجریش باشم امروز بود اعصابم رو بیشتر خورد میکرد، پس تصمیم گرفتم بخوابم. *** صبح با صدای بلند اخبار چشمم رو باز کردم. دستی روی موهام کشیدم و بیرون رفتم. - اینجا چه خبره؟ الیاس که به تلویزیون زل زده بود گفت: - مثل اینکه یک برنامه وابسته به بیگانه بوده، گرفتنش. به تلوزیون که نگاه کردم و وای بلندی گفتم: _ اینِ! همون مجری_ کارگردان رو به همراه یک خانم که انگار مجری دوم بود رو میبردن! الیاس با تعجب گفت: - میشناسیش؟ در حالی که با دستم تلویزیون رو نشون میدادم گفتم: - آره، این اول به من پیشنهاد مجری دوم رو داده بود. با اینکه خطر گذشته بود، اما رنگ از چهره الیاس پرید. - واقعا؟! همون پیشنهاد؟ پس خدا خیلی بهمون رحم کرد! زیر لب چندبار زمزمه کرد "خدا رو شکر!" - به مامان نگو الکی نگران نشه. - معلومه که نمیگم. راستی، بقیه کجا هستن؟ در حالی که هنوز به حالت عادی برنگشته بود گفت: - مامان بازار، یاس سرکار و من هم امروز به خودم مرخصی دادم. _ آهان! بلند شد. - بریم صبحانه بخوریم. بعد از صبحانه به پای گوشی رفتم و متوجه رفتار سریع و منفی به زندانی شدن اون مجریها در فضای مجازی شدم. پس اول کلیپ سخنرانی رو پیدا و گوش کردم. سری به معنی تأسف تکون دادم. مجری خشمش به منطق، عقل و عدالتش غلبه کرده بود و با اطلاعات محدود نظر خودش رو میگفت. به کافه جمله رفتم و این مطلب رو نوشتم. *ما در ایران فعلی ابداً روشنفکر نداریم، چرا؟ چون یه روشنفکر باید همیشه در حال تحلیل و تفسیر باشه. درواقع این تحلیل کردن، از مسائل خرد تا مسائل کلان رو در بر میگیره و همواره در حال پرسشه. حالا چرا میگم روشنفکر نداریم در این دوران؟ بخاطر اینکه اطراف ما پر شده از آدمهایی که صبح تا شب در حال نقد حاکمیت و دولتن و حتی دین و مسائل دینی، اما همین افراد کمترین کنش رو نسبت به رفتار مردم دارند، چرا که اگه قرار باشه مردم هم نقد کنند دیگه نه حمایت مردم رو دارند نه حمایت دولت. در واقع ما با پدیدهای مواجهیم که من "روشنفکر اینستاگرامی، یا روشنفکر ویترینی" خطابش میکنم* خواستگارها زنگ زدن و گفتن فردا دوباره برای جلسه دوم خواستگاری میان. از اون طرف چنان ماجرای مجریها بزرگ شده بود که هر کجا تبلیغها راجع بهشون رو میدیدی. شب نشده بود که صدای تظاهرات و شعارهای اعتراضآمیز از کوچه و خیابونها بلند شد. به سمت پنجره دویدم و نگاه کردم؛ یک گروه حدوداً صد نفر. ماجرای ساده و به حقی بود. این همه اعتراض فقط از خشم مردم نشأت میگرفت. کم- کم خبرهایی از آسیب دیدن اونها در بازجوییها پخش شده و وقتی که حمایت بعضی از مسئولین به فکر و مردم دوست که به گوشم رسید یک چیزی توی ذهنم موج خورد و شروع کردم برای خودم توضیح دادن. کلا من خیلی با خودم حرف میزدم و حتی گاهی دوتایی میخندیدیم! یک استوری توی اینستا گذاشتم. *روزی- روزگاری یک گرگ بدجنس برای پیدا کردن غذا دچار مشکل شد. زیرا گلههایی که برای چرا به چمنزار میآمد چوپانی دلسوز و سگی دقیق داشت. گرگ نمیدانست چیکار کند، تا اینکه روزی پوست گوسفندی را پیدا کرد. آن را برداشت و فرار کرد. روز بعد، گرگ پوست را بر روی خودش انداخت و خود را به شکل گوسفند در آورد و به میان گله رفت. یکی از برهها به کنار گرگ آمد. گرگ ناقلا به او گفت: - کمی آن طرفتر علفهای خوشمزهتری وجود دارد. بره بیچاره به دنبال گرگ از گله دور شد. آن روز گرگ شکار خوبی پیدا کرد. تا مدتها گرگ به روشهای مختلف گوسفندان را فریب میداد، تا اینکه چوپان و سگ گله بعد از مدتها به علت ناپدید شدن گوسفندان پی بردند و گرگ بدجنس را حسابی ادب کردند. ولی حیف که یک عده گوسفند فریب گرگ را خورده بودند و دیگر در میان گله نبودند* همه اینها تا اومدن دوباره خواستگار طول کشید. همه جا رو با حواسپرتی تمیز کردم. یاس میوه و شیرینی گرفته بود و الیاس شکلات خریده بود. قرار شد یاس و من پذیرایی کنیم. مامان چادر نویی که برام درست کرده بود رو در آورد؛ یک چادر گلبهی شیک. زنگ رو زدن. سریع جلوی در صف ایستادیم و الیاس رفت در رو باز کرد و مامان هم از روی پلهها تعارفشون کرد. من با مادر و خواهر روبوسی کردم. وقتی نشستن من و یاس برای پذیرایی رفتیم. خواستگار اسمش ثامن بود و یک خواهر به اسم ثریا داشت. پدرش پیش نماز یک مسجد بود و نکته جالب زوجین دکتر عمومی بودن مادرش بود. خواهرش سی سال داشت و انگار شوهر پولداری داشت و خودش یک سال ازم بزرگتر بود و در دانشگاه مشهد حکمت میخوند. یکم حرفهای معمولی شد، بعد خواستن به اتاق بریم و یکم صحبت کنیم. صحبت، هامون که تموم شد دوباره برگشتیم. اینبار قرار بود برای شام بمونند. با کمک مامان پلو مرغ درست کرده بودیم که با وجود گرونی به سختی گیر اومد. سفره پهن شد و همه دورش نشستیم. غذا که تموم شد قرار شد یک- دو هفتهای برای تحقیق گذاشته بشه، بعد اگه همه چی خوب بود برای خواستگاری آخر بیان. تا دم در بدرقهشون کردم و بعد دور هم نشستیم و سرگرم تعریف دیدگاهمون شدیم. کاش میدونستم حالا حالاها وقت نمیشه کنار هم بشینیم و راجعبه مسائل روزانه صحبت کنیم! [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان جهان من| ملیکا ملازاده
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین