انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان جهان من| ملیکا ملازاده
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="خانوم ماه" data-source="post: 123886" data-attributes="member: 5604"><p>پارت یازده</p><p></p><p>پسرش که از معرفی مادربزرگ فهمیدم اسمش علی هست، چشمهایی مثل پدرش، زگیلی روی صورتش و نگاهی سرد داشت. نامزدش نازنین ابرویی تتو کرده، موهایی رنگ شده کاراملی، چشمهای نقرهای، مانتوی شرابی که جلوباز و زیرش بلوز مشکی پوشیده بود و نگاه وحشی داشت. نفر بعدی دامادشون بود. مرد سفید، چشم آبی که یقه شیخی بسته بود </p><p>و دماغ نسبتا بد شکل. دستبندی به دست، سوئیشرت به تن بود و مادربزرگ اضافه کرد که ایشون، یعنی وهب خان، سید هم هستن.</p><p>یکم که نشستن و سرگرم گفتوگو شدیم، متوجه شدم که دور چشم آقای گلفم کبودی قابل توجهی داره که نگرانم کرد که نکنه مریضی داشته باشه! مادربزرگ رو به وهب خان گفت:</p><p>- ننه شما دست به آچارت خوبه. این دهانه کولر ما یکم مشکل پیدا کرده، میشه درستش کنی؟</p><p>وهب خان گفت:</p><p>-بله مادر جان، حتما.</p><p>پارسا با لحن شوخی گفت:</p><p>-ولا من که فرق پیچ گوشتی و چنگال رو نمیفهمم!</p><p>همه خندیدن و من هم به شوخی نوچ نوچی کردم که مادربزرگ رو ناراحت کرد.</p><p>- پسرم پارسا گل، فرشتهست، مرد خونهمونه و از همه باارزشتر! درد و بالت بخوره توی سر اونهایی که میگن تبعیض قائل میشم!</p><p>نفسم رو با صدا بیرون دادم و نگاه از جمع گرفتم. الیاس برای عوض کردن جو گفت:</p><p>- آبجی اگه میشه شما جعبه رو برای وهب خان ببر.</p><p>- چشم داداش.</p><p>دوباره مادربزرگ گفت:</p><p>- اگه میشه چیه؟ تو مردی، دستور بده!</p><p>با قدمهای تند به سمت انباری رفتم تا بیشتر از این چیزی نشنوم. دهان کولر سالن، در اصل داخل سالن نبود و داخل آشپزخونه بود. وهب خان روی صندلی منتظر من ایستاده بود.</p><p>- کدوم رو؟</p><p>- چهار سو.</p><p>پیچ گوشتی رو بهش دادم. مشغول باز کردن دهانه شد که ناخودآگاه به حرف اومدم:</p><p>_ فوت نامزدتون رو تسلیت میگم!</p><p>همینطور که مشغول بود گفت:</p><p>- خدا رفتگانتون رو بیامرزه! سه سالی هست که گذشته.</p><p>- اوه!</p><p>در همون حال لبخند کوچیکی زد.</p><p>- شنیدم برای خانواده همسرتون چیکار کردین. خدا خیرتون بده!</p><p>- در اصل وظیفم بود. حال روحی علی اصلا خوب نبود، دلم نیومد تنهاشون بذارم.</p><p>به آخرین پیچ رسید.</p><p>- خیلی دوستش داشتین؟</p><p>دهانه کولر رو از جا در آورد.</p><p>- خیلی! میشه این رو بگیرین؟</p><p>جعبه رو کناری گذاشتم و دهانه رو گرفتم و روی سنگ اپن گذاشتم. نگاهم به آشپزخونه خورد. پایین اومد و دهانه رو برداشت و روی زمین نشست. من هم روبهروش نشستم.</p><p>- چطور با هم آشنا شدین؟</p><p>- یک خواستگاری سنتی بود. قرار شد دو سال عقد باشیم بعد بریم سر خونه و زندگیمون، اما چهار ماه بعد از عقدمون اون اتفاق رخ داد.</p><p>صورتم درهم شد. </p><p>- آخی!</p><p>جعبه رو برداشت و خودش شروع به گشتن کرد، پس بهتر دیدم بیشتر نمونم و بیرون زدم. به اصرار مادربزرگ شب اونجا موندیم. من که خوابم نمیبرد و همش به پیشنهاد اون مجری فکر میکردم از طرفی هم با یاد استخاره استرسم میگرفت. فردا تازه به خونه رسیده بودیم که تلفن زنگ زد. مامان جواب داد و ما لباس عوض کردیم. بیرون که اومدم با اشاره مامان به آشپزخونه رفتیم.</p><p>- جانم! </p><p>-لیا برای خواستگاری زنگ زده بودن.</p><p>ابروهام بالا پرید.</p><p>- کی بود؟</p><p>- نمیدونم، اما گفتم فردا بعد از ظهر بیان.</p><p>سر تکون دادم.</p><p>_ شرایطش خوبه، اما خوب توضیحی ندادن؟</p><p>- پسر بیست و چهار سالشه، لیسانس اقتصاد داره، توی یک کارخونه کار میکنه، خانوادهشون سه نفرست. </p><p>سری تکون دادم.</p><p>- باشه، پس خودت به پسرها بگو.</p><p>-یاس که بهش ربط نداره!</p><p>از این حرف مامان ناراحت شدم، اما به روی خودم نیاوردم و بجاش گفتم:</p><p>- پنجشنبهست، میخوای بری سر خاک پدربزرگ؟</p><p>سر تکون داد.</p><p>- آره مادر، بعد از ناهار میرم. </p><p>برای ناهار ماکارونی گذاشتیم و بعد مامان و الیاس رفتن بهشت رضا و ما هم به دیدن سریال در چشم باد مشغول شدیم. وقتی برگشتن یکم استراحت کردن بعد به تمیز کردن خونه مشغول شدیم، تا فردا نزدیک اومدن خواستگارها. اول قرار بود فقط مادر و یک خانم دیگه بیان. بلوز آبی آسمانی با ساپورت مشکی پوشیدم و موهام رو با کش موی آبی بستم. من معمولا لباس آبی نمیپوشیدم چون میگفتن پشهها رنگ آبی رو دوست دارن و اینطوری بیشتر نیشم میزدن! الیاس و یاس بیرون رفتن و ما منتظر خواستگارها موندیم.</p><p>مامان در رو براشون باز کرد و به بالا راهنماییشون کرد. من هم کلی سلام و احوالپرسی کردم و تعارفشون کردم قسمت مهمان بشینند. مادر </p><p>با زنداداشش اومده بود. حرفهای معمولی شروع شد. مادر میگفت: </p><p>- والا من که از شدت سردرد بعضی وقتها خوابم نمیبره.</p><p>مامان جواب میداد: </p><p>- یکم گلاب بزنید به پیشونیتون مثل آب روی آتیشه.</p><p>- البته خواهر تا اعتقادت به این نباشه که این خاصیت رو خدا به اون آب داده، هیچ دردی خوب نمیشه.</p><p>چیزی نگذشت که روی سخن درباره ما شد. یکم از پسرشون گفتن و از من سؤال کردن و در آخر اجازه خواستن پسرشون بالا بیاد. انگار پشت در بود. مامان اجازه داد و تا من برم حجاب کنم، رفت دعوتش کنه. پسر اومد. یک پسر لاغر، قد بلند، برنز، چشم و مو مشکی با قیافه عبوس. وقتی نشست یکم مامان ازش سؤالهای معمولی کرد:</p><p>_ چندتا دوست دارین شما؟</p><p>- چهار تا صمیمی.</p><p>- اعتقادت به خدا چقدره؟</p><p>- مثل بچهای که به هوا میندازینش اما میخنده، چون میدونه میگیرینش!</p><p>حرف جالبی زد، به دلم نشست!</p><p>- فوتبالی هستی؟</p><p>بالخره خندید. مامان هم یک نیشخند زد.</p><p>- بله، استقلالیم.</p><p>- شغلت چیه؟</p><p>- قسمت تجاری یک کارخونه هستم، کارخونه چوب.</p><p>مادرش گفت:</p><p>- بهتره این دوتا جوون برن داخل اتاق با هم صحبت کنند.</p><p>مامان نگاهی به من کرد. وقتی موافقتم رو حس کرد گفت:</p><p>_ حتما.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="خانوم ماه, post: 123886, member: 5604"] پارت یازده پسرش که از معرفی مادربزرگ فهمیدم اسمش علی هست، چشمهایی مثل پدرش، زگیلی روی صورتش و نگاهی سرد داشت. نامزدش نازنین ابرویی تتو کرده، موهایی رنگ شده کاراملی، چشمهای نقرهای، مانتوی شرابی که جلوباز و زیرش بلوز مشکی پوشیده بود و نگاه وحشی داشت. نفر بعدی دامادشون بود. مرد سفید، چشم آبی که یقه شیخی بسته بود و دماغ نسبتا بد شکل. دستبندی به دست، سوئیشرت به تن بود و مادربزرگ اضافه کرد که ایشون، یعنی وهب خان، سید هم هستن. یکم که نشستن و سرگرم گفتوگو شدیم، متوجه شدم که دور چشم آقای گلفم کبودی قابل توجهی داره که نگرانم کرد که نکنه مریضی داشته باشه! مادربزرگ رو به وهب خان گفت: - ننه شما دست به آچارت خوبه. این دهانه کولر ما یکم مشکل پیدا کرده، میشه درستش کنی؟ وهب خان گفت: -بله مادر جان، حتما. پارسا با لحن شوخی گفت: -ولا من که فرق پیچ گوشتی و چنگال رو نمیفهمم! همه خندیدن و من هم به شوخی نوچ نوچی کردم که مادربزرگ رو ناراحت کرد. - پسرم پارسا گل، فرشتهست، مرد خونهمونه و از همه باارزشتر! درد و بالت بخوره توی سر اونهایی که میگن تبعیض قائل میشم! نفسم رو با صدا بیرون دادم و نگاه از جمع گرفتم. الیاس برای عوض کردن جو گفت: - آبجی اگه میشه شما جعبه رو برای وهب خان ببر. - چشم داداش. دوباره مادربزرگ گفت: - اگه میشه چیه؟ تو مردی، دستور بده! با قدمهای تند به سمت انباری رفتم تا بیشتر از این چیزی نشنوم. دهان کولر سالن، در اصل داخل سالن نبود و داخل آشپزخونه بود. وهب خان روی صندلی منتظر من ایستاده بود. - کدوم رو؟ - چهار سو. پیچ گوشتی رو بهش دادم. مشغول باز کردن دهانه شد که ناخودآگاه به حرف اومدم: _ فوت نامزدتون رو تسلیت میگم! همینطور که مشغول بود گفت: - خدا رفتگانتون رو بیامرزه! سه سالی هست که گذشته. - اوه! در همون حال لبخند کوچیکی زد. - شنیدم برای خانواده همسرتون چیکار کردین. خدا خیرتون بده! - در اصل وظیفم بود. حال روحی علی اصلا خوب نبود، دلم نیومد تنهاشون بذارم. به آخرین پیچ رسید. - خیلی دوستش داشتین؟ دهانه کولر رو از جا در آورد. - خیلی! میشه این رو بگیرین؟ جعبه رو کناری گذاشتم و دهانه رو گرفتم و روی سنگ اپن گذاشتم. نگاهم به آشپزخونه خورد. پایین اومد و دهانه رو برداشت و روی زمین نشست. من هم روبهروش نشستم. - چطور با هم آشنا شدین؟ - یک خواستگاری سنتی بود. قرار شد دو سال عقد باشیم بعد بریم سر خونه و زندگیمون، اما چهار ماه بعد از عقدمون اون اتفاق رخ داد. صورتم درهم شد. - آخی! جعبه رو برداشت و خودش شروع به گشتن کرد، پس بهتر دیدم بیشتر نمونم و بیرون زدم. به اصرار مادربزرگ شب اونجا موندیم. من که خوابم نمیبرد و همش به پیشنهاد اون مجری فکر میکردم از طرفی هم با یاد استخاره استرسم میگرفت. فردا تازه به خونه رسیده بودیم که تلفن زنگ زد. مامان جواب داد و ما لباس عوض کردیم. بیرون که اومدم با اشاره مامان به آشپزخونه رفتیم. - جانم! -لیا برای خواستگاری زنگ زده بودن. ابروهام بالا پرید. - کی بود؟ - نمیدونم، اما گفتم فردا بعد از ظهر بیان. سر تکون دادم. _ شرایطش خوبه، اما خوب توضیحی ندادن؟ - پسر بیست و چهار سالشه، لیسانس اقتصاد داره، توی یک کارخونه کار میکنه، خانوادهشون سه نفرست. سری تکون دادم. - باشه، پس خودت به پسرها بگو. -یاس که بهش ربط نداره! از این حرف مامان ناراحت شدم، اما به روی خودم نیاوردم و بجاش گفتم: - پنجشنبهست، میخوای بری سر خاک پدربزرگ؟ سر تکون داد. - آره مادر، بعد از ناهار میرم. برای ناهار ماکارونی گذاشتیم و بعد مامان و الیاس رفتن بهشت رضا و ما هم به دیدن سریال در چشم باد مشغول شدیم. وقتی برگشتن یکم استراحت کردن بعد به تمیز کردن خونه مشغول شدیم، تا فردا نزدیک اومدن خواستگارها. اول قرار بود فقط مادر و یک خانم دیگه بیان. بلوز آبی آسمانی با ساپورت مشکی پوشیدم و موهام رو با کش موی آبی بستم. من معمولا لباس آبی نمیپوشیدم چون میگفتن پشهها رنگ آبی رو دوست دارن و اینطوری بیشتر نیشم میزدن! الیاس و یاس بیرون رفتن و ما منتظر خواستگارها موندیم. مامان در رو براشون باز کرد و به بالا راهنماییشون کرد. من هم کلی سلام و احوالپرسی کردم و تعارفشون کردم قسمت مهمان بشینند. مادر با زنداداشش اومده بود. حرفهای معمولی شروع شد. مادر میگفت: - والا من که از شدت سردرد بعضی وقتها خوابم نمیبره. مامان جواب میداد: - یکم گلاب بزنید به پیشونیتون مثل آب روی آتیشه. - البته خواهر تا اعتقادت به این نباشه که این خاصیت رو خدا به اون آب داده، هیچ دردی خوب نمیشه. چیزی نگذشت که روی سخن درباره ما شد. یکم از پسرشون گفتن و از من سؤال کردن و در آخر اجازه خواستن پسرشون بالا بیاد. انگار پشت در بود. مامان اجازه داد و تا من برم حجاب کنم، رفت دعوتش کنه. پسر اومد. یک پسر لاغر، قد بلند، برنز، چشم و مو مشکی با قیافه عبوس. وقتی نشست یکم مامان ازش سؤالهای معمولی کرد: _ چندتا دوست دارین شما؟ - چهار تا صمیمی. - اعتقادت به خدا چقدره؟ - مثل بچهای که به هوا میندازینش اما میخنده، چون میدونه میگیرینش! حرف جالبی زد، به دلم نشست! - فوتبالی هستی؟ بالخره خندید. مامان هم یک نیشخند زد. - بله، استقلالیم. - شغلت چیه؟ - قسمت تجاری یک کارخونه هستم، کارخونه چوب. مادرش گفت: - بهتره این دوتا جوون برن داخل اتاق با هم صحبت کنند. مامان نگاهی به من کرد. وقتی موافقتم رو حس کرد گفت: _ حتما. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان جهان من| ملیکا ملازاده
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین